۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

دوستان بیاورید آن غمناک ساز را :))

کیوان واسم یه شعر نوشته تو فیسبوک. متناسب با این روزها و حرف‌هامون و تز... عالیه این بشر...

تویی که نصف کردی آن پیچ بلند
طرفدار تیم آلمان و تیم هلند
دوربین گر نصب نشود روی ربات
از عظمتت بگیرد همی نظم و ثبات
جمله مردم گرد آیند اندر کلاس
باید ایونتی ساخت زود در پلاس
دوستان دفاع کردند و دوست نیامدست
ای خوشا دوست که دوستش آمده است
استاد چو رود غم همی بگیرد آز را
دوستان بیاورید آن غمناک ساز را

پ.ن: البت طرفداری از هلند تکذیب می‌شود.:ی

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

تشویش‌نگاری به وقت چهارم بهمن

انقد حال عجیب غریبی دارم که حس می‌کنم هر لحظه ممکنه له شم زیر بار این همه غریبی حال و روزم...
حتی نمیشه بین این همه پراکندگی فکر، ذهنم رو روی یه موضوع متمرکز کنم و ببینم اصلن چمه؟چی شده؟ چرا انقدر آشفته‌م الان؟ دلتنگی برای مامان بابا. یه حس ترس...
این همه مرگ و حادثه دور و برم تو یه ماه اخیر، هضم نشده برام. ترسناکه..  دلم الان یکیو می‌خواست که روبه‌روم نشسته بودم که حرف بزنیم، حتی از دغدغه‌های ذهنیم هم نگم، فقط حرف بزنه حرف بزنم، تا حواسم پرت شه به زندگی‌ای که در جریانه. اما نیست. این موقع شب هیشکی اینجا نیست..:(
و این من ِ آشفته میره یه لیوان آب بخوره تا بلکه آروم‌تر شه.. ذهنم خسته‌ست..

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

الاعمالُ بالنیات ِ؛ تاریخ صوری تز

خووووووب میریم که یه دفاع داشته باشیم تا یه ماه دیگه
نیتشو کردم. ببینم کی بالفعل میشه :ی


پ.ن: صوری؟سوری؟ خوابم میاد... :ی

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

شرح‌حال‌نویسی به وقت 26 دی‌ماه

1- این یک هفته باید به خوبی بگذرد. باید روی دور تند باشم. بدوم، یواش اما، مراقب که باز دستم نشکند :|، باید به یک نتیجه‌ای برسم. باید رضایت از خودم پیدا کنم. من که راضی باشم دیگر راضی کردن استاد کاری ندارد. فقط باید بدوام. الان مینشینم سر نوشتن تز، بعد هم مقاله بخوانم و ببینم کار جدیدی که در فکرمان گذشت شدنی هست؟ اصلن بلدش هستم یا نه... بعد هم باز باید بدوام.. این استرس عجیب غریبی که از دیروز ظهر همراهم است را باید چسبید. اذیت کننده هست اما پیش‌برنده خواهد بود.

2- دلم دوچرخه سواری در هوای ابری می‌خواهد. دلم مسافرت می‌خواهد. دلم خوابیدن روی دست چپ می‌خواهد. چیزی از این آخری سهل‌الوصول‌تر؟ عین احمق‌ها با گفتنش هم گریه‌ام می‌گیرد. این دست شکسته هم قوز بالای قوز شد.

3-می‌گویم این همه استرس واسه چی؟ تا آخر بهمن نه، فوقش تا ته اسفند تمام می‌شود. اصلن نشد سال بعد که شود. بعد می‌بینم تحمل این همه حس‌های مزخرف و آن همه بار روحی، سخت است. درد دارد. همه‌ی اینها به کنار... اینکه یک هفته دیر کنی برای دفاع یکهو یک و نیم نمره ازت کم شود زور دارد.. :|
ولی ته همه‌ی اینها، هر چه باداباد. تلاشمان را می‌کنیم.

4- چهار ندارد. ما رفتیم.. 


۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

بطالت ِ کسالت‌بار

بطالت یعنی ظهر تا شب چهارشنبه شانزده دی‌ماه 92
که سه تا فایل ورد برای تز این پایین باز بود و هی نگاهش کردم و باز ازش رد شدم..
بطالت ِامروز ترسناک بود.. کاش خودش را زودتر در لحظات پیش ِرو جا بگذارد و برود...

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

آرامش

بیشترین چیزی که الان بهش نیاز دارم نه دفاع کردن از تزه، نه دست ِ بدون گچ، نه... فقط حس آرامش برای طولانی مدته.
حس آرامشی که صب کنار سین تو درمانگاه داشتم. حس آرامشی که ظهر وقتی استادمو دیدم با لبخند و حرفش بهم داد. حس آرامشی که بعد از ساعت دو امروز تو دانشگاه جلوی رئیس گروه و مسئول تحصیلات تکمیلی، ازش خبری نبود. آرامشی که الان تو خونه ندارمش...
احساس آرامش داشتن قطعن بهترین نعمت زندگانیه.

بعدتر نوشت: بحث این نیست که همیشه داشتمش و داشته باشمش، که آدمی‌ئه و تلاطم در زندگانی. اما بعد از یه سنی، آدم انتظار یه سری تلاطم‌های احمقانه رو نداره.
و خوب قطعن طاقت من هم طاق شده و زود به جوش میام. نیاز به بازسازی دارم.

حال رقت بار ِ وسطِ دی

امروز زنی بودم که اشکش دم مشکش بود.

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

لحظاتِ خنده‌دارِ دلتنگی

آدمی دلتنگ می‌شود. دست خودش نیست؟ اطمینان ندارم که همیشه دست خودش نباشد. اما احتمالن وقتی ناخواسته باشد قضیه بغرنج‌تر میشود. آن وقت هی دلش بهانه می‌‎‌گیرد و مغزش برای رد بهانه‌ها، فرضیه های عجیب می‌بافد برای دوری از دلتنگی. آدم نازک نارنجی می‌شود. ذهن ودلش هر دو همان حس دلتنگی لعنتی را دارند که آدمی را در خود فرو می‌برد..
به نظرم همه‌ی حس‌ها وقتی پیچیده‌تر می‌شوند که چند روزی را گوشه اتاقت کز کرده باشی و نتوانی موهای خیست را به تنهایی در حوله بپیچی و کمک بخواهی، بعد یکهو گریه‌ات بگیرد و... به خودت بیایی و در آینه به موها و چشمهای خیس نگاهی بیندازی و پخ بزنی زیر خنده که در این وضعیت مضحک اشکت آمده؟ بیخیاال

 آدمی موجود قدرتمندی‌ست که ضعف‌های عجیب غریب و خنده‌دار ِ منحصر به فردی دارد.

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

شکست نگاری

بچه‌تر که بودم عاشق این بودم که شبها خودم را با پای شکسته تصور کنم. بچه‌تر که می‌گویم یعنی دوران دبستان و شاید اوایل راهنمایی. دیدن فوتبالیستها زمان ما مد بود، شبها قبل از خواب سوباسا بودم با آن شوتهای عجیب، با پاهایی که برای شوت زدن نود درجه از پشت بالا میرفت و بعد شوت محکمی میزد. آخر سر هم "کاکرو" روی پایم خطا میکرد و با برانکارد کنار زمین میرفتم و... خلاصه که یکی از فانتزی‌های کودکیم شکستن پایم بود که محقق نشد. -شکر خدا-
یک سالم که بود دست راستم شکست بعد که ورم دست خوابید هی با گچ بازی می‌کردم. یه روز مامان دید گچ را در آورده ام و با دست چپ آن را روی سر می‌چرخانم و خوشحالم.. عین خنگ‌ها. دوباره بیمارستان و گچ گرفتن و...
حالا با ذهن شلوغ آخر هفته‌ی گذشته و در راه عجله برای رسیدن به دانشگاه، می‌افتم و اینبار دست ِ کلیدی‌ام شکست. دست چپ. با یک دست تایپ کردن سخت است. مدت زمانی که میبرد برای نوشتن، اعصابم را به هم می‌ریزد. گاهی درد به سراغم می‌آید. تیر میکشد. سرگیجه معمولن همراهم هست... چیزی که بیشتر اذیت می‌کند تز است و اینکه امروز پنجمین روزی بود که تعطیلش کرده ام. همه‌ی اینها می‌گذرد. بین همه‌ی این اتفاقات آدمی هست که باهاش دردها را فراموش کنم.

این هم باشد به عنوان آخرین پست سال 2013 شبح اپرا، نگاشته شده با یک دست :ی