۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

ترس یعنی دست و پا زدن برای ادامه..

ترس یعنی همین فریاد‌های تبدیل به سکوت شده..
یعنی همین بغض‌های خورده شده...
همین بغضی که انتظار می‌کشد نوک ِ باروت آتش بگیرد تا فریادها هجوم بیاورند به گلویت و هق هق شوند...
یعنی همین هق‌هق‌های بی‌امان ِ ملتمسانه که آتش‌بس می‌دهند..
همین دستمال کاغذی خیس روی تخت..
همین لیوان آب نصفه روی میز...
همین سر ِ در حال انفجار و پناه آوردن به نوشتن برای نظم بخشیدن به آن..
ترس یعنی یک من ِ مستاصل که پشت ِ هق‌هق‌هایش دست و پا ‌می‌زند که خوشی ادامه یابد..


پ.ن: قبل‌تر گفته بودم من آدم ترسویی هستم و برخلاف خیلی از آدم‌های شهرم که منتظرند دعوا ببینید، از فریاد و دعوا فرار می‌کنم..

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

ریتم‌ ِ نامنظم ِ ترسناک

صبح بیدار شدم دیدم بیرون  از اتاق، حرف از آن قرص ِ زیرزبانی‌ست... خودم را به خواب می‌زنم که حتمن اینها خواب بوده و...
بلند شدم دیدم بابا با فشارسنج ور می‌رود. می‌گوید دیشب که فشار را گرفتی پایین بود، آخر شب حالم بد شد و تپش به هم ریخت و قرص خوردم، بعد قرص خواب هم خوردم و...
خلاصه باز فشار را می‌گیرم. به وضوح ترس را در صورت بابا می‌‌‌بینم. فشارسنج عجیب است، تپش‌ها عادی نیست. بهش می‌گویم حتمن خراب شده، 10 روی 6 که امکان ندارد! نگران نباشید. فشار خودم را می‌گیرم.. معمولی‌ست... ترسیده‌ام، می‌گویم چیزی نیست. قرص خواب خوردید و الانم فلان و بهمان، اصن چرا نمی‌خوابین؟ قیافتون از اثر قرصا هنوز خوابالوده... همه‌ی این‌ها را به شکل مادری می‌گویم که به بچه ی کوچکش سرکوفت میزند که سرماخوردی و نباید بروی تو حیاط بازی کنی. ولی پشت حرفهایم ترس موج می‌زند.. اصرار می‌کنم برویم دکتر. میگوید نه، الان مامانت قرص‌ها رو میاره. -میدانم که از دکتر و بیمارستان می‌ترسد برای همین مقاومت می‌کند-. میم زنگ می‌زند و بهش می‌گوید همین الان به جای راه رفتن، بخوابد...
می‌خوابد... بهتر می‌شود.. شکر
حالا هی گاه به گاه می‌گوید فشارم را بگیر.. به حال صبح تا ظهر ِ امروز که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر ترسوام.. چقدر بلد نیستم ترسم را مهار می‌کنم.. چقدر ترسناک است ماجرا...

پ.ن: لعنت به این هوای آلوده‌ی تهران..

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ثبت یلدای 92

شب یلدای امسال را من و مامان دوتایی گذراندیم. خوب بود و خوش گذشت.
سال قبل صبحش که دانشگاه بودم و بعد هم بدو بدو آمدم خانه و شعر پیدا کردم برای انارنویسی و روی انارها نوشتم که میم برای "یـ" ببرد. مامان هم گلدوزی معرکه‌ای روی پارچه‌ی داخل سبد کرد و تهش بدو بدو حاضر شدیم که شب چله را خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا بگذرانیم... میم دو ساعت بعدتر از ما رسید... قبلش که کتابخانه بود و بعد هم اناربری و....
همه با هم گذراندیم. امسال بابا تهران نبود. میم زنجان بود و یـ هم سنندج... من و مامان تنهایی انار خوردیم و مامان تعریف کرد که اولین بار است شب یلدا از میم جدا افتاده...
همین نشان می‌دهد سال 85 یا 86 که میم طرح داشت، مامان تهران نبوده و یعنی تجربه‌ی دوری از من در شب یلدا را دارد...‏
حالا اینها مهم نیست. کاش همیشه باشند.. همیشه خوب و سلامت... هر جایی که سهتند، در تهران یا خارج آن.. فقط خوب باشند.‏

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

خم به ابروت نیار

خانوم گوگوش می‌خواند: "نازنین بی قرار، از فریب روزگار خم به ابروت نیار"
و من کش و قوسی به بدنم می‌دهم و یک حساب سرانگشتی می‌کنم می‌بینم از ساعت 11 صبح تا الان نشسته‌ام پشت اشکبوس و این گزارش تز را بالا و پایین می‌کنم و هی تمپلیت تز را نگاه می‌کنم و ترس برم میدارد و در یک ورد دیگر، گزارش را تایپ می‌کنم.. سری به فیسبوک و پلاس می‌زنم و دوباره تایپ کردن و سعی در تولید تراوشات ذهنی برای تز... این وسط‌ها یک سری هم به آشپزخانه و میوه و چایی آوردن و شبش هم سالادالویه درست کردن...

تا الان می‌کند به عبارتی حدود 12 ساعت... چند ساعتش مفید بود؟ هفت؟ هشت؟ شش؟ .... روند پیش‌روی و تولید تراوشات بسیار ناامیدکننده است. انگار که ذهنم با سیستم قطره‌چکانی کار کند و دلش نیاید نم ِ علمی پس دهد، موقع ِ پس دادن هم لغات یاری نمی‌کنند، این دو هم که همراه شوند وسواس به سراغم می‌آید و بالا پایین در گزارش و به هم زدن ترتیب. مشکل از این ذهن ِ بی‌نظم است. باید بنویسمش بلکه مرتب شود. به خودم دلداری می‌دهم که الان سربالایی‌ هستم و بعدش در سرپایینی میفتم و درست می‌شود و... هه 

این میان، همه چیز هم که عالی پیش رود یکهو بابا صدا می‌کند که بسه من چشمم به جای تو خسته شد، یا مثلن ببین این گوشی چرا "پ" را دیگر نمینویسد در اسمس؟ یا... مامان هم از کرج رفتنش می‌گوید و فامیل و اینکه برو رانندگی یاد بگیر ماشین بگیری و فلانی گفت از دخترت و خواستگار و عروسی چه خبر و...
حالا نه که بخواهم بگویم در دانشگاه همه چیز بر وفق مراد است. آنجا هم هی کسی می‌آید، یکی می‌پرسد کی دفاع می‌کنی؟ دفاع کن که فلانی فلان شود و بهمان... پیش استاد هم که می‌روم، به بهانه‌ی کنفرانس ِ پیشِ رو، بدتر از هر زمانی فرصت ندارد و ذهنم مشوش‌تر می‌شود. نمونه‌ی بارزش می‌شود چهارشنبه و بغض و... خانه حداقل این بحث‌ها را ندارد.
کتابخانه نمی‌روم؟ در کتابخانه نمی‌شود به این پوزیشن‌های خاص نشست و ژانگولر بازی درآورد و وسط همه‌ی استرس‌ها، روی تخت دراز  کشید و....

وسط این همه نشستن یاد ترم 2  افتادم و گزارش مطالعاتی آن بینایی ماشین ِ احمقانه و... همه چیز می‌گذرد.. :)

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آغاز موفقیت‌های پی‌درپی

جهت ثبت در تاریخ :))‏
 دیروز رفتیم توییت کردیم که "فردا روز شروع موفقیت‌های پی در پی منه"‏. حالا همینجوری داره موفقیت کسب میشه.. با همین فرمون ادامه پیدا کنه صلوات و ماچ به بارالها :))‏
صب که کینماتیک ربات با تغییرات ییهویی که به مغزم خطور کرد درست شد. جواب مطلوب داد. البت کار داره هنوز.‏
ظهر اتصال UDP و متلب به حول و قوه الهی برقرار گردید و پیغام ظاهرشد که "متلب ایز کانکتد تو سی-شارپ" :ی
الان هم که اکسپت مقاله برای ارائه اومد...
حالا بشیینیم تز بنویسیم یخده، بلکه بشه تا آخر سال دفاع کرد. :|‏

