میخواستم از خونهی کودکیهام بگم که چقدر بزرگ بود (من کوچیک بودم) و جذاب بود و چقدر سوراخ داش، اون انباریای که توش وسایل بازیم رو چیده بودم و هر موقع پیدام نبود اونجا بودم.... اون لحظههایی که اولین بارم بود اومده بودم توش و هنوز وسایلو نچیده بودیم و من تو خونه چرخ میزدم و ذوق میکردم و بعد هی میگفتم خاطره رو هم بیاریم اینجا (خاطره بچه ی همسایه رو به رویی قبلیمون بود که سه سالی از من کوچیکتر بود و حکم بچهی منو داشت). وقتی که دم در بچههای همسایهها رو جمع کرده بودم و با پ دست به یکی کرده بودم که این آقا، رضا عطارانه و اونا هم جذبش شده بودن و.....
پارسال اسفند ماه خرابش کردن. آخرین باری که رفتم تو اون کوچه، تازه سقف طبقه چهار رو زده بودن. رو سقف وایساده بودم و میگفتم چه جذابه از این بالا و.... امروز که رفتم شبیه دخمه بود. کوچیک... تاریک... قبلن هم به خانواده گفته بودم دلم نمیخواد قبل از اینکه تموم شه برم اونجا. دلم میگیره... ولی نمیدونم چی شد که امروز یهو خر شدم و....
کارگرا توش مشغول کار بودن... پله ها رو هنوز درست نکردن. زمین خاکی بود، یه کپه گچ وسط طبقه اول ریخته بودن... همه چیز به نظرم خیلی غمگین بود. دیزاین طبقه پنج با بقیه جاها فرق داره اما حوصله نداشتم برم بالا. سریع زدم بیرون...نمای خونه رو دارن میزنن اما همچنان یه گونی آبی از بالا تا پایین کشیده شده... دو تا درخت خرمالو داشتیم، یکیشو که قطع کرده بودن اما اون یکی برگاش تازه در اومده بود. درخت گوجه سبز جلوی در، شکوفه زده بود.
اردیبهشت میم کنکورش رو میده، خلاص میشه، بعد میریم خونه جدید.. تا چند وقت بساط اثاث کشی و مستقر شدن. خونه طبعن کوچیکتر از قبل شده، میشه گفت نصف قبل، امسال لابد از اعضای خانواده هم کم میشه. بعد چقد همه ی اینا به نظرم کسل کننده ست.
اصلن میدونید چیه؟ من حوصله سال جدید رو ندارم، میترسم. ازش یه غول ساختم برای خودم... ربع ِ قرن شدگی، خونه جدید، کنکور میم، پایان نامه، زبان، انتخابات، زندگی نامشخص بعد از دفاع...
هی! آدم باش! سریع ادپت شو...
پارسال اسفند ماه خرابش کردن. آخرین باری که رفتم تو اون کوچه، تازه سقف طبقه چهار رو زده بودن. رو سقف وایساده بودم و میگفتم چه جذابه از این بالا و.... امروز که رفتم شبیه دخمه بود. کوچیک... تاریک... قبلن هم به خانواده گفته بودم دلم نمیخواد قبل از اینکه تموم شه برم اونجا. دلم میگیره... ولی نمیدونم چی شد که امروز یهو خر شدم و....
کارگرا توش مشغول کار بودن... پله ها رو هنوز درست نکردن. زمین خاکی بود، یه کپه گچ وسط طبقه اول ریخته بودن... همه چیز به نظرم خیلی غمگین بود. دیزاین طبقه پنج با بقیه جاها فرق داره اما حوصله نداشتم برم بالا. سریع زدم بیرون...نمای خونه رو دارن میزنن اما همچنان یه گونی آبی از بالا تا پایین کشیده شده... دو تا درخت خرمالو داشتیم، یکیشو که قطع کرده بودن اما اون یکی برگاش تازه در اومده بود. درخت گوجه سبز جلوی در، شکوفه زده بود.
اردیبهشت میم کنکورش رو میده، خلاص میشه، بعد میریم خونه جدید.. تا چند وقت بساط اثاث کشی و مستقر شدن. خونه طبعن کوچیکتر از قبل شده، میشه گفت نصف قبل، امسال لابد از اعضای خانواده هم کم میشه. بعد چقد همه ی اینا به نظرم کسل کننده ست.
اصلن میدونید چیه؟ من حوصله سال جدید رو ندارم، میترسم. ازش یه غول ساختم برای خودم... ربع ِ قرن شدگی، خونه جدید، کنکور میم، پایان نامه، زبان، انتخابات، زندگی نامشخص بعد از دفاع...
هی! آدم باش! سریع ادپت شو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر