گلوله را کف دست کشیدهاش گذاشت و آرام لبهایش را نزدیک کرد و بوسهای آمیخته با جنون بر آن زد. تمام وجودش از تب میسوخت. اگر این کوچولوی طلایی حرکت میکرد او هم میکشت و هم کشته میشد درست در یک لحظه. و این زیباترین تلفیق متناقضی بود که تا به حال میشناخت، زیباتر از تابلوی مونالیزا که هم میخندید و هم نمیخندید. موهای مشکی بلندش بر روی شانههایش سنگینی میکرد. رنگ قرمز به موهایش جلا میداد خصوصا وقتی از جنس خونش بود... تب تمام صورتش را میسوزاند ولی این سوختن را دوست داشت.
بوی عجیبی میداد. تلفیقی از عرق و اشک و خون با کمی لورازپام... وسوسهای عجیب را در وجودش حس میکرد و این وسوسه زیباتر از تمام وسوسههای زندگیش بود... پاهای ظریف و لرزانش تاب نگه داشتن این اندام سوزان در تب را نداشت، تلو تلو میخورد و نگاهش خیره به خوردههای آیینه روی زمین ماند. چشمان تب زدهاش بی روحتر و کم فروغتر از آن بود که بتوان رنگش را تشخیص داد ولی این بی روحی را دوست داشت و او را بیشتر شبیه مردهها نشان میداد... و تب! این تب دوست داشتنی و سوزاننده تا گونههایش بالا آمده بود. وان حمام تا نصفه پر آب شده بود و چک چک آب داغ و مه حمام خبر از تب سوخته شدن و سوزاندن و شهوت جنون میداد. دوست داشت. همه این لحظات را دوست داشت حتی بوی غلیظ باروت را...
.
پ.ن: به جا مونده از زمان 01/30/2009 ... بازنشر به بهانهی کابوسی که پریشب دیدم و دیشب از ترسش نخوابیدم.
گاهی اوقات سوختن در تب، حس خوبی به آدم میده! شاید یه جور خلسه... یه جور جدا شدن از همه چیز و فقط ترس از کابوس پیش رو..
این رویاها رو واقعا میبینی؟
پاسخحذفجالبه
باید جناب یونگ بیاد تفسیرشون کنه
;)
راستی مشخصه کتابخونید. گودریدز عضوین؟ به چه نام؟
این رویا نیست و کابوسه.. نه اینو ندیده بودم، تو پ.ن نوشتم که کابوسی که دیدم این نوشتهم رو یادم انداخت. ولی کابوسای خفن میبینم. ینی خودش یه داستانیه :)
حذفکتابخون بودم. الان وقتشو ندارم متسفانه. گودریدز هم عضوم، ولی فعال نیستم توش. در این حد که اسمم یادم نیست. هر از گاهی میل میاد ازش برام :))