خلاصه که ببینید متنبه شدن در توییتر چه تاثیراتی داره ها، امتحان کنید :))

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

هم‌آواز و هم‌بغض

اين نسيم، اين سفره‌ی مُهيا شده‌ی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند،
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم.
اول فقط يک دل‌دل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يک‌صدا شديم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گريه، هم‌نَفس برای باز تا هميشه با هم بودن.
برای يک قدم‌زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ... 
برای همسفر هميشه‌ی عشق ... باران! 
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه‌ات را نمی‌خواهم..
نشانی خانه‌ات کجاست؟!


"سید علی صالحی"

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

خونه‌ی مادربزرگه..

بهنام عکس قدیماشونو گذاشته و از فوبیای کودکیش خونه بابابزرگش گفته که "از زنگ در خونه‌شون می‌ترسیده. چون زنگه صدای بلبل میداد. فکر میکرده کلاغه الان حمله میکنه بهش" :)))
فوبیای کودکی من، حموم خونه‌ی پدربزرگم تو خوانسار بود. خونه‌های قدیمی و به عبارتی خونه باغ.. حمومه تو یه جایی شبیه به دالون بود، طبقه بالا خونه و و باغ و اینا بود. طبقه پایین هم یه باغ دیگه و در حیاط و یه ور هم یه دالونی بود گلی.. تاااریک.
جلوی حموم، تو همون دالون، یه حوضی بود مثلن دو متر در دو متر. همیشه لبریز از آب بود. به نظرم زیرش قنات رد میشد :ی.. ازونجایی که نوه‌ها به شدت شیطونی می‌کردیم و وقتی به هم میرسیم همه جا رو رو سرمون میذاشتیم و قایم موشک و بالا بلندی و...، فک کنم اینا برا ما خالی بسته بودن که این حوضه عمیقه، ینی اون عمقی که میبینیم عمق ِ واقعیش نیست و وقتی بیفتی توش تو گل فرو میری و قبلن فلانی هم افتاده توش و مرده. تنهایی نباید بیای اینجا..:|
- دقت کردیم گفتم "فک می‌کنم"، ینی هنوزم مطمئن نیستم اونجا باتلاق نباشه  :))
آقا خلاصه ما میرفتیم خونه پدربزرگمون، تنهایی حموم نمیرفتیم که... قایم موشک هم که بازی می‌کردیم نوه بزرگترا میرفتن تو حموم قایم میشدن ما ولی از ترسمون نزدیکش نمی‌شدیم، بعدتر خودمون شدیم نوه بزرگه و این ترفند رو به کار بردیم :ی

خلاصه فوبیای بنده به اون حوض و حموم ِ نیمه تاریک همچنان بر قوت خود باقی‌ئه ولی خدا رو شکر یه حموم جدید ساختن و نوه جدیدا هم دل و جرات قایم موشک رو ندارن :ی

پ.ن: در پلاس نگاشته شد، اینجا هم گذاشتمش که ماندگار بشه برا خودم :ی

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

نقطه‌های آواره

حقیقت ِ امر این است که من یک موقع‌هایی از نقطه گذاشتن برای پایان واهمه داشتم. باورم نمیشد با یک نقطه به راحتی بتوان چند سال دوستی را تمام کرد. باهاش جدال می‌کردم. بعدتر انگار که عادت کرده باشم به این مدل نقطه‌ها... اگرچه هضمش برایم سخت بود اما دیگر جدالی سخت در کار نبود...
هر چقدر هم که فکر کنم نقطه‌گذاری هنوز هم که هنوز است برایم راحت نیست. هضم شدنی نیست، حتی تصورش هم گلویم را از بغض خفه می‌کند...