۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

تصادف :((

امروز ظهر با میم چت میکردم. وسط حرفاش گفت بابا این ژ هی از پروژه و دفاع و خارج میگه. البت همیشه نمیگه برم خارجا، مثلن اگه قبل از کتابخونه اومدن پشت ترافیک مونده باشه میگه اه و این مملکت مزخرف و ... ولی اگه شب قبلش پارتی و مهمونی باشه میگه همینجام خوبه‌ها... بمونیم.
حالا حس می‌کنم ماجرای منه.
همه چیز خوب و آروم بود. خبر تصادف اتوبوس رو تو رسالت خوندم که راننده اتوبوس با مسافرش دعواش میشه و از ماشین پیاده میشه و ماشینو وسط خیابون میذاره. یهو راننده مینی‌بوس شاکی میشه و میره ماشینو ببره کنار خلاصه بلد نبوده و ماشینا رو زیر میگیره و مردم رو له میکنه و آخرش هم تا نصفه میره تو میدون و.... چند نفر که به طرز فجیعی مردن...
این صحنه‌ای که یکی از بچه‌ها دیده بود و تعریفش کرد رو تصور می‌کنم. گریه‌م می‌گیره.. هق هق... اینجا کجاست؟ کلن زندگی چیه؟ :((

بازم تصادف... تو اردی‌بهشت.. متنفرم از تصادف و این اردی‌بهشتای لعنتی :((

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

جوانی هستم جویای کار*

دنبال یه کار میگردم که سه روز تو هفته باشه از ساعت نه صب تا 7 شب، مهمه که ساعت شروعش از نه به بعد باشه و نه زودتر :ی. نزدیک خونه هم باشه خوبه. جالب هم باشه. در راستای درسم هم باشه که چه بهتر. در واقع من هم دنبالش نگردم، خودش بیاد و خودشو بهم معرفی کن.
مثلن تدریس خصوصی. یا مثلن بازاریابی. بازاریابی فک کنم خیلی چیز جذابی باشه، نه؟ حالا دیگه نشد همون کار پروژه ای تو پژوهشگا رو میرم با اینکه همشون مرد گنده هستن و ایح ایح. :ی

دیگه خلاصه بعید میدونم همچین کاری که در پاراگراف اول گفتم گیرم بیاد، همون دو سال پیش که دوستم بهم زنگ زد گفت بیا یه کار بازاریابی داریم که به درد تو میخوره باید کار پژوهشگاهو ول میکردم میرفتم. جوگیر بودم آقا، جوگیر:ی
حالا خلاصه فانتزی هام اینجوریه دیگه :ی

*واقعی :)))))

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

گم شدن در خویشتن

مدت‌ها بود این حسو نداشتم، ولی الان، خیلی یکهو، دلم خواستم برم گم شم.. نباشم.. خبری از خودم نداشته باشم.. ایزوله باشم...
کاش صبح که پامیشم این حسم رو فراموش کرده باشم...

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

عطر بارون‌زده‌ی کاج‌

بهار یعنی حس خوب ِ دیوانه‌بازی زیر باران فروردین...
لازم نیست من هی هربار بگویم که عاشق ِ بارانم و قدم زدن زیرش و آرام شدن از بوی خاک باران‌خورده و... باید بسپارم برایم عطر کاج ِ باران‌خورده بگیرند. هی هر از گاهی که حالم خوش نبود بو بکشمش و از خوشی دیوانه شوم...
هوم.. اصلن زندگی یعنی همین قدم زدن بین کاج‌های خیس از باران و نفس کشیدن ِ هوایش و مست شدن...


۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

روزنوشت به وقت بیست فروردین 92


شین زنگ زده ربات چطوره؟ بگیم بیان دیدنش؟ میگم خوبه بیان ببینن. فقط باید چهار تا مهره بخریم و رک رو سفت کنیم و کیس رو بذاریم توش و.... کار صب تا ظهره.. اما بهش نمیگم که هنوز کد یکی از میکروها مشکل داره. خودم درستش می‌کنم.:ی
میگه مسئله بعدی اینکه یکی یه مقاله رو فارسی نوشته، میخواد ترجمه‌ش کنه به انگلیسی، شما میتونید کمکش کنید؟ اسمتونم میزنه.پیش خودم گفتم: "هاه عامو خوشالیا... یکی بیاد دست خودمو بگیره بشینم کارایی که کردمو مقاله کنم!" ولی فقط گفتم نه وقت ندارم.
بعد میگه خوب تمرینای سری بعدو کی طرح کنیم؟اگه موافقی چند جلسه اول کلاسو من برم سر کلاسشون، بعدش شما برو، چون ته ترم من وخ ندارم و 12 واحد دارم و... میخواستم بگم خوب درساتو بخون. سختاشو من برم آسونا و جذاباشو تو بری؟ اما همونجوری که مشخصه نگفتم. گفتم باشه. من دوشواری ندارم.

حس می‌کنم بزرگ شدم. خیلی... خیلی بیشتر از پارسال... بیشتر از سه چار سال قبل که دیگه تابلوئه. از کی این افتاد تو ذهنم؟ از پریروزا که رفتیم قاعده تصادف بهزادی رو دیدیم. چیزی که دغدغه‌ی چند سال قبلم بود، اختلاف نظر با بابا مامان (البت که تو خانواده ما فقط بابام :ی)، و چیزی که ذره ذره حل شد و... میدونی خیلی چیزا با گذشت زمان بهتر میشه، فقط باید بجنگی و امید داشته باشی و کم نیاری.
از 91 تا الان بزرگتر شدم، خیلی چیزا یاد گرفتم. حتی تو زمینه علمی، درسته هی میگم کاری نکردم و عقبم، ولی فکرشو بکن، این همه کارای مختلف سر ساخت و راه اندازی ربات یاد گرفتم. چه کارایی که نکردم، همین دیروز که کد میکرو رو مینوشتم و پروگرمش میکردم سراسر ذوق بودم. به همین بی جنبگی :ی
خلاصه که خواستم اینها را ثبت کنم اینجا.. که قرار است از امروز در کنار کار عملی ربات، مقاله بخوانم و شبیه سازی کنم و بنویسم و... سخت هست، ولی همینه که هست. یه کاریم باز باید برای خودم جور کنم. خلاصه که اردی‌بهشت ماه سختیه، ماه استارت جدی برای من، ماه امتحان میم... هی! ما داریم میایم :ی

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

نامه ای به سال 1402

بیا به هم قول بدیم وقتی بزرگ شدیم آدمای متوهمی نشیم. خوب؟
پ.ن: کاش یکی باشد که ده سال بعد همین را بهم گوشزد کند. که دوستانه بهم بگوید هی حواست باشد، این اخلاقت توهم است. بپا عادتت نشود که ترسناک است..