۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

ربع قرن تجربه :ی

گاهی وقت‌ها هم آدمی از خوشی و دوس داشتن و دوست داشته شدگی، لال می‌شود، بغض میشود، میبارد‏..‏
همین الان که اسمس میم را خواندم اشکم راه افتاد... پ چیزی نمی‌گوید و من می‌دانم‌َش و باز اشک...
من آدم خوشبختی هستم که این همه آدم دوست داشتنی را همیشه کنارم داشته‌ام و دارم.
بعد هی به خودم می‌گویم تو قرار است جایی بروی؟ با این اوضاع لوس‌بازی‌ت؟ زندگی‌ت را بکن. با خانواده ای که دلت برایشان می‌تپد.. با...
این دستمال کووووو؟ :))

پ.ن: یازده فروردین 89- آزمایشگاه رباتیک ارس- پروژه لیسانس :ی
یازده فروردین 92- رفت و آمد بین آزمایشگاه رباتیک و کنترل صنعتی- پروژه ارشد
بارالها به به :)).. خودت به خیر کن :ی

بعدترنوشت یازده فروردین: تولدم مبارکه :ی، میدونی چرا؟ یازده فروردین 92 خیلی بهتر از 89 شد :))... رباتم راه رفت بالاخره :ی

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

اندر حکایت روزهای کودکی و باب راس

امروز خیلی یکهویی زدم کانال آموزش ِ صدای سیمای خودمون، میدونید با چی مواجه شدم؟
با یه بوم نقاشی و یه آقا با موهای فرفری که کسی نبود جز باب راس. نیش من به ابعاد صورتم باز شد که ئع این؟ کل خاطرات شیرین دوران راهنمایی و دبیرستانم تو ذهنم تکرار شد.

بچه دبستانی که بودم میرفتم کانون پرورشی فکری کودکان نوجوانان. تابستونا صب تا شب اونجا بودم. اولاش هر هفته دو تا کتاب میگرفتم میخوندم، یه دفتر هم داشتم که توش عکس کتاب رو میکشیدم و خلاصه‌ش رو مینوشتم. خیلی هم بصورت جدی این قضیه رو دنبال می‌کردم. تا کم کم همه ی کتاب داستان‌های اونجارو تموم کردم.
بعد کم کم رفتم کلاسای سفالگری و نقاشی... سفالگری معرکه بود. به یاد موندنی‌ترین کارام یه آرم کانون بود و یه قوری. بعد که خشک میشدن رنگشون می‌کردیم. گل بازی به شیوه‌ی باکلاس واقن حس خوبی داره. کلاس نقاشی هم با گواش و آبرنگ بود. معلم‌ نقاشی منو به معلم طراحی معرفی کرد که سطح کاریش از نقاشی ای که من میگم بالاتره و.... رفتم کلاس طراحی، معرکه‌تر از چیزی بود که فکرشو می‌کردم. همه دور هم می‌نشستیم، سوژه رو میذاشتیم وسط و طراحیش می‌کردیم.. روی کاغذ آ4، با مداد ب2 بود به گمانم. یادمه یه مسابقه‌ی ساختن بادبادک بود. چه هیجانی بود تو خیابون روبروی کتابخونه. یادمه بادباکم رفت هوا بعد یهو سقوط کرد و چوبش شکست :)). البت اون زمان به همین خوشالی الان نبودم :ی

 معلما و مسئولای کانون دوست داشتنی بودن.از خونه‌مون تا کتابخونه پیاده حدود بیست دقیقه راه بود. ظهرای تابستون منی که از گرما بدم میاد پامیشدم میرفتم کتابخونه. مامان هم همیشه منو همراهی می‌کرد. بابا از همون موقع اعتقاد داشت خطرناکه و باید یکی همراهیت کنه، البت اون موقع بچه تر بودم، منطقی بود
عادت نداشتم -هنوز هم ندارم- که خیلی به آدم بزرگا که مثلن در حد معلمم بودن نزدیک بشم. یادمه یه بار خانوم آزموده به مامانم گفته بود این بچه که صب تا عصر اینجاست، ناهارا آزاده اینا میان پیش ما، ولی این خودشو اونور یا یکی دو نفر دیگه مشغول میکنه و با اونا میخوره غذاشو. چرا پیش ما نمیاد و بگو بیاد و.... حالا که دقت می‌کنم میبینم از بچگی عادت نداشتم به آدم بزرگا نزدیک شم. ینی میدونی، یه مرزهای دارم که حس می‌کنم برای حفظ احترام لازمه و... یه جورایی خیلی کله شق :ی
یه گروه شعرخوانی هم داشتیم. یادم نیست اولای آشناییم با هـدیه تو همین گروهه بود؟ نــه، فک کنم قبلتر تو کانون دیده بودمش و.... میخوام بگم یه سری چیزهای خوب از همون زمان هنوز دارم و برام عزیزن.

تو همون کلاسای طراحی که میرفتم با نگار هم آشنا شدم. بعدن تو راهنمایی و دبیرستان باهاش هم‌کلاسی شدم و یکی از رقبای درسی همدیگه بود. با همدیگه طراحی می‌کردیم. حرف می‌زدیم. نمایشنامه می‌نوشتیم و بازیگری می‌کردیم. از آینده هنری‌مون می‌گفتیم. نقاشی‌هامون رو به هم نشون میدادیم و نقد می‌کردیم. همچین آدمای خوشحالی بودیم. این همه خاطرات بی ربط گفتم اینم بگم :ی، یادمه کارنامه‌ی سوم راهنمایی‌مون رو گرفته بودیم و با مامان‌هامون به سمت خونه رهسپار بودیم.  اون زمان برج میلاد تازه اولاش بود، مثلن طبقه چار-پنج‌ش رو زده بودن. بعد من و نگار خیلی جدی به مامانامون گفتیم اینو می‌بینید؟ طرح ماست، قراره کلی طبقه داشته باشه. حالا پس فردا هم مهندس میشیم و امضای پایان کارش رو میدیم. احتمالن از همون موقع بود که  یه وابستگی‌هایی به برج میلاد پیدا کردم :ی

داشتم باب راس رو میگفتم. چقدر پرت شدم از ماجرا. ‏
همون روزا  شبکه هفت نقاشی باب راس رو نشون میداد. دیدینش حتمن. یه مرد دیوانه ست، معرکه. یه نقاشی میکشه، در کف نقاشیش هستی یهو اون وسط یه خط سیاه میکشه و به تمام چیزی که کشیده بود گند میزنه و تو فش میدی که "نکن دیوانه"، بعد یهو میبینی این یه درخت خوشگل شده. من و نگار قرار بود رو همین سبک کار کنیم. عاشق باب بودیم. منتها من از سال دوم دبیرستان رفتم سمت شیمی و عشق شیمی شدم و فقط طراحی با مداد اونم هر از گاهی. اما نگار کلاس‌های طراحی رو ادامه داد، طراحی چهره میرفت.  بعد هم که رفت معماری و هر بار با هم صحبت می‌کردیم بهم میگفت دیوونگی کردی که نیومدی معماری، معماری  خیلی بیشتر به تو میخورد تا من....‏ گاه گاهی خود ِ معمارم رو تصور میکنم. چقد فرق دارم با من الان و رباتم... :)‏

باب راسِ امروز  یه دنیا زندگی و خاطره به همراه داشت. مرسی از برنامه‌های بیخود ِ ماهواره که یکهو منو برد سمت صداسیمای ایران و حرف زدن با نگار و.... :))‏


۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

روزشمار- 31

بالطبع نوشته‌م خاص بود اما انتظار اون بغض و اشک بعدش رو نداشتم... و من سراسر ذوق شدم و ...
از امروز دقیقن یک ماه مونده تا کنکور... باشد که تا شب کنکور بدون استرس و با انرژی بره جلو :)

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

رنج‌نامه‌ی تعطیلات نوروز

واقن شما لذت می‌برید برین عیددیدنی فامیلای درجه سه-چار و اونا هم بیان عید دیدنی‌تون؟ حالا اگه بهتون عیدی بدن چی؟ حالا منو تصور کنید که اصن لذت نمیبرم ازین کار ِ حوصله‌سر بر، حتی اگر عیدی هم میدادن بهم...

