۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

...


زمستون 92 یه شبی بود که خوابیدم و صبش پاشدم دیدم تزم نیست! تو فلشم بود.. ولی نابود شده بود انگار... نفمیدم چرا و چی شد.. سوتی کپی پیست بود قاعدتن.. یادمه تا جایی که جا داشت گریه کردم، به هق هق افتاده بودم از سر ناچاری و اصاب خوردی... آخر سر با چشمای قرمزی که نای نگاه کردن نداشت و دماغی که سرخ شده بود، رهاش کردم بره... نشستم از اول نوشتن..
ماجرا گذشت.. محتاط تر شدم.. دفاع هم کردم، خوب هم بود. اما حقیقتن از محصول راضی نیستم هنوز.. باید کار کنم روش بازم.. حیفه. زحمتم بر باد میره..
چی شد که یهو یاد این ماجرا افتادم؟ هیچی، اینکه حقیقتن یه چیزایی تو زندگی روزانه‌ی آدمی اتفاق می‌افته که براش هضم‌شدنی نیست.. که هی روانش رو خط خطی می‌کنه.. ولی باید یاد بگیره که ارزش غصه خوردن برای طولانی مدت رو نداره... خیلی چیزا ارزش فکر کردن رو هم ندارن حتی...
رهاش کن بره رئیس... این روزا خیلی چیزا رو باید رها کنی برن...


پ.ن: غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه..
پ.ن2: قانون بقای ذوق جایی همین حوالی نقض شده است...