امروز خیلی یکهویی زدم کانال آموزش ِ صدای سیمای خودمون، میدونید با چی مواجه شدم؟
با یه بوم نقاشی و یه آقا با موهای فرفری که کسی نبود جز باب راس. نیش من به ابعاد صورتم باز شد که ئع این؟ کل خاطرات شیرین دوران راهنمایی و دبیرستانم تو ذهنم تکرار شد.
بچه دبستانی که بودم میرفتم کانون پرورشی فکری کودکان نوجوانان. تابستونا صب تا شب اونجا بودم. اولاش هر هفته دو تا کتاب میگرفتم میخوندم، یه دفتر هم داشتم که توش عکس کتاب رو میکشیدم و خلاصهش رو مینوشتم. خیلی هم بصورت جدی این قضیه رو دنبال میکردم. تا کم کم همه ی کتاب داستانهای اونجارو تموم کردم.
بعد کم کم رفتم کلاسای سفالگری و نقاشی... سفالگری معرکه بود. به یاد موندنیترین کارام یه آرم کانون بود و یه قوری. بعد که خشک میشدن رنگشون میکردیم. گل بازی به شیوهی باکلاس واقن حس خوبی داره. کلاس نقاشی هم با گواش و آبرنگ بود. معلم نقاشی منو به معلم طراحی معرفی کرد که سطح کاریش از نقاشی ای که من میگم بالاتره و.... رفتم کلاس طراحی، معرکهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. همه دور هم مینشستیم، سوژه رو میذاشتیم وسط و طراحیش میکردیم.. روی کاغذ آ4، با مداد ب2 بود به گمانم. یادمه یه مسابقهی ساختن بادبادک بود. چه هیجانی بود تو خیابون روبروی کتابخونه. یادمه بادباکم رفت هوا بعد یهو سقوط کرد و چوبش شکست :)). البت اون زمان به همین خوشالی الان نبودم :ی
معلما و مسئولای کانون دوست داشتنی بودن.از خونهمون تا کتابخونه پیاده حدود بیست دقیقه راه بود. ظهرای تابستون منی که از گرما بدم میاد پامیشدم میرفتم کتابخونه. مامان هم همیشه منو همراهی میکرد. بابا از همون موقع اعتقاد داشت خطرناکه و باید یکی همراهیت کنه، البت اون موقع بچه تر بودم، منطقی بود
عادت نداشتم -هنوز هم ندارم- که خیلی به آدم بزرگا که مثلن در حد معلمم بودن نزدیک بشم. یادمه یه بار خانوم آزموده به مامانم گفته بود این بچه که صب تا عصر اینجاست، ناهارا آزاده اینا میان پیش ما، ولی این خودشو اونور یا یکی دو نفر دیگه مشغول میکنه و با اونا میخوره غذاشو. چرا پیش ما نمیاد و بگو بیاد و.... حالا که دقت میکنم میبینم از بچگی عادت نداشتم به آدم بزرگا نزدیک شم. ینی میدونی، یه مرزهای دارم که حس میکنم برای حفظ احترام لازمه و... یه جورایی خیلی کله شق :ی
یه گروه شعرخوانی هم داشتیم. یادم نیست اولای آشناییم با هـدیه تو همین گروهه بود؟ نــه، فک کنم قبلتر تو کانون دیده بودمش و.... میخوام بگم یه سری چیزهای خوب از همون زمان هنوز دارم و برام عزیزن.
با یه بوم نقاشی و یه آقا با موهای فرفری که کسی نبود جز باب راس. نیش من به ابعاد صورتم باز شد که ئع این؟ کل خاطرات شیرین دوران راهنمایی و دبیرستانم تو ذهنم تکرار شد.
بچه دبستانی که بودم میرفتم کانون پرورشی فکری کودکان نوجوانان. تابستونا صب تا شب اونجا بودم. اولاش هر هفته دو تا کتاب میگرفتم میخوندم، یه دفتر هم داشتم که توش عکس کتاب رو میکشیدم و خلاصهش رو مینوشتم. خیلی هم بصورت جدی این قضیه رو دنبال میکردم. تا کم کم همه ی کتاب داستانهای اونجارو تموم کردم.
بعد کم کم رفتم کلاسای سفالگری و نقاشی... سفالگری معرکه بود. به یاد موندنیترین کارام یه آرم کانون بود و یه قوری. بعد که خشک میشدن رنگشون میکردیم. گل بازی به شیوهی باکلاس واقن حس خوبی داره. کلاس نقاشی هم با گواش و آبرنگ بود. معلم نقاشی منو به معلم طراحی معرفی کرد که سطح کاریش از نقاشی ای که من میگم بالاتره و.... رفتم کلاس طراحی، معرکهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. همه دور هم مینشستیم، سوژه رو میذاشتیم وسط و طراحیش میکردیم.. روی کاغذ آ4، با مداد ب2 بود به گمانم. یادمه یه مسابقهی ساختن بادبادک بود. چه هیجانی بود تو خیابون روبروی کتابخونه. یادمه بادباکم رفت هوا بعد یهو سقوط کرد و چوبش شکست :)). البت اون زمان به همین خوشالی الان نبودم :ی
معلما و مسئولای کانون دوست داشتنی بودن.از خونهمون تا کتابخونه پیاده حدود بیست دقیقه راه بود. ظهرای تابستون منی که از گرما بدم میاد پامیشدم میرفتم کتابخونه. مامان هم همیشه منو همراهی میکرد. بابا از همون موقع اعتقاد داشت خطرناکه و باید یکی همراهیت کنه، البت اون موقع بچه تر بودم، منطقی بود
عادت نداشتم -هنوز هم ندارم- که خیلی به آدم بزرگا که مثلن در حد معلمم بودن نزدیک بشم. یادمه یه بار خانوم آزموده به مامانم گفته بود این بچه که صب تا عصر اینجاست، ناهارا آزاده اینا میان پیش ما، ولی این خودشو اونور یا یکی دو نفر دیگه مشغول میکنه و با اونا میخوره غذاشو. چرا پیش ما نمیاد و بگو بیاد و.... حالا که دقت میکنم میبینم از بچگی عادت نداشتم به آدم بزرگا نزدیک شم. ینی میدونی، یه مرزهای دارم که حس میکنم برای حفظ احترام لازمه و... یه جورایی خیلی کله شق :ی
یه گروه شعرخوانی هم داشتیم. یادم نیست اولای آشناییم با هـدیه تو همین گروهه بود؟ نــه، فک کنم قبلتر تو کانون دیده بودمش و.... میخوام بگم یه سری چیزهای خوب از همون زمان هنوز دارم و برام عزیزن.
تو همون کلاسای طراحی که میرفتم با نگار هم آشنا شدم. بعدن تو راهنمایی و دبیرستان باهاش همکلاسی شدم و یکی از رقبای درسی همدیگه بود. با همدیگه طراحی میکردیم. حرف میزدیم. نمایشنامه مینوشتیم و بازیگری میکردیم. از آینده هنریمون میگفتیم. نقاشیهامون رو به هم نشون میدادیم و نقد میکردیم. همچین آدمای خوشحالی بودیم. این همه خاطرات بی ربط گفتم اینم بگم :ی، یادمه کارنامهی سوم راهنماییمون رو گرفته بودیم و با مامانهامون به سمت خونه رهسپار بودیم. اون زمان برج میلاد تازه اولاش بود، مثلن طبقه چار-پنجش رو زده بودن. بعد من و نگار خیلی جدی به مامانامون گفتیم اینو میبینید؟ طرح ماست، قراره کلی طبقه داشته باشه. حالا پس فردا هم مهندس میشیم و امضای پایان کارش رو میدیم. احتمالن از همون موقع بود که یه وابستگیهایی به برج میلاد پیدا کردم :ی
داشتم باب راس رو میگفتم. چقدر پرت شدم از ماجرا.
همون روزا شبکه هفت نقاشی باب راس رو نشون میداد. دیدینش حتمن. یه مرد دیوانه ست، معرکه. یه نقاشی میکشه، در کف نقاشیش هستی یهو اون وسط یه خط سیاه میکشه و به تمام چیزی که کشیده بود گند میزنه و تو فش میدی که "نکن دیوانه"، بعد یهو میبینی این یه درخت خوشگل شده. من و نگار قرار بود رو همین سبک کار کنیم. عاشق باب بودیم. منتها من از سال دوم دبیرستان رفتم سمت شیمی و عشق شیمی شدم و فقط طراحی با مداد اونم هر از گاهی. اما نگار کلاسهای طراحی رو ادامه داد، طراحی چهره میرفت. بعد هم که رفت معماری و هر بار با هم صحبت میکردیم بهم میگفت دیوونگی کردی که نیومدی معماری، معماری خیلی بیشتر به تو میخورد تا من.... گاه گاهی خود ِ معمارم رو تصور میکنم. چقد فرق دارم با من الان و رباتم... :)
باب راسِ امروز یه دنیا زندگی و خاطره به همراه داشت. مرسی از برنامههای بیخود ِ ماهواره که یکهو منو برد سمت صداسیمای ایران و حرف زدن با نگار و.... :))
:) چه خوب بود این. همچین یه جوری آروم.
پاسخحذفبابا هنرمند:ی
پاسخحذفپ چرا طراحی نمیکنی الان، ای بابا!
پرهام :)
پاسخحذفسهیل :ی.. حسش نیست. ایشالا سر وقتش :)