یکهو بهت رو کند و بگوید: باران تویی...
۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه
باران
و من لازم میدانم هر بار، بعد از هر بارانی اعلام
کنم که من عاااشق عاشق بارانم.. عاشق این هستم که زیر باران بدون چتر راه بروم.. عاشق اینکه مردم با نگاهشان بپرسند این دختره
دیوونست؟ و من تنها دو نخطهدیوارانه لبخند بزنم.
عاشق این هستم که شبها بروم تا ناف از ایوان
آویزان شوم و ابرها رو موشکافانه ببینم که رعد و برق را ببینم و باران خیسم کند و مامان از آنور داد بزند میفتی بیا اینور...
نـــــه! شما هم یک بار این کار را بکنید! عاشقش میشوید دیگر.
نـــــه! شما هم یک بار این کار را بکنید! عاشقش میشوید دیگر.
۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه
ثبت دقایق تلخ فوتبالی
غمگینم چونان آدمی که تیمش نود دقیقه دوییده باشه، طرفدارش تا همون دقیقه 94 استرس و امید داشته باشه، گزارشگر تلویزیونش هی دم به دیقه حرف از گل سوم حریف بزنه و با گزارشش گند بزنه به اعصاب، و صدا و سیماش برای سانسور تماشاچیا هی گل دوم رو نشون بده ور..... در آخر هم هی حسرت بخوره که چرا اون دو تا حمله ی اول آلمان به گل نرسید و.... غمگینم واقن :(
آلمان 1-2 ایتالیا... و من عاشق این آلمانم که تمام نود دقیقه رو بدون وقفه دویید و ناامید نشد.
در نهایت هم که ویوا ژرمنی
۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه
خستگی، دلتنگی، خفگی، خوش...*
1- از صبح تو اون گرما مشغول طراحی سیستم ایمنی توربین و اصلاح گزارش بودم. قرار نبود پنجشنبهم اینجوری باشه اما شد.
2- پونزده دقیقه توراه آهنگ گوش دادم. آناتما..
3- رسیدم خونه. تا طبقه سوم مانتو و مقنعه رو در آوردم، مامان درو باز کرد، دید قیافهم یه جور غرگونهایه، با خنده گفت درو میبندم رات نمیدما، غر نزنی باز... من؟ ":|"وار اومدم و لباسامو در آوردم و غرم تو نطفه خفه شد و اشکم روون. بعد هم یه آبی به سر و صورت.
4- مامان رفت بیرون. اومدم نت. عکسای اولدوز و هنگام. اولش هیجان زده، بعد اشک... شایدم اول اشک وسطش هم هیجان زده.
5- دلم تنگ شده انقدر دلم تنگ شده که همه چیز رو تحت الشعاع خودش قرار میده.
6- گفتم که پنجشنبه به باد فنا رفت. من آدمیام که اگه از یه هفته قبل یه روز برای خودم برنامه ریخته باشم و یهو هیچ بشه اعصابم به ها میره. شاید این اعصاب داغون برای همینه.
7- گزارش سیستم ایمنی هنوز مونده. ولی امروز واقن اعصاب زد. این روزا ترکیب کارو درس خوب نیست چندان. سخته
8- آلمان- ایتالیا.... آدمیام که هر تیمی که تو این مراحل حذف بشه میشینم و پا به پای بازیکنانش اشک میریزم. حتی دیشب با رونالدو.... حالا شما ببین ایتالیا هم نوستول کودکیمه و چقد قراره امشب باهاش اشک بریزم.
9- میخوام ببینم آدمی هم هست که این روزنوشتای شمارهدار من که پر از چرنده بخونه؟ ینی واقن چجوری حوصلهتون میاد تا تهش بخونید این اراجیف ِ یه نفرهی غرانه رو؟ ماچ خوب :ی
* یه آدم خستهی دلتنگ که کلی کار سرش ریخته و غرش تو نطفه خفه شده و نیم ساعت قبل عین ابر بهار اشک ریخته و حالا سبک شده. و در نهایت این منم! یه آدم خوشحال که امشب منتظر برد تیمشه. بعله :ی
2- پونزده دقیقه توراه آهنگ گوش دادم. آناتما..
3- رسیدم خونه. تا طبقه سوم مانتو و مقنعه رو در آوردم، مامان درو باز کرد، دید قیافهم یه جور غرگونهایه، با خنده گفت درو میبندم رات نمیدما، غر نزنی باز... من؟ ":|"وار اومدم و لباسامو در آوردم و غرم تو نطفه خفه شد و اشکم روون. بعد هم یه آبی به سر و صورت.
4- مامان رفت بیرون. اومدم نت. عکسای اولدوز و هنگام. اولش هیجان زده، بعد اشک... شایدم اول اشک وسطش هم هیجان زده.
5- دلم تنگ شده انقدر دلم تنگ شده که همه چیز رو تحت الشعاع خودش قرار میده.
6- گفتم که پنجشنبه به باد فنا رفت. من آدمیام که اگه از یه هفته قبل یه روز برای خودم برنامه ریخته باشم و یهو هیچ بشه اعصابم به ها میره. شاید این اعصاب داغون برای همینه.
7- گزارش سیستم ایمنی هنوز مونده. ولی امروز واقن اعصاب زد. این روزا ترکیب کارو درس خوب نیست چندان. سخته
8- آلمان- ایتالیا.... آدمیام که هر تیمی که تو این مراحل حذف بشه میشینم و پا به پای بازیکنانش اشک میریزم. حتی دیشب با رونالدو.... حالا شما ببین ایتالیا هم نوستول کودکیمه و چقد قراره امشب باهاش اشک بریزم.
9- میخوام ببینم آدمی هم هست که این روزنوشتای شمارهدار من که پر از چرنده بخونه؟ ینی واقن چجوری حوصلهتون میاد تا تهش بخونید این اراجیف ِ یه نفرهی غرانه رو؟ ماچ خوب :ی
* یه آدم خستهی دلتنگ که کلی کار سرش ریخته و غرش تو نطفه خفه شده و نیم ساعت قبل عین ابر بهار اشک ریخته و حالا سبک شده. و در نهایت این منم! یه آدم خوشحال که امشب منتظر برد تیمشه. بعله :ی
۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه
تکه پارههای سرگردان
تقصیر من نبود اگر آن روز تو سوختی و من تماشا کردم.
باور
کن سعی کردم. مگر ایمان شرط معجزه نبود؟ من که ایمان داشتم از خاکم، به خاک میروم.
هر چه از تنم میکَندَم که شعلههایت را خاموش کنم، نه خبر از خاک بود نه خبر از آبی که گِلیم کرده بود
با تکههای گوشت و خون ِداغ که نمیشد نجاتت داد...
آخر تو سوختی و من برای تکّه پارههای سرگردان خودم اشک ریختم.
هر چه از تنم میکَندَم که شعلههایت را خاموش کنم، نه خبر از خاک بود نه خبر از آبی که گِلیم کرده بود
با تکههای گوشت و خون ِداغ که نمیشد نجاتت داد...
آخر تو سوختی و من برای تکّه پارههای سرگردان خودم اشک ریختم.
۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه
عدد بده
1- میخوام برم موهامو کوتاه کنم. که چی آخه اینجوری؟ زیر مقنعه و.... بالاخره که کوتاش میکنم. حالا نه تا ته ولی...
2- باید برای امتحان فردا بخونم. سوال مفهومی میده. خوندن و نخوندنش فایده نداره.
3- کلی کار هست برای انجام دادن. از تمام اون چهار تا مقاله و گزارش مطالعاتی براشون نوشتن گرفته تا پروژه رباست و تز و ساخت ربات و.... اونور کانورتر هم هنوز رو هواست و کار داره. زبان هم باید شروع کنم بعد از عمری. کلی کار دیگه هم اینورا هست که ...پووووووف
4- بیست و سوم نامزدی پسر خالمه. این یه کار دیگه. بیشتر هیجان
5- هوای این شبای تابستون عالی نیست؟ رعد و برقای یهویی، کولر و...
6- چرا به جای این همه چرندگویی نمیرم سر اصل مطلب؟ تا کی قراره بین همین شماره ها گم شه؟
7- هُپ
8- گفته بودم یه موقعهای به سرم میزنه؟ ینی خوب گفتن نداره مشخصه. اما اینورا ثبت نشده بود.
9- بحث اعتماد سازی همه جا هست. اینو میشه از آقایی که قراره برامون ربات رو بسازه و دیگه کم کم اعتمادی بهش نداریم در نظر گرفت، تا دوستیهای خودمون و.... آدمی نباید بذاره اعتماد بقیه نسبت بهش، بشه کشک!
10- ...
11- گفتم که فردا امتحان دارم. ولش کن حرفمو. بذا گم شه بین همهی اراجیف دیگه همینورا..
12- حوصله و وقت ویرایش نیست. باشد که نخوانید...
خوشبختی
اینکه شبا پنجرهی اتاقت باز باشه و صدای جیرجیرک بیاد خیلی خاصه...
اما خاصتر وقتیه که خیلی بیمقدمه رعد و برق بزنه.
اما خاصتر وقتیه که خیلی بیمقدمه رعد و برق بزنه.
۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه
هنوزم وقتی بارون میاد منو به یاد میاری؟
«پشت پنجرههای این شهر زنان قرنهاست چشم انتظار ایستادهاند. زنان سرزمین من چشم انتظار میمیرند...»*
*این تابستان فراموشت کردم. بهاره رهنما
۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه
دستهای آلوده
دست و پا میزد و اشک میریخت!
شبها! یادت که هست؟ خواب را ازمان گرفته بود. باید آرامش میکردیم. آرامش کردیم
ولی به شیوهای دیگر. اشکهایش دیگر خواب و خوراکمان را ربوده بود. باید آرامش میکردیم.
حق این را نداشتیم که به همین شکل رهایش کنیم. ما نه آن قدر معمولی بودیم که
بخواهیم با دعوا و قهر و این حرفها بگذاریمش کنار و نه آنقدر ویژه که بتوانیم
تحمل دیدن اشکهایش را داشته باشیم. باید آرامش میکردیم.
از دیشب دارم از خودم میپرسم
نکند اشتباه کردیم؟ نکند نباید اینطور آرامش می کردیم. هرچه باشد... نمیدانم، این
هم راهی بود. در اوج تمامش کردیم تا که در حضیض دست به هر کاری نزنیم. فقط باید
حواسمان باشد تا چند روز با کسی دست ندهیم، این دست ها بوی خون می دهند!
خیس
تو توی غذاهات کمتر پیاز بریز تا دهنت بو نده،
منم قول میدم به جای کتاب وایتکس بخونم تا فکرام تمیز
شه.
*
بیا بریم... میخوام حرف آخرمو، خیس، همون اولش بهت
بگم.
عزیزم اوج نگیر :ی
امشب تو اوجم. باور کنید.
حالا اینکه برای چیه نمیدونم. یه جور سرخوشی بعد از یه طوفان ده روزه. یه جور به سیم آخر زدن حتی. شاید نخوابیدن پریشب بردتم فضا.شاید سرخوشی دادن ِ ویژن یا مثلن پیدا کردن یه سری ایدهی جدید برای تز..
امروز تو آرایشگاه موهای کوتاه یکیو دیدم که رنگ کرده بود و همون جا شست و من عاشقش شدم، عاشق موهای کوتاهش که وز وزی وایساده بود و به هم ریخته بود. همون موقع میخواستم به آرایشگره بگم کوتا کن این لامصبو، اما صبر کردم. اون خانومه موهاشو سشوار کشید، مرتبط شد موهاش، دیگه اونجوری خیس و شلخته نبود. در همون لحظه من نظرم برگشت. میخوام بگم همچین آدمیم که دو دقه به خاطر شلختگی موی کوتاه طرف میخوام موهامو از ته بزنم و دو دقه بعد میگم اه این چرا انقد صاف و اتوکشیدهست؟ :ی
خلاصه که امشب تو اوجم. هر چند کلی کار هست که رو سرم هوار شه اما الان هیچ کدومش تو ذهنم نیست. فقط دارم چرند میگم و میگم و سرخوشانه جلو میرم. آلمانو بگو... بازی داره، به به واقن :ی
هی! بیا پایین... آروم شو!
حالا اینکه برای چیه نمیدونم. یه جور سرخوشی بعد از یه طوفان ده روزه. یه جور به سیم آخر زدن حتی. شاید نخوابیدن پریشب بردتم فضا.شاید سرخوشی دادن ِ ویژن یا مثلن پیدا کردن یه سری ایدهی جدید برای تز..
امروز تو آرایشگاه موهای کوتاه یکیو دیدم که رنگ کرده بود و همون جا شست و من عاشقش شدم، عاشق موهای کوتاهش که وز وزی وایساده بود و به هم ریخته بود. همون موقع میخواستم به آرایشگره بگم کوتا کن این لامصبو، اما صبر کردم. اون خانومه موهاشو سشوار کشید، مرتبط شد موهاش، دیگه اونجوری خیس و شلخته نبود. در همون لحظه من نظرم برگشت. میخوام بگم همچین آدمیم که دو دقه به خاطر شلختگی موی کوتاه طرف میخوام موهامو از ته بزنم و دو دقه بعد میگم اه این چرا انقد صاف و اتوکشیدهست؟ :ی
خلاصه که امشب تو اوجم. هر چند کلی کار هست که رو سرم هوار شه اما الان هیچ کدومش تو ذهنم نیست. فقط دارم چرند میگم و میگم و سرخوشانه جلو میرم. آلمانو بگو... بازی داره، به به واقن :ی
هی! بیا پایین... آروم شو!
۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه
توجیه
دلیل موفقیت پیامبران تازه دارد برای من روشن میشود
دلیل شکست مارکسیسم هم همینطور!
در شرایط کنونی دنیا بیش از هر چیز به یک پیامبر جدید نیاز دارد
یا یک جهش ژنتیکی قوی در جهت خنگ شدن مفرط همه...
دلیل شکست مارکسیسم هم همینطور!
در شرایط کنونی دنیا بیش از هر چیز به یک پیامبر جدید نیاز دارد
یا یک جهش ژنتیکی قوی در جهت خنگ شدن مفرط همه...
بالکنی برای خدا شدن
یه جور حس خدا بودن از تمام اعضا و جوارح بدنم بیرون میزند. منشاش؟ اینکه همه خوابند و تا چشمم کار میکند همهی چراغ خانهها خاموش و من انگار رعد و برق را آفریده ام و ایستاده ام در بالکن و فرمان میدهم حالا اینجا بزن.. حالا بالای سر خودمان... حالا شدیدتر... با نور بیشتر... آهان حالا باران را وحشیتر کن.. بعد هم تا کمر از بالکن آویزان میشوم و خیس میشوم، خیس خیس... یک جور ِ خداطورانهای که انگار فقط خودم محقاش استم.
بعد هم منتظر میمانم یکی از خواب بپرد بیاید دم پنجره بگوید وااای خودکشی نکن، حالا یه ماشین ویژن سادهست و من هم بگویم نه فرزندم! مرا چه به خودکشی؟ تنها تمرکزیست برای ادامه.. -یه لحظه بمانم که ادامهی چه را منظورم است؟- آها داشتم میگفتم فرزندم.. ادامهی جهان.. رعد و برقم را دیدی؟ تو برو بخواب، بگذار ما به حس خدایانهمان برسیم.
بعد هم منتظر میمانم یکی از خواب بپرد بیاید دم پنجره بگوید وااای خودکشی نکن، حالا یه ماشین ویژن سادهست و من هم بگویم نه فرزندم! مرا چه به خودکشی؟ تنها تمرکزیست برای ادامه.. -یه لحظه بمانم که ادامهی چه را منظورم است؟- آها داشتم میگفتم فرزندم.. ادامهی جهان.. رعد و برقم را دیدی؟ تو برو بخواب، بگذار ما به حس خدایانهمان برسیم.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. سعی کنید حتمن برای خانههایتان بالکن بسازید. بالکن داشتن و تا دم صبح بیدار ماندن برای یک درس لعنتی، حسهای خوبی را برایتان به ارمغان میآورد. اصلن زنده باد ماشین ویژن با این امتحان پنج نمرهایاش و خدایگان سرزمینم.
۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه
۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سهشنبه
دل به پاییز نسپردهایم
طبق معمول که
دقیقه نود به همه کارها میرسم، اینبار هم دیر میروم، همه هی زنگ میزنند که
پاشو برو رای بده، شلوغه، تموم میشهها. منم با نیش باز
میگم نه بابا، تمدید میکنن.. بالاخره تو آخرین لحظهها میزنم بیرون، جزوه به دست
(امتحان ماشین داشتم)، دوربین رو شونه، و خندان. چقدر شلوغه همه جا.. بالاخره یه
مدرسه پیدا میکنم که انگار خلوتتره. دور حیاط پر از آدم، وسط حیاط چند تا دختر
کوچولو و پسرکوچولو مشغول فوتبال، که ملت رو تو اون صف طولانی سرگرم کردن... منم
که دوربین به دست هی عکس میگیرم. از پسره که افتاد زمین و دختره رفت بلندش کنه،
عجب عکس دوست داشتنیایه. از دختره که دستبند سبزش رو داره میده به مامانش داد تا
براش ببنده...
تعرفه کم
اومد! طبق پیشبینیم مهلت رای دادن تمدید شد. بالاخره اولین رای زندگیم رو
دادم... اولین رای...
شب هی خبرهای
مختلف میاد، خبرای عجیب، خبرای بد... اوضاع انگار وخیم شده بود! باورم نمیشد، هی
منتظر خبر خوب بودم.. یه دوستی تو ستاد داشتم، همون نصفه شب بهم زنگ زد، اما انقدر
حالم از خبرایی که میشنیدم خراب بود که جواب ندادم، فکر میکردم اگر جواب ندم
شاید همه چیز بهتر بشه. تا خود صبح فقط بهت، فقط بغض. صبح همون دوستم زنگ زد، اینبار
حال جفتمون خراب بود، صداش در نمیاومد، زور میزد گریهش نگیره...
انقدر زار زده
بودم که حالا دیگه خانواده داشتن آرومم میکردن! برادرم هی با تیر 78 مقایسه میکرد،
میگفت میفهممت، تجربه کردم این حس رو... حس یاس، حس شکست به معنای واقعی...
بابام هی بهم امیدواری میداد.. بابایی که همیشه من آرومش میکردم..
رفتم دانشگاه،
تو کل راه فقط چشمم پر از اشک میشد و ... ملت همه تو بهت بودن و فحش میدادن..
هه! نمیدونم چرا ولی دستبند سبزم رو هم بسته بودم. وارد دانشگاه که میشم همه
مشغول حرف زدنن! بچههایی که طرفدار کروبی بودن، با خنده بهم میگن باز شماها برین
حال کنید، ما که رایمون از باطلهها هم کمتره.. گفتن الان باید اون دستبند سبزت
رو میبستیها، دستم رو میارم بالا که یعنی حواسم هست.. بغض دیگه امان نمیده...
سه سال
گذشت... سه سال گذشت از زمانی که فکر میکردم زمین به آسمون رسیده، اما الان میبینم
چه همه بزرگتر شدیم، چه همه بزرگتر از سه سال شدیم... چه همه درد رو یاد گرفتیم
شدیم و میفهمیم همدیگر رو...
پارسال نوشته بودم دو
سالگیمان مبارکباد ندارد، که هنوز و لابد هی باید با داغ بر دل نشستهها
خداحافظی کنیم.... که فردا سومین ٢٢ خردادیست که پر از استرس و ترس خواهد
گذشت."
اما امسال خبری از آن استرس ِ خردادی هم نبود. فقط چند لباس شخصی و باتوم به دست در خیابانها به چشم میخورد که نشان از ترس همیشگیشان است و دیگر هیچ... فصل آگاهی دادنمان مبارک...
اما امسال خبری از آن استرس ِ خردادی هم نبود. فقط چند لباس شخصی و باتوم به دست در خیابانها به چشم میخورد که نشان از ترس همیشگیشان است و دیگر هیچ... فصل آگاهی دادنمان مبارک...
میگذره این روزا از ما
من ِ این روزها، یه آدم مزخرف نازک نارنجی شده
که فقط دلش میخواد بره گریزآناتومی ببینه و باهاش یه دل سیر اشک بریزه. -مازوخیست
ینی؟- که کریستینا رو ببینه و بغلش کنه و بگه آدم ِ تو، این روزا منم، نه مردیت.
که دلش تنگ شده باشه برای آدم خودش.
نمیدونم کدوم حس بیشتر رو دلم سنگینی میکنه. اصن
سنگینیش رو دلمئه یا سرم؟ اینکه امروز بیست و سوم خرداده و سه سال از اون روز
کذایی گذشته، بیشتر اذیتم میکنه یا کابوسی که چند شب قبل دیدم و..؛ یا آدمی که هنوز اثراتش رو تو زندگیم میبینم و بدترین اثرش همین
ترس از اعتماد به آدمها. هی هی هی...
به قول هنگام: "زمان، زمان همه چیز رو مشخص میکنه و من یاد
گرفتم که صبور باشم. تو زندگیم اگه هیچی رو یاد نگرفتم صبوری برای گذر زمان رو یاد
گرفتم. یاد گرفتم که گاهی لازمه تنها سکوت کنم و بذارم زمان بگذره و همه چیز خودش
برای همه ی دنیا مشخص بشه، که حتی اگه مشخص نشه هم خیلی اهمیت نداشته باشه
مهم این باشه که از من و زندگی من گذشته باشه..."
پ.ن: امسال چیزی از بیست و دوم خرداد ننوشتم، از فرداش
ننوشتم، از روزای بعدترش... اما همینطور تو زندگیم سرک میکشه. همین برنامهی
دیشب بیبیسی، که تونست به راحتی بغضم رو جلوی مهمونم بشکنه.... لنتی.
پ.ن2: یه کشور لنتی، نباید بذاره دوستای آدم از پیشش برن.
نباید.. نباید..
پ.ن3: این ذهن لنتی نمیذاره تمرکز کنم. چهار ساعت یه سره میشینم
جلوی جزوه که حفظش کنم، اما فقط سه ورق زده میشه و باز چهار ساعت بعدی...
۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه
کابوس.. باروت..
گلوله را کف دست کشیدهاش گذاشت و آرام لبهایش را نزدیک کرد و بوسهای آمیخته با جنون بر آن زد. تمام وجودش از تب میسوخت. اگر این کوچولوی طلایی حرکت میکرد او هم میکشت و هم کشته میشد درست در یک لحظه. و این زیباترین تلفیق متناقضی بود که تا به حال میشناخت، زیباتر از تابلوی مونالیزا که هم میخندید و هم نمیخندید. موهای مشکی بلندش بر روی شانههایش سنگینی میکرد. رنگ قرمز به موهایش جلا میداد خصوصا وقتی از جنس خونش بود... تب تمام صورتش را میسوزاند ولی این سوختن را دوست داشت.
بوی عجیبی میداد. تلفیقی از عرق و اشک و خون با کمی لورازپام... وسوسهای عجیب را در وجودش حس میکرد و این وسوسه زیباتر از تمام وسوسههای زندگیش بود... پاهای ظریف و لرزانش تاب نگه داشتن این اندام سوزان در تب را نداشت، تلو تلو میخورد و نگاهش خیره به خوردههای آیینه روی زمین ماند. چشمان تب زدهاش بی روحتر و کم فروغتر از آن بود که بتوان رنگش را تشخیص داد ولی این بی روحی را دوست داشت و او را بیشتر شبیه مردهها نشان میداد... و تب! این تب دوست داشتنی و سوزاننده تا گونههایش بالا آمده بود. وان حمام تا نصفه پر آب شده بود و چک چک آب داغ و مه حمام خبر از تب سوخته شدن و سوزاندن و شهوت جنون میداد. دوست داشت. همه این لحظات را دوست داشت حتی بوی غلیظ باروت را...
.
پ.ن: به جا مونده از زمان 01/30/2009 ... بازنشر به بهانهی کابوسی که پریشب دیدم و دیشب از ترسش نخوابیدم.
گاهی اوقات سوختن در تب، حس خوبی به آدم میده! شاید یه جور خلسه... یه جور جدا شدن از همه چیز و فقط ترس از کابوس پیش رو..
۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه
دنیای مردهها
ما آبستن
امید فراوان بودهایم. دریغا که به روزگار ما، کودکان مرده به دنیا میآیند.
پ.ن: هجده خرداد 88 دوشنبه بود. زنجیرهی سبز در خیابان ولیعصر. دوشنبهی بعدش سکوت تا آزادی و...
پ.ن: هجده خرداد 88 دوشنبه بود. زنجیرهی سبز در خیابان ولیعصر. دوشنبهی بعدش سکوت تا آزادی و...
۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه
معلمهای افسرده
طبق گفتهی معلم، بعد از زنگ پشت در کلاس منتظر موندیم. معلم بیرون اومد و بدون توجه به من و دوستم به دفتر مدرسه رفت و دیگه در مورد اون سوال و جواب ما چیزی نگفت. بعد از اون با خودم عهد کرده بودم که هیچوقت به سوالهای عجیب معلمها جوابی ندم. دلیلش هم ترس از اتفاقی مشابه دفعهی قبل بود!
تصور اینکه معلم بپرسه چه فصلی رو دوست داری و من بگم پاییز، بپرسه چرا و من بگم "برای گرفتگی هوا و باد و ریزش برگا و باران های دوست داشتنیش... و اینکه من میمیرم برای بارون و رعد و برق و اون آسمون گرفته!"، بپرسه چه منظرهای رو دوست داری و من بگم اوووم؟ کویر! و معلم از جوابام نتیجه بگیره "این دختر حتمن از بیماری افسردگی رنج می بره" آزارم می داد.
۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سهشنبه
جایی برای کرگدنها
اصولاً هر قدر بیشتر بلا سرمان میآورند پوستمان کلفتتر میشود و میزان
صبر و شکیباییمان بیشتر.
دوستی میگفت: خدا این کار را
میکند تا تو آماده و قوی شوی. من هم در هر شرایطی با خدا مناجات می کنم می گویم: -
این قسمت را باید با لحنی خاص بخوانید که تلفیقی از تعجب و التماس و الخ باشد- بارالها جانِ من! بارالها جان مگر میخواهی با من چه کنی که تا به حال در مرحلهی آماده سازی به
سر میبردم؟ تازه معلوم هم نیست این مرحله کی تمام میشود. خوب میخواهی بکشی
بکش دیگر، این کارها چیست؟ نقطه، پایان مناجات! :دی
پ.ن: هر قدر هم پوست کلفت شویم، اصلاً کپی برابر اصل «کرگدن» هم که بشویم،
با این تنگی دلمان چه کنیم آخر؟
پ.ن2: - سرت خارش نداره؟ نمی خوای شاخ در آری؟
+ مگه من
کرگدنم؟!!؟ آدمی چون عاقله به شاخ نیازی نداره! البته یادم هست این که ما مستعد تبدیلیم.. "
حسین پناهی"
آزادی، دو نفر
میدان آزادی
هتل بزرگ آزادی
*
دروغی مضحک!
دروغی مضحک!
میدانی که یک راست به انقلاب می رسد
و هتلی که از پنجره هایش، چشم انداز اوین پیداست
و هتلی که از پنجره هایش، چشم انداز اوین پیداست
۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه
گپی با یک مردهی دوست داشتنی
از حرفای گنده گنده بدم میاد. پس
خودمونی حرف میزنم... وقتی دلتنگت میشم گریه میکنم. نگران نباش کسی اشکامو نمیبینه.
اینجا خنده و گریهم پنهانیه . آخه اینجا بعضی آدمها هستند که وقتی از ته دل میخندم
ناراحت میشن و با اشکام جشن میگیرند.
۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه
روزانههای فرجهای
صب زود به طرز وحشتناکی بیدار شدم. بعد هر چی تلاش کردم بخوابم بلکه
نصفه شب خوابیدنم جبران شه، نشد. ینی نه که نشده باشه، شد... ولی نصفه جون شدم تو
خواب از بس حوادث غیرمترقبه توش پیش اومد بعد
هم که اومدم سفره رو جمع کنم سینی برگشت و یه ظرف عزیزی رو شکوندم. البت برا من که
عزیز نبود، کلن نسبت به ظرف غذا و اینا احساسی ندارم :))... ولی میخوام بگم این
روزا همچین اعصاب رعشه و همچین زانوی جاخالیدهی دارم!
در نهایت اینکه با همین اعصاب نه چندان درست و حسابی، و با تمرکز ِ نداشته، و با خونهای که هیچ حس درس خوندنی بهم نمیده، و با استرسی تمام عیار که میدونم چقدر اوضاع میان ترم و پروژه و پایانی و باز پروژه ها وحشتناکه، تصمیم دارم بزنم تو سر خودم و از این یک و نیم روز باقیموندهی تعطیلات، یه دردی از خودم دوا کنم. شاید حداقل با شروعش یه ذره آروم بگیرم.
در نهایت اینکه با همین اعصاب نه چندان درست و حسابی، و با تمرکز ِ نداشته، و با خونهای که هیچ حس درس خوندنی بهم نمیده، و با استرسی تمام عیار که میدونم چقدر اوضاع میان ترم و پروژه و پایانی و باز پروژه ها وحشتناکه، تصمیم دارم بزنم تو سر خودم و از این یک و نیم روز باقیموندهی تعطیلات، یه دردی از خودم دوا کنم. شاید حداقل با شروعش یه ذره آروم بگیرم.
پ.ن: اولین باریه
که میخوام تو خونهی جدید درس بخونم. همیشه نهایتش این بود که پای کامپیوتر مشق
نوشتم. اوضاع داغونه!
پ.ن2: یه
دوستی هم داشتم که هر چقدر به دوست بودنش بیشتر فکر میکنم بیشتر حالم ازش به هم
میخوره. اگر منو بشناسید باید بدونید که آدمی نیستم که تو دوستیام، پا پس بکشم و
وقتی با یکی دوستم ینی واقن دوسش دارم. حالا شما تصور کن با یکی دوست بودم اما
گندی زده که من به این اوضاع رسیدم. پس پر بیراه نمیگم.
۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه
هویچطوری
همیشه
همینطور است. وقتی میخواهی مثل دیوانهها فراموش کنی خودت را، زندگی را، خدا مثل
یک هویج برابر چشمانت سبز میشود، دستش را میآورد
بالا و محکم درون سوتش فوت میکند. ولی برای قوم نفرین شدهای چون ما همه چیز
برعکس میشود. به خدا که میخواهی فکر کنی، خودت، زندگی، کار، هویج،...
جرات پرواز
دیدی آدمهایی رو که جرات پریدن
ندارند؟ جرات پریدن ندارند و فکر میکنند برای پرواز کردن باید از بلندترین
شاخه پرید ...از این شاخه به اون شاخه میپرند و وقتی میپرسی چرا نمیپری؟
میگن ای بابا! این درخت کوتاهه... این شاخه محکم نیست...
پ.ن: نوشته شده به تاريخ 2008/6... حس ميكنم تو اين چهار سال ممكنه
گاهي اينجور آدمي شده باشم! بعد حالم بد شد از خودم.. از نوشتهم.. از..
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
دست و پا زدن بین چند خاطره
راهنمایی بودم. درس علوم به بدن انسان و قلب
و... رسیده بود. قلب گوسفند گرفتیم و م برایم تشریحش کرد، بردم مدرسه و با دقت و
علاقه برای همکلاسیها و معلم توضیح دادم و نمرهی خوبی گرفتم. از همان موقعها
بود که دوست داشتم دکتر شوم، جراح قلب. شاید هم دلیلش بیشتر برادرم بود که از قبلترش
پزشکی میخواند و حالا با عکسهای تشریح جنازه و کتابهای آناتومیش من وسوسه شده
بودم پزشک شوم. دبیرستانی که شدم کتاب زیست یکی از بهترینها شد برایم. میگویم
یکی از بهترینها چون از همان موقع شیمی را هم رسمن میبلعیدم. آن معلم سختگیر
شیمی که همه حالشان از او و اخلاقش به هم میخورد برای من شد سمبل اتمها و جدول
مندلیف. جدول را خورده بودم، با جزئیاتش میدانستم کجای جدول چیست و ترکیبش با
فلان چیز چه میشود و... طبق روال هر سال بهترین دانشآموز مدرسه بودم و در مدرسهمان
اصرار داشتند بهترینها بروند رشتهی ریاضیفیزیک. من هم از این قاعده مستثنی
نبودم. اما با لجاجت رشتهی تجربی را برای ادامه انتخاب کردم. دو روز دیگر تابستان
تمام میشد که مدیر دبیرستانم زنگ زد خانه و شروع کردن مخ زدنم که تو ریاضیات محشر
است و اصلن بیا ریاضی و تابستان زیست بخوان و بعد تغییر رشته بده و.... خلاصه که
رفتم ریاضی!
ریاضیام خوب بود اما شیمی برایم چیز دیگری
بود. مسابقات آمادگی برای المپیاد شیمی برگزار شد.. قبول شدم. تابستان بعدش
کلاسهای مفرح المپیاد شیمی میرفتم و کلی آدم خفن میدیدم که همه شیمیکار بودیم.
رسمن عشقبازی کردم با آن تابستان. آن تابستان زیست هم خواندم، سوالاتم را از م
میپرسیدم. حالا یادم نیست همان میان بود یا قبلترش که م امتحان پره داشت و من
این همه درس خواندنش را که دیدم کمکم بیخیال پزشکی میشدم. سوم که رفتم کلکلهایم
با معلم شیمیای که سال اول عاشقش بودم شروع شد. نمیدانم غرور من بود یا
گنداخلاقی او که وقتی میدید درسهایش را بلدم و سر کلاسش نمیروم یا مدیر میگوید
لازم نیست این دانشآموز سر کلاس شیمی بیاید و باید برای المپیاد بخواند که معلمان
سر لج انداخت با من. همان ماه اول ِ مدرسه، تا آخر کتاب خوانده بودم و معلم تا میخواست
کل بندازد با من میبردمش. شاید کارم درست نبود. نهایت که المپیاد هم قبول شدم و
اون دیگر حرفی نداشت...
پیشدانشگاهی که بودم همهی معلمان
و خانواده و فامیل میگفتند تو که میروی شیمی، خودم هم همین فکر را میکردم تا
انتخاب رشته شد و... م سومین انتخابش را قبول شده بود، من هم خیلی برایم جذاب بود
جوری انتخاب رشته کنم که سومی را قبول شوم، همین کار را کردم، شریف را که نزدم،
اول تهران، بعد امیرکبیر و نهایتن همین جایی که هستم یا بهتر بگویم همنجایی که
بودم. سومی را قبول شدم. رشتهای آمدم که هیچ ربطی به شیمی نداشت. به پزشکی هم
ربطی نداشت. اوایلش خیلی لذتی نداشت آن درسهای خشک ریاضی و معادلات و... تنها
لذتم آن جمع پنج نفرهای بود که روزمان را با هم شب میکردیم. اما بعدتر که تخصصی
شد من هم لذت بردم ازشان، به یاد اولین درس کنترلی که داشتم، کنترل خطی. آن لحظهای
که استاد کنترلر طراحی میکرد برای چاقوی جراحی قلب. هی از خون و دقت در عمل میگفت
من لذت میبردم. کار جالبیست که کاری که با دست میشود کرد را بسپری به چیزی دیگر
فقط یک کنترلر....
-پارسال نوشت (هشت خرداد نود)- نهایت اینکه مهندس برق شدم و چند ماهی
را برای کنکور تلف کردم و بعد هم نتایجی که بر وفق مراد نبود. که اگر بود لابد
بدون هیچ فکری ادامهی کارشناسی را میدادم، کنترل. اما الان که بعد از یک هفته
تازه سر لج را با خودم کنار گذاشتهام که انتخاب رشته کنم میبینم شاید شانس قبولی
داشته باشم، آن هم نه در رشتهی خودم بلکه در مهندسی پزشکی، تا دیروز هم اصلن راضی
نبودم تااینکه با مهندسی پزشکی کارها حرف زدم و حرف از آن 5 واحد مربوط به پزشکی
شد و... قلقلکم آمده. که این اولین باری نیست که این گونه حرف از تغییرهای ناگهانی
میزنم، که من آدمی بودم که روزی میمردم برای پزشکی، که روزی شیمی را با تمام
اتمها و کربنهایش قورت داده بودم، که در انتخاب رشته کارشناسی به گمانم اول برقها
را زدم و بعد مهندسی پزشکیها... حالا که یک روز دیگر مانده برای انتخاب رشته،
باید بنشینم و باز هم بین چند انتخاب دست و پا بزنم و دست آخر، آن دقیقه نود یکی
را انتخاب کنم. که ای کاش مدیری بود که آن دقیقه نود باز بهم زنگ میزد و من را از
تصمیمم مطمئن میکرد. شاید حالا بیشتراز هر چیزی میگویم کاش مامان اینجا بود...
-امسالنوشت (دوازده خرداد)- در ویرایش نهایی، مکاترونیکها را بالاتر زدم و بعدتر در
کمال ناباوری، مکاترونیک رشتهای بود که قبول شدم. پروژهی الانم؟ یک ربات پزشکی
است. راضیم :ی
اشتراک در:
پستها (Atom)