۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

این منم...

آدمی متشکل از مجموعه‌ای از اخلاقیات است. اخلاقیات متفاوت، خصوصیات خوب، بد... و این خوب و بد در چشم اطرافیان متفاوت است... وقتی میگویم خصوصیت بد، ممکن است در چشم خود ِ آن آدم بد نباشد، یا در چشم طرف مقابل و اطرافیانش بد نباشد، اما از چشم یک نفر بد بیاید...
حالا شما یا میتوانید با این خصویت بد بسازید یا نه.... آدمی مجموعه‌ای از اخلاقیات و خصوصیات است.. شما وقتی از یک نفر خوشتان میاید یعنی خصوصیات خوب بیشتری در آن آدم دیدید. یعنی حتی آن خصوصیات بدی که داشته هم نتوانسته شما را از خودش دور کند... یا به عبارتی، آن خصوصیات اصلی که مد نظر شما بوده را، طرفتان داشته است. شما از یک پکیج خوشتان اومده.. از پکیج آن آدم و تمامی اخلاقیاتش...
آدمی هر آنچه در خصوصیات اخلاقیش باشد بروز میدهد... اگر نباشد هم که قرار نیست فیلم بازی کند... که اگر بنا باشد فیلم بازی کند همان به که خودمان را گول نزنیم...
آدمی یک پکیج از احساسات و اخلاقیات مختلف است که این پک را همه جا و در همه حال با خودش به همراه دارد...

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

انقدر فکر نکن!

بهم میگه: تو رو خدا یه ذره به فکر خودت باش. خودخواه باش.. یه ذره‌ش لازمه..

و من تمام لحظات این چند روز رو تو ذهنم مرور می‌کنم و استرس واضطرابی که شاید از همون بچگی همراهم بوده و...
بعد یادم میاد که تو تصمیمای مختلف هم هی طرف مقابلم رو بررسی می‌کنم که چجوری برای اون بهتره؟ چه بسا که اشتباه کنم ولی اغلب این حس مامان بودگی یه گوشه‌ی ذهنم بوده.. یه درجه‌ی خیلی پایین از مامان‌ها... ترسناک به نظر میاد، نه؟
کلن یه برهه‌های زمانی هست که فقط دارم فکر می‌کنم به چیزای مختلف و هندل کردنشون و مواجهه باهاشون... بعد باید منتظر بمونم که به ایستگاه اخر برسم و یکی بیاد بیدارم کنه و بگه بسه، انقدر فکر نکن. به هیچی فکر نکن.

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

تلاش بدون مرز

- گفتين که به خدا اعتقاد ندارين. فلسفه‌اي از زندگي دارين که بهتون کمک کنه؟
  +.... يک چيز بسيار مخصوص در مورد شرايط مرزي اين جهان وجود داره، و چه چيز خاص‌تر از اينکه هيچ مرزي وجود نداشته باشه؟
براي تلاش انسان نيز نبايد هيچ مرزي وجود داشته باشه. همگي ما متفاوت هستيم. هر چقدر زندگي سخت باشه هميشه کاري هست که بتونيد انجام بديد و در اون موفق باشيد. تا زندگي هست، اميد هم هست.


 «استیون هاوکینگ، تئوری همه چیز»

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

شب‌های خانه

اومدم خونه. با مامان برگریزان دیدم و حرف زدیم. شام که قبلش بیرون یه چیزایی خورده بودم و به پاستیل بی‌مزه‌ی جدید که خریده بودم اکتفا کردم. بعد با بابا اخبار من‌وتو دیدیم. البت اون وسطا، یه ساعت هم ورزش کردم. امروز روز دوازدهم این چلنجای سی روزه‌م بود. بعدم که حموم... میخوام بگم این تقریبن روتین ِ هر روزه‌ی منه بعد از روزای کاری.. معاشرت اینجوری...
حالا نشستم رو تخت، با موهایی که هر از گاهی قطره آب ازش می‌چکه، به این فکر می‌کنم که فردا مرخصی یه ساعته بگیرم برم برگه‌ی امضاهارو از آموزش ‌بگیرم و سعی کنم امضای استادارو بگیرم.. عصرش هم برم پرینت و صحافی تز ایشالااا.
ذهنم برمی‌گرده به همین الان... کارای مونده‌ی علمی‌م؟ زبان خوندن که بخش عمده‌ی عیدم رو خواهد گرفت(در کنار فیلم دیدن)+ژورنال نوشتن. بعد این وسط هی به سالی که گذشت فکر می‌کنم.. به تمام اتفاقات خوب و بدی که داشت.به تمام آدم‌هام.. به اتفاقاتی که تو خونه افتاد، به بزرگ شدنم، به تغییر کردنم، به تمام بالا و پایین شدنام.. به تک‌بچه شدنم تو خونه... به تمام تلاشان و تنبلیام و....
یهو یادم میاد که چه خوب که بالاخره همت عالی کردم و چکیده رو نوشتم و ذوق‌مرگ میشم :))

سالی که گذشت رو باید بنویسم. یه فرصت خوبی پیدا کنم و اینجا هم ثبتش کنم. حیفه تو پلاس بره زیر خروارها پست.. فلن موهای خیسم امان نمیده. هی میگه برو یه کلیپس بزن اقلن رو شونه‌هات نیفتاده باشه. دلم برای شبح اپرا تنگ شده... مشخصه که حال و حوصله‌ی ویرایش کردنم ندارم :ی

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

چنگ بر آسمان می‌زنم بی مهابا*

سردردِ سینوزیت، تجربه‌ی عجیبی‌ست..
قبل از شروع موج اصلی درد... همان اوایل که حس می‌کنی حالت عادی نیست..  یک جور خلسه‌طور...

رقص تب با باد خنک کولر گازی، چیزی شبیه به آخر زمستان است. سوختن در تب، لباس‌های گرم زمستانی، یخی هوای اطراف که می‌زند در پیشانی و چشمانت، و صورتت ناخودآگاه جمع می‌شود، بدو بدوهای زمستان... دیگر فرصتی نمانده،  باید پروژه را تحویل دهی.. آرنجت ورم کرده، "باید جراح بیاید و معاینه کند شاید نیاز به جراحی داشته باشد"، اشکت روان است، باید تز را بنویسی، فرصت هست، مجوز دفاع را بالاخره می‌گیری.... عقد میم کی شد؟ چقدر همه چیز عجله‌ای شده این روزهای آخر اسفند... خرید عید؟ بی‌خیال، سردرد امانم را بریده...

همین‌جا، می‌خواهم همین‌جا بمانم و از تب و لرز به خود بپیچم اما چیز دیگری ذهنم را مشغول نکند.. "پنی سیلین آماده است، خودت میزنی؟" درد ندارد که، دردها را در گذشته رها کن..
می‌سوزد.. خلسه... خلسه... 

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

آتش بس

حسین وی در وبلاگش چنین نوشته و آخ که چه قبولش دارم و این روزها درکش می‌کنم:
"محبوب‌تان را – دوست‌ترین‌تان را – هرگز نبخشید. بخشش، دوپهلوترین، خطرناک‌ترین و نامردترین واژه‌ای است که ممکن است در تار و پود یک رابطه‌ی دوستانه پیدا شود و پنهان بماند؛ درست مثل کاردی تیز که لابلای وسایل دیگر پنهان شده و یک روز که بی‌هوا دست می‌اندازید تا چیزی را از کشو بردارید، عمیق‌ترین زخم‌ها را بر دست‌تان می‌گذارد."
کاملش را اینجا بخوانید: همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم…
حالا شاید مقصود نویسنده آن چیزی نباشد که من درکش می‌کنم و موافقش هستم ولی حرف من این است که نبخشیم... یا وقتی ببخشیم که برایمان همه چیز حل شده باشد، که بعدتر خنجر دولبه‌ای نشود که هم خودمان را ببرد هم رفیق و یار را... 
همین را می‌توان بسط داد به تشکیل زندگی.. به خانواده... به پدر و مادرهایمان... به من و توی نوعی که قرار است روزی زندگی تشکیل دهیم.. از رفتارهای بدی که از طرف مقابل سر می‌زند نگذریم، اگر برایمان حل و فصل نشد نگذاریمش گوشه‌ای از ذهنمان.. همان لحظه بهش بگوییم. همان روزها حلش کنیم... نگذاریم ماجراها روی هم تلنبار شوند و روزی با خشمی که دارید خود و اطرافیانتان را بسوزانید...
منظورم این نیست که همش جنگ و دعوا باشد، اصلن به نظرم بهترین کار زندگی همین "گذشت کردن" آدمهاست. گذشت داشته باشیم... ولی اگر چیزی در ذهنمان خیلی اذیت کننده بود و خطوط قرمزمان را رد کرده بود، مطرحش کنیم.. با دل چرکین، گذشت نکنید که خیانت به خود و آینده‌تان است.

پ.ن: باید پیش مشاور بروم... این روزها چه کسی به مشاور نیازی ندارد؟

پ.ن2: متن شاید واضح نباشد و برداشت بد کنید... نکنید :ی

 

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

...


زمستون 92 یه شبی بود که خوابیدم و صبش پاشدم دیدم تزم نیست! تو فلشم بود.. ولی نابود شده بود انگار... نفمیدم چرا و چی شد.. سوتی کپی پیست بود قاعدتن.. یادمه تا جایی که جا داشت گریه کردم، به هق هق افتاده بودم از سر ناچاری و اصاب خوردی... آخر سر با چشمای قرمزی که نای نگاه کردن نداشت و دماغی که سرخ شده بود، رهاش کردم بره... نشستم از اول نوشتن..
ماجرا گذشت.. محتاط تر شدم.. دفاع هم کردم، خوب هم بود. اما حقیقتن از محصول راضی نیستم هنوز.. باید کار کنم روش بازم.. حیفه. زحمتم بر باد میره..
چی شد که یهو یاد این ماجرا افتادم؟ هیچی، اینکه حقیقتن یه چیزایی تو زندگی روزانه‌ی آدمی اتفاق می‌افته که براش هضم‌شدنی نیست.. که هی روانش رو خط خطی می‌کنه.. ولی باید یاد بگیره که ارزش غصه خوردن برای طولانی مدت رو نداره... خیلی چیزا ارزش فکر کردن رو هم ندارن حتی...
رهاش کن بره رئیس... این روزا خیلی چیزا رو باید رها کنی برن...


پ.ن: غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه..
پ.ن2: قانون بقای ذوق جایی همین حوالی نقض شده است...

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

وداع با کارخانه

فردا روز آخریه که میرم کارخونه...
این 2.5 ماهی که اونجا بودم بسیار هیجان انگیز بود. خیلی چیزای جالب و خوبی یاد گرفتم.. با فضا و آدمای خوب و جذابی آشنا و دوست شدم.
اما محلش دور بود.. یه جورایی از زندگی میفتادم وقتی میرفتم میومدم. از خستگی ولو میشدم.. بعد اینکه من آدم کارهای روتین نیستم. یعنی اگر چیزی تکراری شود ممکن است اولش خوشال باشم که چه راحت، اما سه چار روز بعد اعصابم به هم می‌ریزد و دلم دغدغه‌ی جدید میخواهد....

به جرات می‌گویم تجربه‌ی کاری این دو و نیم ماه، از بهترین تجربه‌های سالهای اخیر بود. آدمی باید این تجربه های ناب و روزای جذاب را در کارنامه‌ی زندگیش ثبت کند. :)

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

حماسه‌ی 25 خرداد 88

بیست و پنج خرداد 88، میرحسین موسوی رو مثل پدری می‌دیدیم که قرار بود بهمون امید بده. بگه برامون می‌ایسته، به ما آرامش بده و بگه ازمون حمایت می‌کنه... موقع رفتن به محل قرار، حتی فکرشم نمی‌کردیم انقدر زیاد باشیم. فکرشم نمی‌کردیم موسوی بین اون همه جمعیت بیاد و.... اومد.. ایستاد... حرف ما رو زد...
وقتی میگم میرحسین از بیست و پنج خرداد 88 نقش یه پدر رو برای جمع چند ملیونی خیابون آزادی داشت، اغراق نمی‌کنم.


پ.ن: فیلم حضور میرحسین موسوی و زهرا رهنورد در راهپیمایی 25 خرداد
صدای الله اکبر ته فیلم یادم میاره که چقدر ترسیده بودیم و بی پناه بودیم.. چقدر آرامش پیدا کرده بودیم با دیدن اون جمع.. فکرشم نمی‌کردیم سی خردادی در پیش باشه...
تک تک ِ ما، تاریخ اون روزهاییم..

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه