۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

وداع با کارخانه

فردا روز آخریه که میرم کارخونه...
این 2.5 ماهی که اونجا بودم بسیار هیجان انگیز بود. خیلی چیزای جالب و خوبی یاد گرفتم.. با فضا و آدمای خوب و جذابی آشنا و دوست شدم.
اما محلش دور بود.. یه جورایی از زندگی میفتادم وقتی میرفتم میومدم. از خستگی ولو میشدم.. بعد اینکه من آدم کارهای روتین نیستم. یعنی اگر چیزی تکراری شود ممکن است اولش خوشال باشم که چه راحت، اما سه چار روز بعد اعصابم به هم می‌ریزد و دلم دغدغه‌ی جدید میخواهد....

به جرات می‌گویم تجربه‌ی کاری این دو و نیم ماه، از بهترین تجربه‌های سالهای اخیر بود. آدمی باید این تجربه های ناب و روزای جذاب را در کارنامه‌ی زندگیش ثبت کند. :)

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

حماسه‌ی 25 خرداد 88

بیست و پنج خرداد 88، میرحسین موسوی رو مثل پدری می‌دیدیم که قرار بود بهمون امید بده. بگه برامون می‌ایسته، به ما آرامش بده و بگه ازمون حمایت می‌کنه... موقع رفتن به محل قرار، حتی فکرشم نمی‌کردیم انقدر زیاد باشیم. فکرشم نمی‌کردیم موسوی بین اون همه جمعیت بیاد و.... اومد.. ایستاد... حرف ما رو زد...
وقتی میگم میرحسین از بیست و پنج خرداد 88 نقش یه پدر رو برای جمع چند ملیونی خیابون آزادی داشت، اغراق نمی‌کنم.


پ.ن: فیلم حضور میرحسین موسوی و زهرا رهنورد در راهپیمایی 25 خرداد
صدای الله اکبر ته فیلم یادم میاره که چقدر ترسیده بودیم و بی پناه بودیم.. چقدر آرامش پیدا کرده بودیم با دیدن اون جمع.. فکرشم نمی‌کردیم سی خردادی در پیش باشه...
تک تک ِ ما، تاریخ اون روزهاییم..

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

فارغ التحصیل با لباس بلـــــند و کلاه گشاد

لوح تقدیر نیست که، سوگندنامه‌ی ریاست جمهوریه.
16 تا بند داره.. چه خبره داداااش؟ یه فارغ التحصیلی ساده‌ست :ی

چای دمی‌ام باش :ی

«دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌‌ای‌ست.
هول هولکی و دم دستی.
برای رفع تکلیف.
اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند.
دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستی‌ها جان می‌دهند برای خاطره‌های دمِ دستی..
این چای خارجی را می‌ریزی در فنجان،
می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی.
فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر... سیاه ...
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی...
زندگی تان پر از دوستان ناب...»*

به بهانه‌ی جشن فارغ‌ التحصیلی

فردا جشن فارغ التحصیلی ارشدم است. عمیقن دوست داشتم اگر قرار است جشنی برگزار شود آدمهای دوست‌داشتنی و عزیز زندگی‌م هم در آن حضور داشته باشند و موقعی که سوگند می‌خوریم در چشمانشان نگاه کنم و بهشان بگویم که چه بودنشان خوب بوده و هست، چه همه زندگیم هستند. بگویم که با همه‌ی بالا-پایین‌های زندگی‌مان، همین که این بالا ایستاده‌ام به پشتوانه‌ی آنها بوده..
اما این دانشگاه مسخره، جشن گرفتنش هم مسخره است. کلن در ایران، در رشته‌های فنی چیزی به اسم جشن باشکوه فارغی هست؟ هیچ حس خاصی به فردا ندارم مگر دلتنگی... دلتنگی برای آدم‌هایم...

یکی از فامیل‌های دور(و نزدیک)، عکس فارغ التحصیلی لیسانسش را گذاشته. آلبرتا مهندسی شیمی خوانده. در عکس‌ها پدر و مدار و دو تا از عموهایش هم هستند. عکس‌ها را می‌بینم و ذوق می‌کنم از دیدن فامیل و هی می‌گویم پ چقدر بزرگ شده، چقدر زیباتر شده... بعد هی ناخودآگاه، جشن فارغی فردا را با عکسهای پ مقایسه می‌کنم و لابد اندکی هم غصه می‌خورم. -خودم قبول دارم که دیوانه‌ام :ی-
شک ندارم که با سین و الف بهترین ساعتها را بگذرانیم و از اول تا تهش خواهیم خندید. اما آدم است دیگر، گاهی دلش علاوه بر دوستان‌، آدم‌های دیگری را نیز می‌خواهد...

پ.ن: حالا همین امشب باز باید موضوع خانه و شریک لامصبمان روی اعصاب برود و موضوعات قدیمی سر باز کنند. همین امشب باید مامان از عصبی بودن، دست درد بگیرد و هر چه بهش اصرار کنم خوب بریم دکتر، گوشش بدهکار نباشد و... خوب گناه داریم :(

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

دلتنگی موجود عجیب و خریه..

دلتنگی‌م از یه حدی که بالا میره خل میشم و به اصطلاح خودم، جفتک می‌ندازم. به چه نحوی؟
اینجوری که یا به یه چیز گند می‌زنم، یا با کوچکترین حرف و کاری ناراحت میشم و غصه‌م می‌گیره.. میشم یه آدم حسود... وقتی ماجرا به اینجا میرسه دیگه حتی یادم نمیاد منشا همه‌ی این حال بدم، دلتنگی بوده..

بعدش که دلتنگی رفع میشه تازه به خودم میام می‌بینم ئع چه آرومم... چه خرم...:ی

پ.ن: "لحظاتِ خنده‌دارِ دلتنگی"
آآآخی اینو خوندم اشکم در اومد واسه خود ِ پارسال ِ دست شکسته‌م. گنا داشتم :))