ببینید مثلن من خیلی حوصلشو ندارم برم خونه ی خاله ی بابام که همه بچه‌هاشان ازدواج کردن و رفتن، وقتی میرسیم خونه‌شون  از خواب ِ بعداز ظهر بیدار شدن و هنوز یخشون وا نشده و حرف نمیزنن، بعد پاشم برم تو آشپزخونه‌شون چایی بریزم و شیرینی تارف کنم و الخ...
حالا البت انقدرها هم بد نیستم مثلن دوست دارم عصر بروم خانه‌ی دخترعمه‌ی مامان و عمه‌ی مامان را ببینم و بخندیم دور همی، ولی خوب خانه‌ی خاله‌ی بابا واقعن جای خوشی ندارد. حتی با وجود خاطرات ِ 40 سال قبل شوهرخاله‌ی بابا لعد از آنکه یخ خوابش باز شد، درباره‌ی پرستاری‌اش و...


یا مثلن حال نمی‌کنم این دخترعمه‌ی مامانم با شوهرش بیان خونه‌مون بعد تو آشپزخونه در حالیکه دارم چایی رو میریزم مامان بهم بگه ببین اون بلیز آستین بلنده رو که نپوشیدی، فقط کاش یخده این شالتو بکشی جلو، منم برگردم بگم همین که روسری میپوشم برن خدارو شکر کنن، دوست ندارن هر سال نیان... بنده خداها حالی کاری هم ندارنا، این مامان فکر میکنه باید دل همه رو بدست بیاره اونم با ریخت ِ خودشون شدن :|... بعد نیم ساعت پیششون میشینم دیگه بحث راجع به ساخت و ساز خونه‌ست (همین که بحث سیاسی نمیشه و دعواشون نمیشه جای شکرش باقیه)، هی تحمل می‌کنم میبینم نمیشه، میام اینور به بلاگ نویسی...

یا مثلن خوشم نمیاد که برا دور خانواه (بابا-مامان) بودن بشینم تلویزیون ببینم و هر از گاهی اون جلو یه لغت زبان حفظ کنم. اگه به خودم بود فقط دلم میخواست بیام پای کامپیوتر به جای چرندیات ماهواره و اخباراش، بیگ بنگ ببینم یا یه مقاله بخونم یا لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و فقط یه ساعت در روز برم پای ماهواره، اونم پای چیزی که دوست دارم نه چرندیات پارس و نه هی این کانال اون کانال زدن....

خلاصه که عید داره کم کم لوس و بیخود میشه. خانواده فکر میکنن به طور انحصاری برای اونایی، اینکه برنامه مسافرتشون رو نچیدی ینی تو چقد بدجنسی و نذاشتی اونا یه مسافرت برن و آخ از بچه ها که نمیذارن پدر مادرا فلان کنن.... یا مثلن اگه یهو بگی از فلان روز عید من میرم دانشگا به کارام برسم، یهو بابائه میگه ای بابااااا، کجااا؟ کل برنامه عید و مسافرت و الخمون رو به هم ریختی و بسه دیگه چقد درس و داداشتم که نیست و همه خانواده ها الان فلانن و... (من موندم بابام کدوم خانواده ها رو میگه؟ تصورات ذهنی عجیبی داره)
بعد همه ی اینا به کنار، سیزده به درو بگو. هی وااای.... امروز صب که از خواب پاشدم یاد سیزده به در افتادم انگار غم عالم به دلم مستولی شد :ی

چند تا فامیل جذاب هم که داشتیم مسافرت رفتن، یا بچه دار شدن الان و خلاصه نمیتونن بیرون باشن و من دلم میخوادشون. داداشمون هم که درس داره امسال و نمیشه با هم باشیم و تمام بار تنهایی و روزای اینجوری رو گذروندن پای خودمه. خاله دایی‌ها و بچه‌هاشون هم که عاشقشون هستم و میشه باهاشون چند روز تو یه سوراخ زندگی کرد خوانسارن. بعد خوب ما چند روز اول نمیریم اونجا چون میم کنکوریه و البت من به هوای اونجا حساسیت دارم و بدنم کهیر میزنه و کلن کوفتم میشه. هفته دوم عید هم که همه چیز تکراری میشه، برای جلوگیری از دپرشن نمیریم اونجا، چون من دوست ندارم تولدم رو اونجا باشم و اونا یه تولد مفصل بگیرن در حالیکه تولد بچه دایی‌ها من اونجا نیستم و....
الان هم مهمان‌مون با مامانم اومده تو بالکن داره با  مرغ عشقا حرف میزنه :|‏

