یه جور حس خدا بودن از تمام اعضا و جوارح بدنم بیرون میزند. منشاش؟ اینکه همه خوابند و تا چشمم کار میکند همهی چراغ خانهها خاموش و من انگار رعد و برق را آفریده ام و ایستاده ام در بالکن و فرمان میدهم حالا اینجا بزن.. حالا بالای سر خودمان... حالا شدیدتر... با نور بیشتر... آهان حالا باران را وحشیتر کن.. بعد هم تا کمر از بالکن آویزان میشوم و خیس میشوم، خیس خیس... یک جور ِ خداطورانهای که انگار فقط خودم محقاش استم.
بعد هم منتظر میمانم یکی از خواب بپرد بیاید دم پنجره بگوید وااای خودکشی نکن، حالا یه ماشین ویژن سادهست و من هم بگویم نه فرزندم! مرا چه به خودکشی؟ تنها تمرکزیست برای ادامه.. -یه لحظه بمانم که ادامهی چه را منظورم است؟- آها داشتم میگفتم فرزندم.. ادامهی جهان.. رعد و برقم را دیدی؟ تو برو بخواب، بگذار ما به حس خدایانهمان برسیم.
بعد هم منتظر میمانم یکی از خواب بپرد بیاید دم پنجره بگوید وااای خودکشی نکن، حالا یه ماشین ویژن سادهست و من هم بگویم نه فرزندم! مرا چه به خودکشی؟ تنها تمرکزیست برای ادامه.. -یه لحظه بمانم که ادامهی چه را منظورم است؟- آها داشتم میگفتم فرزندم.. ادامهی جهان.. رعد و برقم را دیدی؟ تو برو بخواب، بگذار ما به حس خدایانهمان برسیم.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. سعی کنید حتمن برای خانههایتان بالکن بسازید. بالکن داشتن و تا دم صبح بیدار ماندن برای یک درس لعنتی، حسهای خوبی را برایتان به ارمغان میآورد. اصلن زنده باد ماشین ویژن با این امتحان پنج نمرهایاش و خدایگان سرزمینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر