۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

زمان بندی پروژه

این پست برنامه‌ریزی شخصی و تلنگر زدن به خود است. طبعن خواندن ندارد.
 
حقیقت امر این است که خودم باید بخواهم تا آخر بهمن دفاع کنم تا اینکار انجام شود. وقتی از الان که 3 ماه فرصت مانده و ازم میپرسند کی؟ میگویم اوووه، سال دیگه شاید، خوب مشخص است تلاشی نمی‌کنم برای اتمامش... یا این کش آمدن‌ها و پیچاندن‌های استاد و اعصاب‌خردی‌ها را حواله می‌کنم به فلان جا... 
الف.ر واضح‌تر از این نمی‌توانست متقاعدم کند که وقتم را تلف نکنم و به سرعت تمامش کنم.. یادم باشد اگر تا آخر امسال دفاع کردم یه تشکر درست حسابی ازش بکنم...
اینکه قرار است دقیقن در تز چه بنویسم را نمی‌دانم. بخش کنترل را یک کاری می‌کنم، جای حرف زدن و خیالبافی زیاد دارد.. ولی بخش تصویر بالکل مانده و همین هی فکر عقب انداختن را در سرم می‌اندازد... ولی هیچ چیز مهم نیست به جز عمر من که پشت در اتاق استاد تلف میشود و هی روانم خط خطی تر... قطعن ماجراهای جذاب و روزهای خوش هم دارم، اما به این اعصاب خردی امروز ظهر نمی‌ارزد.
ما رفتیم، بسم الله...

پ.ن: برنامه ریزی که آپدیت میشودبه تاریخ 6 آذر 92،
تا آخر آذر 92، homming ربات و limswitch ها اوکی شود.
UDP و انتقال داده از متلب به c و ربات اوکی شود.
ربات با کنترلر ساده بتواند مسیری که در متلب به آن داده میشود را بدون خطا و با سرعت ردیابی کند.
تکرارپذیری ربات چک شود.

نیمه اول دی‌ماه : استارت بخش تصویر و انجام باقی‌مانده‌های بخش قبل

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

پریشان‌نگاری به وقت اول آذر

پنجشنبه شب خوب نبود، باز بحثای قدیمی و بی منطق... باز اعصاب خوردی..
من؟ بحثی نکردم، اولش بغض کردم اما بعد خوردمش و به کارم ادامه دادم. می‌دونستم فرداش باز همه چیز از نو شروع میشه و اصن بیخیال غصه و این مسخره‌بازیا و بحثا همیشه هست..
فرداش اما حالم خوب نبود. یه گوشه کز کرده بودم و کارای مسخره می‌کردم. سعی کردم با سریال دیدن حالمو خوب کنم. یه ساعت بخوابم شاید خوب و خوشال بشم... نشد.. هووم، لابد قضیه همون غروب جمعه‌ست که هر هفته ملت ازش حرف می‌زنن و من شونه بالا می‌ندازم که چی میگین؟
امروز رو طاقت آوردم اما برگشتنی انگار فرصتی بود برای مرور ذهنم.. باد سرد تو صورتم و منی که اشکامو پاک می‌کردم و می‌گفتم چه احمقم که واسه این چیزا اعصاب خودمو خورد می‌کنم.. رسیدم خونه، صورتمو شستم و خودمو احیا کردم...
یهو انگار با پتک تو سرم کوبیده شد که دیروز یک آذر بود، چطور یادت رفت؟ چطور؟؟؟ هوم، خیلی لنتی‌ام، خیلی :((

پ.ن: این پست همین‌جا خاک خواهد خورد. تشکر

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

سرانجام

زندگی ینی همین آلبوم "سرانجام-کارن همایونفر" و دستای یخ و چای داغ و بیسکوییت و بالا پایین رفتن بین کدهای C# و استرس برای عقب بودن از کار و تنبلی و...

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

محرم‌های خانه پدری

مثلن من دلم برای همین نوحه خوان ِ هیئتی که سال به سال میره ته کوچه‌مون، تنگ میشه. برای همون آخر ِ مراسمشون که مثل کودکستانی‌ها، امام اول دوم سوم رو میگه: امام اول، همه میگن علی، آنکه شهید شد: علی- مظهر دین شد: علی، بعد اینو برای امام دوم و سوم هم تکرار می‌کنه با این تغییر که برای امام سوم با تفاسیر و سوز و گداز بیشتری کلمات رو ادا میکنه و طبل و سنج هم محکم‌تر به هم خورده میشن و خلاصه تمام ِ آژیرهای ماشین‌های کوچه به صدا در میان.

ولی مطمئنم دلم برای اینکه همسایه آپارتمان روبه رویی یه گوسفند بدبخت رو وسط کوچه بکشه و گوسفند در حالیکه سرش کنده شده هنوز از ته جونی که براش مونده دست و پا بزنه، تنگ نمیشه. یا . بعدش هم شیلنگ رو از پارکینگ می‌کشن وسط کوچه که خون رو از اون وسط بریزن تو جوب آب ما.. اینا دل تنگ شدن داره؟ چه سنت مسخره‌ای... حتمن باید جلو چشم ملت این کارو بکنن؟ ببرید نذرتون رو تو یه قصابی ادا کنید نه وسط محل عبور و مرور مردم و ماشینا...

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

بی قراری در ساعت 4

علی عظیمی در پیش درآمدش می‌خواند: "من باد میشم میرم تو موهات.." آهنگ روی تکرار است و من فکر می‌کنم چقدر این هفته طولانی و سخت گذشته، انگار آخر هفته‌ی بی تطیلی‌ست در حالیکه تازه وسط هفته‌ای‌ست که تا آخر تعطیل است.
الان به این موضوع پی بردم چند روزی‌ست ساعت چهار که میشود انگار روزم به پایان رسیده و خسته تر از هر ساعتی در روز هستم... دیروز هم حوالی ساعت 4 بود که آنطور به پوچی رسیدم. پریروز هم...
شاید مال هوای آزمایشگاه باشد، هوای بی هوا، صندلی های خسته، میز تک نفره بدون حضور هم اتاقی..
اینجور وقت ها باید هندزفری را کنار گذاشت و بیرون از آزمایشگاه قدم زد. اگر نشد تعطیلش می‌کنم...