خلاصه که بارالها... هیچی.. با تشکر که حرفامو گوش کردی.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

استارت سال 92


به قول مانا نیستانی: بارالها "حالمونو بیشتر نگیر، بی‌خیالِ احسن‌الحال!" :دی
اما در هر حال من امید دارم که امسال بهترین اتفاقا برامون بیفته... خردادی در پیش داریم که قرار نیست "خرداد پرحادثه" باشه، کاش آروم تر باشه، امیدوارکننده‌تر، زندگی‌بخش‌تر...

سال خوب و آرومی برای خودم و خودتون آرزو دارم.:)


پ.ن: کاش این 6 ماه اول به خیر بگذره... بعدشو یه کاری می‌کنیم. حتی بعدش دفاع هم می‌کنیم :ی
پ.ن2: عجب سفره‌ای چیدم. ب ب... سطح تواضع :))

بهاریه؛ به رویاهامان پشت نکنیم


امسال بهاریه ننوشتم؟ همین دو پست آخر را میتوان پای حال و هوای بهاریم گذاشت، که بالاخره من هم حس بهاری پیدا کردم و... بعدتر سر فرصت از آمال و آرزوهایم برای سال جدید مینویسم:ی
امسال اردی‌بهشت ماه، پرشین بلاگم را بستند آرشیو پارسال را نگاه می‌کنم. یکهو دیدم چه حال و هوای پارسال اسفندم شبیه چند روز قبل بود که هنوز بهاری نشده بودم، که کلی کار سرم ریخته بود... نود اولین سال اثاث کشی بود، امسال به خانه جدید عادت دارم وحتی دوستش دارم. پارسال سر کار میرفتم و امسال کل کار و زندگیم شده رباتم. حالا سه بند بهاریه‌ی سال 90 را می‌آورم:

1.یادگاری به وسعت شکوفه‌های هر ساله
  هر سال دم‌دمای نوروز درخت گوجه سبز ِ پیاده‌روی خانه‌ی قدیمی‌مان، شکوفه میزد. دانه‌ی درخت را خیلی سال قبلتر، حدود دو دهه‌ی قبل، پسر عموی پدربزرگ آورده بود و در باغچه جلو پیاده‌رو کاشته بود. فکرش را نمی‌کردیم که این دانه‌ی کوچک زیر خاک، بزرگ شود و شکوفه بدهد و بعدتر میوه... که روزی اینقدر طرفدار داشته باشد که بعد از ظهرهای تابستان، بچه‌های کوچه بهش آویزان باشند و زیر شاخه‌هایش بگردند که گوجه‌سبزهای نارس بخورند. سهم من فقط همان یکی دوتایی بود که مامان می‌آورد و میگفت "بیا! اینها آن زیر جا مانده بود و بچه‌ها پیدایش نکردند. سهم تو"
  حالا نه پدربزرگ هست و نه پسر عمویش... امسال ما هم در خانه‌ کودکی‌ام نیستیم. درخت خرمالوها هم نیستند، از بیخ درشان آورده‌اند. اما گوجه‌سبز پسر عمو هنوز هست. هنوز مردمانی هستند که به عید دیدنی همسایه‌ها می‌آیند و با شکوفه‌ها عکس می‌اندازند. لابد پس‌زمینه‌ی عکسشان هم اتاق من است که فقط خرابه‌هایش باقی مانده. شاید هم سنگ‌های مرمر دیوار حیاط هنوز استوار باشند.
***
   2. اسفند کودکی
  هر سال چند روز مانده به عید تب و تاب تعطیلی کل زندگی‌مان را می‌گیرد. قدیم‌ترها چه خوش‌تر بودیم اگر عید سه شنبه بود و ما از چارشنبه‌سوری که یه هفته قبل‌ترش بود مدرسه را تعطیل می‌کردیم و... ماجرا وقتی حاد می‌شد که 29 اسفند سه شنبه باشد و چارشنبه سوری خودش بالفطره تعطیل و... باید تمام توانمان را به کار می‌بستیم تا چند بچه‌ای که محض شیرین‌کاری تا خود عید میخواستند مدرسه بیایند را هرطوری که شده منصرف کنیم.
  تصور آن روزها را که می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. لیستی تهیه کردم و اسم بچه‌ها را نوشتم و به صورت دیکتاتور مآبانه‌ای ازشان امضا گرفتم تا کلاس‌ها را بپیچانند، که اگر فردا بیایند مدرسه، امضایشان را به ناظم اسم نشان می‌دهم و ناظم برای قول دروغشان، نمره انضباطشان را کم می‌کند. با هر کلکی بود امضا را ازشان میگرفتم. آنقدر جدی با قضیه برخورد کرده بودم که نیم ساعت مانده به آخر کلاس، دوتایشان آمدند و امضایشان را پس گرفتند. اول دبیرستان بودیم. دختر دبیرستانی که باشی یعنی باید عقلت خیلی بیشتر به ماجراهای اطرافت برسد. خنده دار است که بچه ها با تهدیدهایم خر شدند و  میترسیدند که اسمشان را به ناظم بدهم و... حتی یک در صد هم فکرش را نمی‌کردند ناظم با دیدن امضاهایی که برای پیچاندن کلاس گرفتم، چه بلایی سرم می‌آورد. به هر حال همیشه بچه دبیرستانی‌های احمق پیدا می‌شوند. روزهای دبیرستان، یعنی خوشی کردن ِ محض.
  پ.ن: آخرش همان دو نفر رفتند مدرسه و  البته کلاسها تعطیل شد... مبارزه‌ی زیرپوستی با مدرسه یعنی همین :ی
***
   3. با اینا زمستونو سر می‌کنم؟
  امسال از چند روز تعطیلی قبل از عید خبری نیست. یعنی نه که نباشد، دانشگاه تعطیل است اما کار همچنان بر جای خود باقی‌ست. خانه تکانی اما تعطیل بود و این شاید بهترین نکته‌ی اثاث‌کشی‌ آخر سال است.
   هر روز صبح زود که با مترو دانشگاه می‌رفتم ملتی بودند که از خانه بیرون میزدند به سمت بازار. شبها که برمیگشتم با پاکتهای پر از لباس و کفش و...، لبخندی حاکی از رضایت گوشه‌ی لبشان داشتند. هر چند غرها برجا بود که گرانی‌ست و خسته شدیم و... تنها لذت اسفند امسال، همین دیدن جنب و جوش مردم ِ خیابانهاست، هر چند که من درگیرش نشدم.
  پانزده روز آخر نود، برای من یعنی شلوغی مترو، یعنی بدو بدو برای رسیدن به پژوهشگاه، یعنی پروژه‌های درسی،  یعنی نمره‌های ترم اول و نوسان بین طبقات منفی یک تا هفت و دیدن اساتید برای گرفتن پیک شادی (!) عید و...

  سه روز به آخر سال مانده اما من هنوز "بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی، بوی تند ماهی دودی وسط سفره‌­ی نو..." به مشامم نرسیده و نمی‌دانم چطور زمستانم را سر کنم! چطور خستگی‌ام را در کنم! چطور بخوانم "سر اومد زمستون... شکفته بهارون..."
  "یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید." جمله‌ی فرزاد کمانگر محکم در سرم پتک می‌شود.
  سید علی صالحی آن‌طرف‌تر می‌گوید: "
سرانجام روزی از همین روزها،  دیده بانان بوسه و رازداران دریا می‌آیند. خبر از کشف کرانه‌ی ارغوان و  آواز نور و عطر علاقه می‌آورند.
حالا بگو که فرض، سایه از درخت و ری را از من، خواب از مسافر و ری را از تو، بوسه از باران و ری را از ما، ریشه از خاک و غنچه از چراغ نرگس گرفته‌اید... با رویاهامان چه می‌کنید!؟"


91نوشت: چند روز پیش که خانه قدیمی رفتم درخت گوجه سبز شکوفه داده بود. زودترر از موعد.
امسال سال کبیسه است. همیشه سالهای قبل از انتخابات کبیسه میشود. و از قضا سه شنبه‌ی آخر سال 29ام شد و تعطیل... این یعنی همان فانتزی بند دوم :ی

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

اینجا همه‌ش بهاره*

امروز هم روز خوبی بود.. ینی در واقع دیروزو عرض می‌کنم.
اصن اسفندم از همون یکشنبه ساعت 4.5 به بعد قشنگ شد. یا بهتر بگم، تازه از پریروز بوی عید گرفتم. همون موقع که سه تایی تو خیابون ولیعصر راه می‌رفتیم و هـ یهو شروع کردن بلند "بوی عیدی بوی توپ"  رو خوندن و ما همراهی کردیم و مردمی که اولش تعجب میکردن و بعد دو سه نفری باهامون همراه هم شدن.‏
صبح دوشنبه‌م با یه هوای ابری ِ دل انگیز شروع شد، بعد هم دانشگاه پای ربات، بعد یه عیدی بنفش هیجان انگیز گرفتم و بعدتر در عین ناباوری یه عیدی دیگه که لبخندم کرد .. در نهایت91 ِ علمی من تو امیرکبیر با جلسه با استادم و چند تا تبریک سال نو تموم شد و تا شش-هفت روز دیگه باز زندگی آکادمیک شروع میشه بلکه رباتو به سرانجام موعود برسونم.‏
آخر ِ امروز یه روسری آبی‌ حریدم... اصن همین‌که بعد از عمری برای خودم روسری، و نه شال، خریدم ینی یه چیزی فرق کرده تو روزگارم :))‏
خلاصه که اسفند 91 با همه دغدغه‌هاش داره تموم میشه و منی که کم نیاوردم والان لبخندم و دوستایی که یه دنیا انرژی بودن و هستن برام و ماچ بهشون...:)‏


* آهنگ آخر آلبوم اقای بنفش پالت "هزار و یک قصه" است. تهش چند تا بچه آوردن که خونه‌ی مادربزرگه میخونن و ازته دل می‌خندن و... حسی که بهم میده عالیه
کنار خونه‌ی ما همیشه سبزه‌زاره... دشتاش پر از بوی گل... اینجا همه‌ش بهاره 

پ.ن: این در واقع یک نوت گودری بود ولی گودر نداریم. برای ثبت اینجا نگاشته شد که حواسمان به خودمان و خوشیمان باشد :)


۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

کی میگه با یک گل* بهار نمیشه؟ :)

خوشی یعنی همین دورِهمی‌ها و حتی دورازهمی‌های رفیقانه...
معجزه یعنی همین دوستی‌مان....


فال حافظ- 27 اسفند 91- کافه پرسه:
ساقی به نور باده برافروز جام ما             مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم               ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

*کالانکوآ ... مرسی پ جانم :)

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

چرندیات به وقت 25 اسفند

می‌خواستم از خونه‌ی کودکی‌هام بگم که چقدر بزرگ بود (من کوچیک بودم) و جذاب بود و چقدر سوراخ داش، اون انباری‌ای که توش وسایل بازیم رو چیده بودم و هر موقع پیدام نبود اونجا بودم.... اون لحظه‌هایی که اولین بارم بود اومده بودم توش و هنوز وسایلو نچیده بودیم و من تو خونه چرخ میزدم و ذوق میکردم و بعد هی میگفتم خاطره رو هم بیاریم اینجا (خاطره بچه ی همسایه رو به رویی قبلیمون بود که سه سالی از من کوچیکتر بود و حکم بچه‌ی منو داشت). وقتی که دم در بچه‌های همسایه‌ها رو جمع کرده بودم و با پ دست به یکی کرده بودم که این آقا، رضا عطارانه و اونا هم جذبش شده بودن و.....

پارسال اسفند ماه خرابش کردن. آخرین باری که رفتم تو اون کوچه، تازه سقف طبقه چهار رو زده بودن. رو سقف وایساده بودم و میگفتم چه جذابه از این بالا و.... امروز که رفتم شبیه دخمه بود. کوچیک... تاریک... قبلن هم به خانواده گفته بودم دلم نمیخواد قبل از اینکه تموم شه برم اونجا. دلم میگیره... ولی نمیدونم چی شد که امروز یهو خر شدم و....
کارگرا توش مشغول کار بودن... پله ها رو هنوز درست نکردن. زمین خاکی بود، یه کپه گچ وسط طبقه اول ریخته بودن... همه چیز به نظرم خیلی غمگین بود. دیزاین طبقه پنج با بقیه جاها فرق داره اما حوصله نداشتم برم بالا. سریع زدم بیرون...نمای خونه رو دارن میزنن اما همچنان یه گونی آبی از بالا تا پایین کشیده شده... دو تا درخت خرمالو داشتیم، یکیشو که قطع کرده بودن اما اون یکی برگاش تازه در اومده بود. درخت گوجه سبز جلوی در، شکوفه زده بود.
اردی‌بهشت میم کنکورش رو میده، خلاص میشه، بعد میریم خونه جدید.. تا چند وقت بساط اثاث کشی و مستقر شدن. خونه طبعن کوچیکتر از قبل شده، میشه گفت نصف قبل، امسال لابد از اعضای خانواده هم کم میشه. بعد چقد همه ی اینا به نظرم کسل کننده ست.
اصلن میدونید چیه؟ من حوصله سال جدید رو ندارم، میترسم. ازش یه غول ساختم برای خودم... ربع ِ قرن شدگی،  خونه جدید، کنکور میم، پایان نامه، زبان، انتخابات، زندگی نامشخص بعد از دفاع...
هی! آدم باش! سریع ادپت شو...

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

...


رستاک میخواند:
دنیای ما اندازه هم نیست...
میبوسمت اما نمی‌مونم
تو دائم از آینده می‌پرسی، من حال فردامم نمیدونم..
تو فکر یک آغوش محکم باش، آغوش این دیوونه محکم نیست،
صد بار گفتم باز یادت رفت..... دنیای ما اندازه‌ی هم نیست..

و من فکر می‌کنم که چقدر غمگین...

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

از رفتن‌ها

1- هـ رفته استانبول. با الف عکس گذاشته‌اند. عکس‌ها را می‌بینم و لبخند میشوم از لبخند دلنشین و آرامشان. هی پای هر عکس، هر بدجنسی که می‌کنم هـ با حالت تهدید آمیزی میگوید من برمیگردم تور میبینم دیگه؟:ی یا مثلن من می‌گویم اومدی فلان کار رو هم بکنیم و... یک لحظه از دید الف به قضیه نگاه می‌کنم که چه سختش است هـ برگردد. بعد باز یاد خودم میفتم که هر بار می‌گویم الف شهریور می‌آید ایران، باید کارهایم را زود بکنم چقدر پر از ذوق می‌شوم. بعد خیالم برای جمع خودمان راحتتر میشود. باز دور هم جمع می‌شویم و حرف می‌زنیم و بغض می‌شویم و می‌خندیم و...

2- ف از رفتن ِ هـ در آینده‌ی نه چندان دور گریه‌اش می‌گیرد. من؟ نه.. خوشحالم برایش. ف را خوب می‌فهمم. اما فکرش را بکن، حداقل شش ماه دیگر با هم هستیم. بعد از الان که بخواهی خودت را اذیت کنی هیچی ازت نمی‌ماند. مدتهاست که از فکر کردن به آینده سردرد می‌گیرم، دوست دارم با روزهایم پیش بروم و از لحظه‌لحظه‌اش لذت ببرم. از بودن هـ، از دور هم جمع شدنهای کوتاهمان بین کار.. از دور همی دیروز آن یکی اکیپمان بعد از 2 ماه که چه خوب و هیجان انگیز و انرژی بخش بود....

3- میم قرار بود برود. کجایش هنوز معلوم نبود ولی رفتنش حتمی. برایش خوشحال بودم. ماه آخر که مشخص بود قرار است برود بلژیک، خودش هیجان داشت. ما هم همینطور.. با هم میرفتیم بیرون، خرید، اینور آنور.. من دیگر همان آدم ِ خوشحالی که در پاراگراف دوم شرحش را دادم نبودم. شبها بعد از هر دور ِ همی‌ای، اشکم روان بود که چرا باید یکی برود چون قطعن آنجا برایش بهتر است و حالش خوش‌تر خواهد بود و...؟ چرا اینجا اینطور شد که حتی من هم گاه به رفتن فکر کنم و امیدم به اینجا را از دست بدهم و.... دیشب جای میم بین جمع‌مان خالی بود..

4- خانه‌ی سین بودیم و در جمع اوری لباس‌ها و مواد مورد نیاز در چمدان‌ها کمکش بودیم و در لحظات آخر خاطره بازی می‌کردیم. فردایش بلیط داشت. همه چیز خوب بود. لحظه‌ی خداحافظی جلوی در خانه‌شان، همدگیر را بغل کرده بودیم و اشک می‌ریختیم. یکهو گفتم گریه شگون ندارد، خودم را جمع  کردم و شوخی مسخره ای کردم و با لبخند روی لبمان خداحافظی کردیم.....  میخواهم بگویم همین آدم ِ خوشحالی که تا با لحظات پیش میرود و نمیخواهد خیلی چیزها را باور کند، یکهو جای نبود آدم‌هایش درد می‌گیرد و....

5- هـ تا چند روز دیگر از استانبول برمیگردد و من بار قبلی که دیدمش نگرانی نداشتم از رفتنش، که مطمئن بودم خوش میگذراند با الف. که مطمئن بودم از برگشت زودهنگامش... که الان هربار میگویم دیدمت فلان فیلم را هم بده، فلان ماجرا را هم تعریف کن... بعد یکهو به رفتارم دقت می‌کنم.... پووووووووف.... کاش میشد هر کس میرود همینقدر اطمینان داشته باشم که زود برمیگردد. که اینجا انقدر گل و بلبل هست که او فقط برای دیدن دوستانش یک ماهی رفته مسافرت و برمیگردد همینجا ور دل خودمان....

چقدر ما آدم‌های بی دفاعی شدیم که اینطوری رفقا و آدم‌های زندگی‌مان را از دست می‌دهیم...


تگ‌نوشت- کاوه یغمایی میخواند: حرف تردید ِ یه نسله میون رفتن و موندن...

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

گم شدن لابلای آدم‌های خیابان ولیعصر

 گاهی روزها هم باید از زندگی غیب‌مون بزنه.
و یه پیاده‌روی عصرگاهی رو به همه چیز ترجیح بدیم...

و کاوه یغمایی می‌خواند:
تو بدون باز تو سرم، رویای پوشالی زیاده....
رسم زندگی همینه، گاهی سخته گاهی ساده..

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

این شهر، گردگیری می‌طلبد

1- میدونی فاز الانم کم آوردن نیست، حتی خستگی هم نیست. یه جور امید به نتیجه گرفتن از کارای شبانه روزی سر ربات که یه موقع‌هایی از فرط خستگی و استیصال و سر و کله زدن با آدما، به سیم آخر می‌زنم و قاطی می‌کنم و دپسرده میشم... و یه موقع‌هایی هم با سین لیوان چایی رو پر می‌کنم و میرم کنار ربات میشینم و آروم آروم تک تک خطهای کد رو چک می‌کنم و ایده می‌زنم...‏

2- بعد از چند روز لاک می‌زدم. همین ینی یه جای کار می‌لنگه.. در چند سال اخیر سابقه نداشته من هفت روز پشت سر هم لاک نداشته باشم... شده که بی حوصله باشم و تجدیدش نکرده باشم، یا مثلن لاک سفید یا بی روح یا فقط یه طراحی ساده رو ناخن باشه، اما بی لاک نه... خلاصه شب خیلی سرخوشانه اومدم لاک بزنم صدای اخبار میومد، اینکه فلانی گفته تو کویر دارن بمب هسته ای میسازن و اگه اسرائیل بخواد حمله کنه امریکا کمکش میکنه و... بعد از بودجه احمدی نژاد میگه و پولی که کم اومده و روزایی که دوباره شبیه به هشت سال جنگ دفاع "مقدس" شده و...!!
من؟ به لاک زدن ادامه میدم و میگم این خبرم مث تموم خبرای سیاسی بد این روزها... عادی شدن... به قول خانوم ِ پیر و جذاب ِ تو ماشین: گرد مرده پاشوندن رو این شهر...