۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

چنگ بر آسمان می‌زنم بی مهابا*

سردردِ سینوزیت، تجربه‌ی عجیبی‌ست..
قبل از شروع موج اصلی درد... همان اوایل که حس می‌کنی حالت عادی نیست..  یک جور خلسه‌طور...

رقص تب با باد خنک کولر گازی، چیزی شبیه به آخر زمستان است. سوختن در تب، لباس‌های گرم زمستانی، یخی هوای اطراف که می‌زند در پیشانی و چشمانت، و صورتت ناخودآگاه جمع می‌شود، بدو بدوهای زمستان... دیگر فرصتی نمانده،  باید پروژه را تحویل دهی.. آرنجت ورم کرده، "باید جراح بیاید و معاینه کند شاید نیاز به جراحی داشته باشد"، اشکت روان است، باید تز را بنویسی، فرصت هست، مجوز دفاع را بالاخره می‌گیری.... عقد میم کی شد؟ چقدر همه چیز عجله‌ای شده این روزهای آخر اسفند... خرید عید؟ بی‌خیال، سردرد امانم را بریده...

همین‌جا، می‌خواهم همین‌جا بمانم و از تب و لرز به خود بپیچم اما چیز دیگری ذهنم را مشغول نکند.. "پنی سیلین آماده است، خودت میزنی؟" درد ندارد که، دردها را در گذشته رها کن..
می‌سوزد.. خلسه... خلسه... 

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

آتش بس

حسین وی در وبلاگش چنین نوشته و آخ که چه قبولش دارم و این روزها درکش می‌کنم:
"محبوب‌تان را – دوست‌ترین‌تان را – هرگز نبخشید. بخشش، دوپهلوترین، خطرناک‌ترین و نامردترین واژه‌ای است که ممکن است در تار و پود یک رابطه‌ی دوستانه پیدا شود و پنهان بماند؛ درست مثل کاردی تیز که لابلای وسایل دیگر پنهان شده و یک روز که بی‌هوا دست می‌اندازید تا چیزی را از کشو بردارید، عمیق‌ترین زخم‌ها را بر دست‌تان می‌گذارد."
کاملش را اینجا بخوانید: همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم…
حالا شاید مقصود نویسنده آن چیزی نباشد که من درکش می‌کنم و موافقش هستم ولی حرف من این است که نبخشیم... یا وقتی ببخشیم که برایمان همه چیز حل شده باشد، که بعدتر خنجر دولبه‌ای نشود که هم خودمان را ببرد هم رفیق و یار را... 
همین را می‌توان بسط داد به تشکیل زندگی.. به خانواده... به پدر و مادرهایمان... به من و توی نوعی که قرار است روزی زندگی تشکیل دهیم.. از رفتارهای بدی که از طرف مقابل سر می‌زند نگذریم، اگر برایمان حل و فصل نشد نگذاریمش گوشه‌ای از ذهنمان.. همان لحظه بهش بگوییم. همان روزها حلش کنیم... نگذاریم ماجراها روی هم تلنبار شوند و روزی با خشمی که دارید خود و اطرافیانتان را بسوزانید...
منظورم این نیست که همش جنگ و دعوا باشد، اصلن به نظرم بهترین کار زندگی همین "گذشت کردن" آدمهاست. گذشت داشته باشیم... ولی اگر چیزی در ذهنمان خیلی اذیت کننده بود و خطوط قرمزمان را رد کرده بود، مطرحش کنیم.. با دل چرکین، گذشت نکنید که خیانت به خود و آینده‌تان است.

پ.ن: باید پیش مشاور بروم... این روزها چه کسی به مشاور نیازی ندارد؟

پ.ن2: متن شاید واضح نباشد و برداشت بد کنید... نکنید :ی