۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

میرحسین

معتقدم نباید اینجوری باشه که تو بعد از دو ساعت خوشی کردن بیای پشت مانیتور و بخوانی "میرحسین موسوی در بیمارستان تخصصی قلب"... قلب آدم یکهو می‌ایستد.دردش می‌گیرد. بعد آدمی هی برود همان چند منبع خبری محدودی را که دارد جستجو کند که ببینید حالش رضایت بخش است.
هی بغض داشته باشد که اینجای لعنتی چرا باید این ریختی میشد؟ چرا باید کم کم از همه چیزش متنفر بشوم؟ چرا....
بعدتر اسمس دوستم بیاید.. دوستی که بیست روز دیگر از اینجا میرود، به جایی که قطعن در آن خوشحالتر است و همین برای خوبی ما بس.
ناگهان آن بغض میترکد و هی اشک و اشک.. با خنده جواب اسمس را میدهم و اینور با استیصال اخبار را دنبال میکنم و به دوستت نمیگویم آی چقدر دلم برایت تنگ میشود لامصب... که چقدر اینجا جایت خالی خواهد بود، حتی با همین ماهی یک بار دور هم جمع شدنمان..لابد قرار است یکی یکی‌تان بروید. که... درد دارد... اینها برای من درد دارد...
ناتمام میگذارم نوشته را.

پ.ن: امروز عصر همسایه بالایی حداقل یک ساعت "رویای ما" شادمهر و ابی را با صدای زیاد گوش میکرد و من باهاش میخوندم دنیای بی کینه رویای من اینه. چیز زیادیه؟ شت :(

۱ نظر: