۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

ترس یعنی دست و پا زدن برای ادامه..

ترس یعنی همین فریاد‌های تبدیل به سکوت شده..
یعنی همین بغض‌های خورده شده...
همین بغضی که انتظار می‌کشد نوک ِ باروت آتش بگیرد تا فریادها هجوم بیاورند به گلویت و هق هق شوند...
یعنی همین هق‌هق‌های بی‌امان ِ ملتمسانه که آتش‌بس می‌دهند..
همین دستمال کاغذی خیس روی تخت..
همین لیوان آب نصفه روی میز...
همین سر ِ در حال انفجار و پناه آوردن به نوشتن برای نظم بخشیدن به آن..
ترس یعنی یک من ِ مستاصل که پشت ِ هق‌هق‌هایش دست و پا ‌می‌زند که خوشی ادامه یابد..


پ.ن: قبل‌تر گفته بودم من آدم ترسویی هستم و برخلاف خیلی از آدم‌های شهرم که منتظرند دعوا ببینید، از فریاد و دعوا فرار می‌کنم..

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

ریتم‌ ِ نامنظم ِ ترسناک

صبح بیدار شدم دیدم بیرون  از اتاق، حرف از آن قرص ِ زیرزبانی‌ست... خودم را به خواب می‌زنم که حتمن اینها خواب بوده و...
بلند شدم دیدم بابا با فشارسنج ور می‌رود. می‌گوید دیشب که فشار را گرفتی پایین بود، آخر شب حالم بد شد و تپش به هم ریخت و قرص خوردم، بعد قرص خواب هم خوردم و...
خلاصه باز فشار را می‌گیرم. به وضوح ترس را در صورت بابا می‌‌‌بینم. فشارسنج عجیب است، تپش‌ها عادی نیست. بهش می‌گویم حتمن خراب شده، 10 روی 6 که امکان ندارد! نگران نباشید. فشار خودم را می‌گیرم.. معمولی‌ست... ترسیده‌ام، می‌گویم چیزی نیست. قرص خواب خوردید و الانم فلان و بهمان، اصن چرا نمی‌خوابین؟ قیافتون از اثر قرصا هنوز خوابالوده... همه‌ی این‌ها را به شکل مادری می‌گویم که به بچه ی کوچکش سرکوفت میزند که سرماخوردی و نباید بروی تو حیاط بازی کنی. ولی پشت حرفهایم ترس موج می‌زند.. اصرار می‌کنم برویم دکتر. میگوید نه، الان مامانت قرص‌ها رو میاره. -میدانم که از دکتر و بیمارستان می‌ترسد برای همین مقاومت می‌کند-. میم زنگ می‌زند و بهش می‌گوید همین الان به جای راه رفتن، بخوابد...
می‌خوابد... بهتر می‌شود.. شکر
حالا هی گاه به گاه می‌گوید فشارم را بگیر.. به حال صبح تا ظهر ِ امروز که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر ترسوام.. چقدر بلد نیستم ترسم را مهار می‌کنم.. چقدر ترسناک است ماجرا...

پ.ن: لعنت به این هوای آلوده‌ی تهران..

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ثبت یلدای 92

شب یلدای امسال را من و مامان دوتایی گذراندیم. خوب بود و خوش گذشت.
سال قبل صبحش که دانشگاه بودم و بعد هم بدو بدو آمدم خانه و شعر پیدا کردم برای انارنویسی و روی انارها نوشتم که میم برای "یـ" ببرد. مامان هم گلدوزی معرکه‌ای روی پارچه‌ی داخل سبد کرد و تهش بدو بدو حاضر شدیم که شب چله را خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا بگذرانیم... میم دو ساعت بعدتر از ما رسید... قبلش که کتابخانه بود و بعد هم اناربری و....
همه با هم گذراندیم. امسال بابا تهران نبود. میم زنجان بود و یـ هم سنندج... من و مامان تنهایی انار خوردیم و مامان تعریف کرد که اولین بار است شب یلدا از میم جدا افتاده...
همین نشان می‌دهد سال 85 یا 86 که میم طرح داشت، مامان تهران نبوده و یعنی تجربه‌ی دوری از من در شب یلدا را دارد...‏
حالا اینها مهم نیست. کاش همیشه باشند.. همیشه خوب و سلامت... هر جایی که سهتند، در تهران یا خارج آن.. فقط خوب باشند.‏

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

خم به ابروت نیار

خانوم گوگوش می‌خواند: "نازنین بی قرار، از فریب روزگار خم به ابروت نیار"
و من کش و قوسی به بدنم می‌دهم و یک حساب سرانگشتی می‌کنم می‌بینم از ساعت 11 صبح تا الان نشسته‌ام پشت اشکبوس و این گزارش تز را بالا و پایین می‌کنم و هی تمپلیت تز را نگاه می‌کنم و ترس برم میدارد و در یک ورد دیگر، گزارش را تایپ می‌کنم.. سری به فیسبوک و پلاس می‌زنم و دوباره تایپ کردن و سعی در تولید تراوشات ذهنی برای تز... این وسط‌ها یک سری هم به آشپزخانه و میوه و چایی آوردن و شبش هم سالادالویه درست کردن...

تا الان می‌کند به عبارتی حدود 12 ساعت... چند ساعتش مفید بود؟ هفت؟ هشت؟ شش؟ .... روند پیش‌روی و تولید تراوشات بسیار ناامیدکننده است. انگار که ذهنم با سیستم قطره‌چکانی کار کند و دلش نیاید نم ِ علمی پس دهد، موقع ِ پس دادن هم لغات یاری نمی‌کنند، این دو هم که همراه شوند وسواس به سراغم می‌آید و بالا پایین در گزارش و به هم زدن ترتیب. مشکل از این ذهن ِ بی‌نظم است. باید بنویسمش بلکه مرتب شود. به خودم دلداری می‌دهم که الان سربالایی‌ هستم و بعدش در سرپایینی میفتم و درست می‌شود و... هه 

این میان، همه چیز هم که عالی پیش رود یکهو بابا صدا می‌کند که بسه من چشمم به جای تو خسته شد، یا مثلن ببین این گوشی چرا "پ" را دیگر نمینویسد در اسمس؟ یا... مامان هم از کرج رفتنش می‌گوید و فامیل و اینکه برو رانندگی یاد بگیر ماشین بگیری و فلانی گفت از دخترت و خواستگار و عروسی چه خبر و...
حالا نه که بخواهم بگویم در دانشگاه همه چیز بر وفق مراد است. آنجا هم هی کسی می‌آید، یکی می‌پرسد کی دفاع می‌کنی؟ دفاع کن که فلانی فلان شود و بهمان... پیش استاد هم که می‌روم، به بهانه‌ی کنفرانس ِ پیشِ رو، بدتر از هر زمانی فرصت ندارد و ذهنم مشوش‌تر می‌شود. نمونه‌ی بارزش می‌شود چهارشنبه و بغض و... خانه حداقل این بحث‌ها را ندارد.
کتابخانه نمی‌روم؟ در کتابخانه نمی‌شود به این پوزیشن‌های خاص نشست و ژانگولر بازی درآورد و وسط همه‌ی استرس‌ها، روی تخت دراز  کشید و....

وسط این همه نشستن یاد ترم 2  افتادم و گزارش مطالعاتی آن بینایی ماشین ِ احمقانه و... همه چیز می‌گذرد.. :)

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آغاز موفقیت‌های پی‌درپی

جهت ثبت در تاریخ :))‏
 دیروز رفتیم توییت کردیم که "فردا روز شروع موفقیت‌های پی در پی منه"‏. حالا همینجوری داره موفقیت کسب میشه.. با همین فرمون ادامه پیدا کنه صلوات و ماچ به بارالها :))‏
صب که کینماتیک ربات با تغییرات ییهویی که به مغزم خطور کرد درست شد. جواب مطلوب داد. البت کار داره هنوز.‏
ظهر اتصال UDP و متلب به حول و قوه الهی برقرار گردید و پیغام ظاهرشد که "متلب ایز کانکتد تو سی-شارپ" :ی
الان هم که اکسپت مقاله برای ارائه اومد...
حالا بشیینیم تز بنویسیم یخده، بلکه بشه تا آخر سال دفاع کرد. :|‏

خلاصه که ببینید متنبه شدن در توییتر چه تاثیراتی داره ها، امتحان کنید :))

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

هم‌آواز و هم‌بغض

اين نسيم، اين سفره‌ی مُهيا شده‌ی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند،
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم.
اول فقط يک دل‌دل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يک‌صدا شديم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گريه، هم‌نَفس برای باز تا هميشه با هم بودن.
برای يک قدم‌زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ... 
برای همسفر هميشه‌ی عشق ... باران! 
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه‌ات را نمی‌خواهم..
نشانی خانه‌ات کجاست؟!


"سید علی صالحی"

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

خونه‌ی مادربزرگه..

بهنام عکس قدیماشونو گذاشته و از فوبیای کودکیش خونه بابابزرگش گفته که "از زنگ در خونه‌شون می‌ترسیده. چون زنگه صدای بلبل میداد. فکر میکرده کلاغه الان حمله میکنه بهش" :)))
فوبیای کودکی من، حموم خونه‌ی پدربزرگم تو خوانسار بود. خونه‌های قدیمی و به عبارتی خونه باغ.. حمومه تو یه جایی شبیه به دالون بود، طبقه بالا خونه و و باغ و اینا بود. طبقه پایین هم یه باغ دیگه و در حیاط و یه ور هم یه دالونی بود گلی.. تاااریک.
جلوی حموم، تو همون دالون، یه حوضی بود مثلن دو متر در دو متر. همیشه لبریز از آب بود. به نظرم زیرش قنات رد میشد :ی.. ازونجایی که نوه‌ها به شدت شیطونی می‌کردیم و وقتی به هم میرسیم همه جا رو رو سرمون میذاشتیم و قایم موشک و بالا بلندی و...، فک کنم اینا برا ما خالی بسته بودن که این حوضه عمیقه، ینی اون عمقی که میبینیم عمق ِ واقعیش نیست و وقتی بیفتی توش تو گل فرو میری و قبلن فلانی هم افتاده توش و مرده. تنهایی نباید بیای اینجا..:|
- دقت کردیم گفتم "فک می‌کنم"، ینی هنوزم مطمئن نیستم اونجا باتلاق نباشه  :))
آقا خلاصه ما میرفتیم خونه پدربزرگمون، تنهایی حموم نمیرفتیم که... قایم موشک هم که بازی می‌کردیم نوه بزرگترا میرفتن تو حموم قایم میشدن ما ولی از ترسمون نزدیکش نمی‌شدیم، بعدتر خودمون شدیم نوه بزرگه و این ترفند رو به کار بردیم :ی

خلاصه فوبیای بنده به اون حوض و حموم ِ نیمه تاریک همچنان بر قوت خود باقی‌ئه ولی خدا رو شکر یه حموم جدید ساختن و نوه جدیدا هم دل و جرات قایم موشک رو ندارن :ی

پ.ن: در پلاس نگاشته شد، اینجا هم گذاشتمش که ماندگار بشه برا خودم :ی

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

نقطه‌های آواره

حقیقت ِ امر این است که من یک موقع‌هایی از نقطه گذاشتن برای پایان واهمه داشتم. باورم نمیشد با یک نقطه به راحتی بتوان چند سال دوستی را تمام کرد. باهاش جدال می‌کردم. بعدتر انگار که عادت کرده باشم به این مدل نقطه‌ها... اگرچه هضمش برایم سخت بود اما دیگر جدالی سخت در کار نبود...
هر چقدر هم که فکر کنم نقطه‌گذاری هنوز هم که هنوز است برایم راحت نیست. هضم شدنی نیست، حتی تصورش هم گلویم را از بغض خفه می‌کند...

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

زمان بندی پروژه

این پست برنامه‌ریزی شخصی و تلنگر زدن به خود است. طبعن خواندن ندارد.
 
حقیقت امر این است که خودم باید بخواهم تا آخر بهمن دفاع کنم تا اینکار انجام شود. وقتی از الان که 3 ماه فرصت مانده و ازم میپرسند کی؟ میگویم اوووه، سال دیگه شاید، خوب مشخص است تلاشی نمی‌کنم برای اتمامش... یا این کش آمدن‌ها و پیچاندن‌های استاد و اعصاب‌خردی‌ها را حواله می‌کنم به فلان جا... 
الف.ر واضح‌تر از این نمی‌توانست متقاعدم کند که وقتم را تلف نکنم و به سرعت تمامش کنم.. یادم باشد اگر تا آخر امسال دفاع کردم یه تشکر درست حسابی ازش بکنم...
اینکه قرار است دقیقن در تز چه بنویسم را نمی‌دانم. بخش کنترل را یک کاری می‌کنم، جای حرف زدن و خیالبافی زیاد دارد.. ولی بخش تصویر بالکل مانده و همین هی فکر عقب انداختن را در سرم می‌اندازد... ولی هیچ چیز مهم نیست به جز عمر من که پشت در اتاق استاد تلف میشود و هی روانم خط خطی تر... قطعن ماجراهای جذاب و روزهای خوش هم دارم، اما به این اعصاب خردی امروز ظهر نمی‌ارزد.
ما رفتیم، بسم الله...

پ.ن: برنامه ریزی که آپدیت میشودبه تاریخ 6 آذر 92،
تا آخر آذر 92، homming ربات و limswitch ها اوکی شود.
UDP و انتقال داده از متلب به c و ربات اوکی شود.
ربات با کنترلر ساده بتواند مسیری که در متلب به آن داده میشود را بدون خطا و با سرعت ردیابی کند.
تکرارپذیری ربات چک شود.

نیمه اول دی‌ماه : استارت بخش تصویر و انجام باقی‌مانده‌های بخش قبل

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

پریشان‌نگاری به وقت اول آذر

پنجشنبه شب خوب نبود، باز بحثای قدیمی و بی منطق... باز اعصاب خوردی..
من؟ بحثی نکردم، اولش بغض کردم اما بعد خوردمش و به کارم ادامه دادم. می‌دونستم فرداش باز همه چیز از نو شروع میشه و اصن بیخیال غصه و این مسخره‌بازیا و بحثا همیشه هست..
فرداش اما حالم خوب نبود. یه گوشه کز کرده بودم و کارای مسخره می‌کردم. سعی کردم با سریال دیدن حالمو خوب کنم. یه ساعت بخوابم شاید خوب و خوشال بشم... نشد.. هووم، لابد قضیه همون غروب جمعه‌ست که هر هفته ملت ازش حرف می‌زنن و من شونه بالا می‌ندازم که چی میگین؟
امروز رو طاقت آوردم اما برگشتنی انگار فرصتی بود برای مرور ذهنم.. باد سرد تو صورتم و منی که اشکامو پاک می‌کردم و می‌گفتم چه احمقم که واسه این چیزا اعصاب خودمو خورد می‌کنم.. رسیدم خونه، صورتمو شستم و خودمو احیا کردم...
یهو انگار با پتک تو سرم کوبیده شد که دیروز یک آذر بود، چطور یادت رفت؟ چطور؟؟؟ هوم، خیلی لنتی‌ام، خیلی :((

پ.ن: این پست همین‌جا خاک خواهد خورد. تشکر

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

سرانجام

زندگی ینی همین آلبوم "سرانجام-کارن همایونفر" و دستای یخ و چای داغ و بیسکوییت و بالا پایین رفتن بین کدهای C# و استرس برای عقب بودن از کار و تنبلی و...

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

محرم‌های خانه پدری

مثلن من دلم برای همین نوحه خوان ِ هیئتی که سال به سال میره ته کوچه‌مون، تنگ میشه. برای همون آخر ِ مراسمشون که مثل کودکستانی‌ها، امام اول دوم سوم رو میگه: امام اول، همه میگن علی، آنکه شهید شد: علی- مظهر دین شد: علی، بعد اینو برای امام دوم و سوم هم تکرار می‌کنه با این تغییر که برای امام سوم با تفاسیر و سوز و گداز بیشتری کلمات رو ادا میکنه و طبل و سنج هم محکم‌تر به هم خورده میشن و خلاصه تمام ِ آژیرهای ماشین‌های کوچه به صدا در میان.

ولی مطمئنم دلم برای اینکه همسایه آپارتمان روبه رویی یه گوسفند بدبخت رو وسط کوچه بکشه و گوسفند در حالیکه سرش کنده شده هنوز از ته جونی که براش مونده دست و پا بزنه، تنگ نمیشه. یا . بعدش هم شیلنگ رو از پارکینگ می‌کشن وسط کوچه که خون رو از اون وسط بریزن تو جوب آب ما.. اینا دل تنگ شدن داره؟ چه سنت مسخره‌ای... حتمن باید جلو چشم ملت این کارو بکنن؟ ببرید نذرتون رو تو یه قصابی ادا کنید نه وسط محل عبور و مرور مردم و ماشینا...

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

بی قراری در ساعت 4

علی عظیمی در پیش درآمدش می‌خواند: "من باد میشم میرم تو موهات.." آهنگ روی تکرار است و من فکر می‌کنم چقدر این هفته طولانی و سخت گذشته، انگار آخر هفته‌ی بی تطیلی‌ست در حالیکه تازه وسط هفته‌ای‌ست که تا آخر تعطیل است.
الان به این موضوع پی بردم چند روزی‌ست ساعت چهار که میشود انگار روزم به پایان رسیده و خسته تر از هر ساعتی در روز هستم... دیروز هم حوالی ساعت 4 بود که آنطور به پوچی رسیدم. پریروز هم...
شاید مال هوای آزمایشگاه باشد، هوای بی هوا، صندلی های خسته، میز تک نفره بدون حضور هم اتاقی..
اینجور وقت ها باید هندزفری را کنار گذاشت و بیرون از آزمایشگاه قدم زد. اگر نشد تعطیلش می‌کنم...

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

برگرد سفر طول کشید، ای نفس سبز*

من آدم ِ سیاست نیستم، یا بهتر بگویم آدم سیاسی‌ای نیستم، سیاسی بودن تعریفی دارد که شامل‌ام نمی‌شود.من بیشتر از هر چیز آدمی احساساتی‌ هستم که گاهی شخصیت ِ گریه‌بکن‌ام قالب می‌شود. ترجیح می‌دهم بنشینم و خبرهای خوب را ببینم و تا خرخره امیدوار شوم. تقویم را نگاه کنم و هی خط بزنم تا به روز موعود نزدیک شوم.. روزنامه‌ها را ببینم، خبر از احتمال آزادی ببینم، خبرهای خوب دیگر را دنبال کنم، عکس برادرش را روی صفحه اصلی ببینم و ذوق کنم... من آدمی‌ام که بذر هویت در وجودم کاشته شده... 

یکهو روز موعود می‌رسد و نه تنها اتفاقی نمی‌افتد بلکه خبرهای تلخ جایگزین‌ش می‌شود. طبعن حصار امیدی که ازش برای خودم محافظی ساخته‌ام می‌شکند، تهی می‌شوم و بعد آن شخصیت پنهانم قالب می‌شود و... حالا این من، دیگر من نیست، باید خود را بیابد و بازسازی شود و یاد بگیرد همه چیز را خوب نبیند و..

پ.ن: عید غدیر، مادر و پدری که همچنان در حصر به سر می‌برند و شاهد ضرب و شتم فرزندانشان هستند...
پ.ن2: خوش‌بینانه که نگاه کنم به زودی تیمی برای بررسی وضعیت تشکیل خواهد شد و این موضوع بهانه‌ای خواهد بود تا روحانی، سران در حصر را آزاد کند.

برگرد سفر طول کشید، ای نفس سبز، تا کی دل من چشم به در داشته باشد.... صدای رضا یزدانی

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

خانواده مقوله‌ی پیچیده‌ای‌ست

یه سری چیزا هست که هی جمع میشه، هی روی هم انباشته میشه و تو صدات در نمیاد، بعد وقتی مرورشون می‌کنی بغضت میشه و اشکات آروم آروم روون میشن...
یه سری چیزا هست که باعث میشه تو زود از کوره در بری و وارد بازی عصبی بشی، اما تو بازی نمی‌خوری، یه راهی برای فرار ازش پیدا می‌کنی. مثلن یه مسافرت دو سه روزه. 

پ.ن: بعله همین بنده با کلی کاری که سرم ریخته، این آخر هفته زندگی را می‌پیچانم که وارد بازی‌های احتمالی نشوم و دو سه روز، فرار را بر قرار ترجیح دهم.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

روزهای بی‌حرفی ِ پاییز

بعضی روزها هستند که آدمی تاب حرف زدن ندارد، دلش نمی‌خواهد چیزی بگوید، فقط می‌خواهد بیننده باشد و گاه شنونده. بنشیند در اتوبوس راه آهن-تجریش، ماشین به سمت بالا برود، پشت چراغ قرمز گیر کند اما آدمی خیالش نباشد. فقط آدم‌های بیرون را نگاه کند و از بودنشان آرامش بگیرد. با دیدن پسرکان افغان‌ای که سوار اتوبوس می‌شوند و دف می‌زنند و آهنگی را بدترین و در عین حال بامزه‌ترین شکل ممکن می‌خوانند و بعد دف را جلوی صورتش می‌گیرند که پول بهشان بدهد و او که ماتش برده است همچنان به نگاه کردن ادامه می‌دهد و آنها خوشحال پیاده شوند و بروند سمت اتوبوس بعدی... 
پاییز که می‌شود فقط باید هندزفری در گوش گذاشت و قدم زد و نگاه کرد. چقدر جای گوشی قدیمیم این دو روز خالی بود. تنها دلیل که این چند روز اخیر هی وسوسه‌ام کرده گوشی جدید بگیرم همین آهنگ گوش کردن‌های بین راهی‌ در هوای خنک است.‏

پ.ن: روا نباشد که از هوای خوب این دو روز تهران حرفی نزنم. از اینکه الان اواسط مهر است و تازه پاییز شروع شده، باد خنک و یخ زدن‌های جذاب و قلقلک دهنده. نسیمی که موقع پیاده روی به صورت می‌زند و دست‌های گرم و... همه جذاب است.
پ.ن2: و حالا امشب برعکس این دو روز اخیر، پرحرفیم گرفته.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

غدیر جان، چشم به راهیم

مدت‌هاست منتظرم عید غدیر برسد تا میرحسین و رهنورد و کروبی آزاد شوند. یک جورهایی باور دارم آن روز آزاد می‌شوند ایشالا.
حالا عیدغدیر نزدیک است، دلهره‌ام بیشتر شده... حالم چیزی در این مایه‌هااست که فکر می‌کنم هماهنگ کنیم برویم در خیابان‌ها جشن بگیریم، یا مثلن لباس چه بپوشم و... :ی 

و حالا "اسامی مسوولانی که قرار است درباره حصر تصمیم بگیرند" امیدوارترم می‌کند.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

روزنوشت به وقت 12 مهرماه

خوب ورژن اولیه مقاله رو نوشتیم، الان منتظر دو تا از دوستام هستم بیان چند تا از سوتی‌های داغان ِ انگلیسی‌م رو باهاشون در میون بذارم بهم جمله مناسب بگن. صبح هم با مقاله میریم پیش استاد گرام که یه نیگا بندازه. ایشالا که حضور داشته باشه بعد از عمری.. هیچ کاری که نکرد واسه کمک، خدا کنه اقلن یه نگاه درست حسابی به مقاله بندازه و ویرایش کنه و چکیده رو هم درست کنه واسمون :ی، خیلی هم گیر نده به مقاله، ینی مجبور نشیم ییهویی کل مقاله رو زیر و رو کنیم. خودش هر کاری میخواد روش انجام بده دیگه. من اجازه میدم :ی

بعد اینکه چقد انگلیسیم داغانه، بشینم زبان بخونم. نه برای خارج رفتن، بلکه برای اینکه اعتماد به نفس ِ انگلیسیم بره بالا :ی، مقاله ی بعدی رو که می‌نویسیم اینجوری صاف نشم و طول نکشه، لغت هم حفظ کنم که ماهیچه ی ذهنم بزرگ شه  و آلزایمری نشم زود... الان واقن دارم آلزایمری میشم خیلی حس بدیه، از بس که چنــــــــــد ساله هیچی حفظ نکردم :|. دکتر بهم گفته برو لغت حفظ کن هی، کم کم درست میشی.‏

خلاصه خداوند ما را ببخشاید، استاد را فردا در دسترس و در مود ِ خوبی قرار دهد و راه تز را برای ما هموار کند و حفظیاتمان را افزایش دهد.‏

برویم یک فیلم ببینیم که تلاش‌ این روزهایمان مورد قبول واقع گردد و بعد  هم،.... بعد هم ندارد. دیگر حوصله نوشتن نیست. حالا هر چی میخواد بشه بعدش.. سرفه نکنم فقط :ی

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

لنگیدنی‌ها کم نیست

این روزها باز شدم آدم پیچاندن..
دو تا مهمانی ِ دوست‌های دبیرستانم را پیچاندم. دلیلش برای خودم خیلی منطقی بود، حوصله‌ی کلی آدمِ بی‌ربط ِ ناشناس و لبخند الکی زدن و از اول تا آخر رقصیدن را نداشتم. بعدتر شیرینی‌ قبولی یکی دیگر از دوستان را پیچاندم. چرا؟ دانشگاه سر کارم بود و گرمم بود و حس آدم‌های ناشناس نبود و... امروز صبح خریدن پرده‌ی اتاق را پیچاندم، چون خوابم می‌امد، چون حوصله‌ی گشتن را نداشتم. حالا هم دارم خودم را می‌پیچانم و کارهای دانشگاه را به تاخیر می‌اندازم.
 هی از دیشب می‌گویم خودت را ببین. باز شدی آدم ِ بی‌حوصله‌ای که هی در پیچ به سر می‌برد. آدمی که لابد بقیه هم حوصله‌اش را ندارند. آدمی که هی جلوی یک سری چیزها کوتاه می‌آید چون دیگر توان ِ بحث کردن سر چیزهای پیش پا افتاده را ندارد.‌‏
 آخرین بار کی اینطور بودم را یادم نمی‌آید. به گمانم یک جایی از کارم که می‌لنگد اینطور می‌شوم. باید پای لنگ را کند و انداخت دور.. آهااااا.. حالا خوب شد.

پ.ن: علی‌الحساب اجازه بدهید، یکشنبه شب، مهمانی خداحافظی استادم را هم بپیچانم. هر چند هنوز حس‌م پنجاه پنجاه است :ی

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

مستِ بی سر سرخوش

این‌بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این‌بار من یک‌بارگی از عافیت بُبریده‌ام
دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
...

شعر مولانا، صدای همایون شجریان..

دفاع نمی‌کنم*

دکتر ازم پرسید دفاع میکنی؟ (از دانشجویان سال دوم دکتراست و به شدت باسواد و کاردرست).
گفتم نه، ترم پنج هم هستم. گفت تو که از پارسال کار کردی خیلی، خیلی از بچه‌ها دو ماهه کار رو شروع کردن و چهار ترمه هم تموم می‌کنن.
من؟ به دو سه ماه ِ اخیر نگاه کردم و از خودم ناامید شدم. نه که بیکار نشسته باشم و هیچ نکرده باشم، اما میشد تمام شده باشد.. حالا تا آخر مهر نه، تا آخر آبان.. خلاصه که این من، من ِ پارسال نیست. انگار انگیزه‌هایش را مرده‌اند! حالا باید هی به خودم تلنگر بزنم و خودم را برای سخت کار کردن آماده کنم.. حق‌م این نیست که با آن همه کاری که از اول کردم، تهش چیز خوبی از آب در نیاید و... حقم بهترین است، آن را خواهم گرفت.

*من از خود ِ سه چهار ماه ِ اخیرم، دفاع نمی‌کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دل تنگ

برخی آدم‌ها هم دلتنگ هستند. بدین صورت که عزیزی را می‌بینند، یکهو از فکر نبودنش اشکشان روان می‌شود.
زندگی همین است.. اما این زندگی بر آدم‌های دلتنگ سخت‌تر می‌گیرد.

پ.ن: لابد برای همین است که رفتن برایم سخت است، که حس می‌کنم نمی‌توانم یکهو حجم عظیمی از آدم‌هایم را نتوانم هر موقع که قصد کردم ببینم.
پ.ن2: پارسال تابستان که یکی از رفقای جانی رفت، از چند روز قبلش هی فکر نبودش در ذهنم می‌گذشت و اشکم می‌شد. این هم از مصداق‌های غمگینی ِ یک آدم ِ دلتنگ.
پ.ن3: این فکر نبودن و دلتنگی، فقط محدود به مهاجرت نمی‌شود..
پ.ن4: فردا میم بعد از بیست روز، چند ساعتی می‌آید. :)


۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

آلارم ِ لو انرژی!

خیلی یکهویی در یک لحظه، کل ِ انرژی‌ام گرفته شد..
همان ته انرژی‌ای که به زور نگهش داشته بودم یکهو نیست و نابود شد.. بازسازی‌اش می‌کنم. من آدم ِ این‌ کارم.

پ.ن: توضیح بیشتر؟ ندارد.. قرار نیست هم بزنمش..

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

روزنوشت ِ پروژه‌ای

1- این مقاله هر طور که شده باید نوشته بشه. چقدر وقت دارم؟ حدود بیست روز.. من می‌تونم..
2- دانشجوی لیسانس جدید میخواد روی پردازش تصویر کار کنه، بلکه به این بهانه خودمم یه کم برگردم رو پردازش تصویر و باز بیام تو باغ.
3- دانشجو لیسانس قدیمی رو یک‌ونیم ماهه پیچوندم. روم نمیشه دیگه بهش زنگ بزنم.. اما زنگ میزنم که کارارو کم کم ردیف کنیم.:ی
4- باید چند روزی زبان رو به صورت فشرده بخونم، حتی شلخته درو کنم :ی، بلکه یخده اعتماد به نفس ِ نوشتنم برای مقاله‌هه بره بالا..
5- کار هم که ادامه دارد..

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

شهریور، ماهی برای آدم شدن

حقیقتش این است که الان یک لحظه به خودم آمدم (این چندمین بار در یک هفته‌ی اخیر است که این اتفاق برایم می‌افتد) و گفتم : خاک تو سرت! چه غلطی داری می‌کنی؟ هیــچ! آدم باش..
و اینگونه بود که متحول شدم. حالا بروم ناهار، بعد حمام، بعد آدم‌تر می‌شوم..:|

پ.ن1- در حالی‌که آهنگ روزهای خوب کودکی-بمرانی را می‌شنیدم اتفاق افتاد.
پ.ن2- میم رفت زنجان...
پ.ن3- شهریور ماه خوبیه. مطمئنم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

روزنوشت- نیمه‌ی دوم مرداد 92

1. اثاث کشی پدیده‌ی فرسایشی بود که انجام شد. آمدیم خانه‌ی قدیم ِ جدید شده یا بهتر بگویم: زیر و رو شده. اما هنوز کامل ساکن نشدیم. کار ادامه دارد. در یک کلام کل این پاراگراف را خلاصه کنم و بگویم که هفته‌ای که گذشت، از روی ما رد شد، روان‌مان را نابود کرد. و ما جمعه آخر شب، خودمان را به زندگی بازگرداندیم و به خودمان قول دادیم هفته را درست و به بی‌خیالی و خوشی و بدون دعوا و پر از اتفاقات خوب آغاز کنیم.

2. هفته شروع شد. همچنان استاد راهنمایم در بلاد کفر به سر می‌برد. چندتایی ایمیل با هم رد و بدل کردیم، نه درباره‌ی این پروژه‌ی لنتی که مثل مرداب شده، درباره‌ی سمینار بچه‌ها و این قبیل مزخرفات. هر چه به آخر مرداد نزدیک‌تر می‌شویم استرسم برای هیچ کاری نکردن یا بهتر بگویم "لاک‌پشتی کار کردن" روی پروژه‌ام بیشتر می‌شود، احتمالن یک روز این استرس خفه‌ام کند. خلاصه که همین چند روز آتی باید تکانی‌ بهش بدهم.
شهریور هم باید بروم کارهای اداری ِ تمدید ترم و این لوس‌بازی‌ها...

3. پروژه‌ی کاری بد پیش نرفته. حدسمان این بود که سریع‌تر پیش برود، اما الان اوضاع خوب است. حداقل‌ترینش این است که از این پروژه کلی چیز یاد گرفتیم، دقیق‌تر و جدی‌تر شدیم. در همین حین با آدمهای جذابی آشنا شدم که کنار هم کار می‌کنیم و ناهار می‌خوریم و اثاث‌کشی می‌کنیم و جلسه می‌گذاریم که"میزان بهره‌وری را بالاببریم:ی" و.... مگر آدم چه می‌خواهد از زندگی‌اش؟ :)

4. میم آخر هفته می‌رود زنجان برای شروع ترم. آنجا قرار است زندگی جدید و سختی شروع کند. هنوز منتظر ِ نتایج تکمیل ظرفیت هستیم، اما اگر نتیجه مناسب هم نبود "ی" می‌تواند از پس‌اش بر بیاید و نتیجه‌ی خوبی بگیرد. اولین باری بود که امتحان می‌داد، قطعن اینبار می‌ترکاند.
میم می‌رود، از همه‌ی حواشی و حس‌ها که بگذریم عمیقن برایش خوشحالم. همین حالا که این را می‌نویسم بغض امان نمی‌دهد اما حقیقت همین استکه بهترین اتفاق برایش افتاد. نتایج تلاش‌هایش را گرفت. کاش "ی" هم زودتر بهش بپیوندد که شادی‌مان دوچندان شود.

5. همه‌ی ماجراهای خوب و بد ِ چند روزی که گذشت، آنقدر سنگین بود که حس می‌کنم زیرش خم شدم. شب‌ها خوابم نمی‌بُرد، روزها با کمترین چیزی که میشد اعصابم به هم می‌ریخت. معنی نیم-افسردگی شاید همین باشد. اما ته تهش، کنار همه‌ی اینها، سین کنارم بود. در کنارهمه‌ی بداخلاقی‌هایم.. به خودم می‌گویم ینی امکان داشت بهتر از این برایم اتفاقی بیفتد؟ بعد آدم بغضش را قورت می‌دهد و اشکش را پاک می‌کند و با همین یار ِ همیشه یار لبخند می‌شود :)

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

مرثیه‌ای بر یک اسباب‌کشی

لازم است از بارالها تشکر کنم که حمام را آفرید. واقعن اگر حمام نبود ما چه می‌کردیم؟ حالا من به بقیه مصارفش کار ندارم، فقط مصرف امشبش را بگویم که کل خستگی‌ام رو شست و برد و الان خوشحال نشستم اینجا، موهایم روی شانه‌ام ریخته (موی ناقصی دارم) و بالای بلیزم  را خیس کرده. باید زودتر این ناقص‌مو را جمع‌ کنم. خلاصه که حمام داشتن واقعن موهبت بزرگی‌ست.

غرض از این صحبت‌ها اینکه، قرار است فردا به خانه‌ی کودکیِ بازسازی شده که حالا یک آپارتمان پنج طبقه شده بازگردیم. خانه هنوز تکمیل نیست، پیاده‌رو هنوز سنگ‌کاری نشده. آسانسور هنوز راه نیفتاده. آب و برق و گاز ِ واحدها هنوز جدا نشده -البته که ما فعلن یک واحدیم و باکی نیست-.
 خلاصه که اگر قسمت باشد فردا شب با همه‌ی کاستی‌ها در خانه‌ی جدید مشغول جان کندن هستیم که وسایل را جابجا کنیم. صبح  هم فرش اتاق من و دو تا فرش دیگر، برای شستشو به فرش‌شویی می‌رود. این هم نوعی بدبختی‌ست در سبک خودش.‏

حالا شما تصور کنید رفتیم خانه جدید، ای آقا کو تا ماهواره نصب شود و ما کوزی گونی ببینیم؟ -:)))- کو تا آسانسور راه بیفتد؟ کو تا همه چیز به نحو احسنت تکمیل شود و.... شریک عوضی یعنی همین شریک ما، که دهان‌مان را به معنای واقعی کلمه صاف کرد. تازه بعد از همه‌ی اینها وکیل بازی داریم ودادگاه و شکایت و....‏
خلاصه که اگرچه به خانه‌ی جدید می‌رویم و باری از بارهایمان کاسته می‌شود و خدای را شکر عزوجل که طاعتش موجب قربت 
است و به شکراندرش مزید نعمت، اما داستان همچنان ادامه دارد. ما که می‌رویم سراغ کارهای علمی :ی

پ.ن: ما در دولت روحانی، رفتیم خانه‌ی جدید :ی

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

احمدی‌نژاد رفت

لابد انتظار می‌رود وقتی می‌گویم "احمدی‌نژاد رفت" شور و شوق در چهره‌ام موج بزند و بگویم بالاخره گندکاری‌های این آدم حتی به عنوان عروسک ِ خیمه شب‌بازی هم که شده، تمام شد. اما حال امروزم این نبود. انگار که خسته‌تر از این حرف‌ها باشم، یا حتی خیلی دیر شده باشد برای رفتنش و.... نه که برای این قضیه خوشحال نباشم، که خوشحالی‌اش را همان بیست‌ و پنج خرداد در خیابان‌ها فریاد زدیم و در کنارش آزادی میرحسین و کروبی را نیز خواستیم.
احمدی‌نژاد قرار نبود بیاید که حالا از رفتنش خوش باشم. خیلی دیر رفت، خیلی دیرتر از آنچه چهار سال قبل انتظارش را داشتم. 
هفتده تا بیست و پنج سالگی کم نیست... چهار سال اولش را هم که کنار بگذاری، آن چهار سال دوم به اندازه‌ی یک عمر گذشت. عمرمان حیف بود. فقط این را بگویم که آقای احمدی‌نژاد، آقای خامنه‌ای، شما تک تک ثانیه‌های این چند سال را برایمان لعنتی کردید.
ولی ما بزرگ شدیم، یاد گرفتیم امید بذر هویت ماست.. یاد گرفتیم از دردهایمان، پلی برای راه سبز امید ببندیم.و این یعنی خوشحالی به سبک ما..

پ.ن: میرحسین موسوی عزیز...


۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

دلخوشی‌های کوچک

اسمایلی بدهید شکلک تحویل بگیرید یا حتی عروسی خانوم چی‌کارن؟ :))
اسمایلی پست ِ زرد :ی

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

پایان ِ یک آغاز

 " این ماییم، دوباره اینجاییم. با هم هستیم ولی تنهاییم. اینجاییم نه از برای خودخواهی، نه از برای خودنمایی، اینجاییم از سر عشق، اینجاییم از سر شور، از سر غرور. اینجاییم از برای رشد، از برای اوج، از سر جنون، اینجاییم برای پایان، پایان یک آغاز، پایانی که آغازی بلند پروازانه تر را نوید دهد."

"می‌خواهیم توانستن را معنی کنیم، می‌خواهیم تغییر را زندگی کنیم، می‌خواهیم خواستن را بفهمیم، خواستن را بخواهیم."

یکشنبه دم ِ صبح که خوابیدم واقن مطمئن بودم که صبح خبرای خوبی میشه. واقن امیدوار بودم... اما نشد، نیومد.. حالا این نوشته‌ی آیدین رو هی می‌بینم، خودش میدونسته چقدر خطر داره این برنامه و... چقدر خوب نوشته. چقدر آرامش بخشه. 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

آیدین بزرگی

بهش می‌گفتیم آقا سبزه....اولین بار تیرماه 87 بود تو نیاسر کاشان، با یه گروهی از دانشگاه برای دیدن آسمون شب رفته بودیم. یکی اونور ِ آبشار داشت از دیوار صاف بالا میرفت، تی‌شرت سبز پوشیده بود و ما هی می‌خندیدم که این کیه؟ معروف شد به آقا سبزه. تا مدتها حتی جلوی خودش هم همینجوری صداش می‌کردم.
بعدتر شد همکلاسی‌م. آخرین درسی که باهاش بودم به گمانم ماشین 2 بود، پاییز 88... ته کلاس می‌نشستیم، من و سین و آیدین... تا لحظات آخر تو حیاط بودیم، دیر میرسیدیم سر کلاس، جزوه بنویس که نبودن، یا خواب بودن یا با هم مسخره بازی در میاوردن..

حالا این آقای سبز، هیمالیاست، برودپیک رو با موفقیت فتح کرده و با دو تا هم‌تیمی گروه آرش، یه مسیر جدید به نام مسیر ایران زدن. موند همونجا، هرچقدر که کوه نیوز رو ریفرش کردیم خبری ازش نشد، دیگه بعد از شنبه ساعت 19:30 تماس نگرفت...
جستجوی مسخره‌ تا امروز ادامه داشت، از فردا تا شش روز هوای اونجا بده، بنابراین حتی امکان ِ این جستجوهایی مسخره هم نیست... معجزه؟ حتی اگر بهش باور هم نداشتم تنها راه فرار بود، تنها راهی که میشد امید داشت که شااااید بشه، شاید برگرده، شاید بتونه، شاید... آیدین تو اون ارتفاع خوب مقاومت کرد، زیاد جنگید.. نشد.. هنوز هممون منتظریم برن و پیداش کنن.  آقا سبزه، فکرشم نمی‌کردم انقدر کارت درست باشه...


به قول پرهام: 
مرگ پایان انان شد ولی پایان راه‌شان نیست.
برای ایدین و هم‌نوردانش که راه خودشان به برودپیک را پیدا کردند و تا ابد در آنجا خواهند ماند.

توی کوهستون، دلش بیداره

کوه‌ها لاله‌زارن
لاله‌ها بیدارن
تو کوه‌ها دارن گل گل گل 
آفتابو می‌کارن....

تا امروز با شنیدن "آفتاب‌کاران جنگل" یاد میرحسین موسوی می‌افتادم و اشک... الان با این تیکه، آیدین بزرگی میاد جلوی چشمم و...... پوووف
و ما چند روز است که چشم‌مان خیس است و خبرهای آیدین و برودپیک را دنبال می‌کنیم و هی مذاکره و مذاکره و... آیدین مقاومت کرده بود. کاش زودتر تماسش را ریابی می‌کردند، کاش نقشه GPS مسیر بازگشت را داشت.. کاش غذا داشت... کاش...
فعل گذشته به کار بردم؟ لعنتی... معجزه کن!

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

به نام برودپیک، به امید بازگشت هر سه‌تان*

شب دومی‌ست که نشستم پای مانیتور و هی منتظر آپدیت جدید از وضعیت آیدین و گروه کوهنوردی آرش هستم. شب دوم خیلی از من و رفقایم است، و لابد شب چهارم مادر و پدر ِ سه کوهنورد...
اینکه دستت به هیچ جا بند نباشد و فقط به اینجا زل بزنی که خبر خوب و امیدوارکننده‌ی جدیدی بهت برسد، دیوانه کننده است. آدم را شکننده می‌کند.
همه‌مان باور داریم که آیدین سالم برمی‌گردد، امشب  ساعت هفت‌ونیم زنگ زده ایران و گفته وضعیتش خوب نیست و مسیر را تنها می‌پیماید. و این یعنی بعد از این همه بی غذایی و در آن ارتفاع و سرما، هنوز زنده است... ما از خوشی و امیدِ نو بال درآوردیم... باز دلهره ای ته دلم هست... این چهار سال، کم ِ کم مجبورم کرد و بهم یاد داد تا خرخره امیدوار نشوم، درس ِ خوبی نبود، اما این شده ام.
باز آویزان میشویم به خدا و انرژی فرستادن برایشان... سالم برمی‌گردند..
+شرحی جامع از صعود انتحاری و فرود ناکام تیم برودپیک
*+به نام برودپیک، به امید تغییر - به قلم آیدین بزرگی

بعدترنوشت: من میدونم صبح که کوه‌نیوز رو باز کنیم خبرای خوبی می‌بینیم.
اصن اگر منطقی نگاه کنیم، مگه میشه آیدین پنج ساعت قبل با ایران تماس داشته باشه و خبر خوبی نیاد؟ نمیشه دیگه :)

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

اخلاقیات بد (؟)

دست خودم نیست اخلاقم اینجوریه دیگه.. اگر کسی تن صداش از یه حد ِ نرمالش بالاتر بره، اونم در شرایطی که انتظارش رو ندارم قاطی می‌کنم، در اون لحظه از اون آدم بدم میاد... حتی با وجود اینکه ممکنه حق باهاش باشه...
از اخلاقیات بدمه دیگه... نمیتونم. بلد نیستم... حالا این آدم دوستم باشه، بابام باشه، مامانم باشه یا هر کسی...
دارم فکر می‌کنم این اتفاق چند بار برای خودم افتاده؟ افتاده؟ یادم بیارید لطفن ببینم دلیلش چی بوده که خودمو اصلاح کنم :|

پ.ن: این ماجرای خانه‌ی ما قوز بالاقوز شده!

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

نامه به بارالها

بارالها جان، قربونت برم، امشب منتظر خبرای خوب هستیم و حتی شاعر در ادامه می‌فرماید: هیچ جا نمیریم همین جا هستیم.
جااانِ من امشب که اون صفه‌ی کذایی رو ریفرش می‌کنم توش خبرهای خوب باشه.. دوست ندارم خبر بد بدم..
بارالها جان، فدات بشم، ما را به تلخی عادت مده..

پ.ن: البته که اگر نشد لطفن یه کاری کن این عوضی زودتر کارای خونمون رو تموم کنه و اثاث کشی کنیم و ساکن شیم و استارت دوباره... ولی من نظرم به قبل از پی‌نوشت نزدیک‌تره. دلم روشنه ینی...

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

طولانی ترین جلسه تاریخ با استاد راهنما*

حهت ثبت در تاریخ اعلان میدارم که طی نزدیک به دو سال در این دانشگاه بودن و جلسات مختلف و درخواست جلسه و...، بالاخره امروز بعد از قریب به یک ونیم ماه، استاد گرام را زیاااد دیدم و یک سری چیز ازش گرفتم که تا چند روز سرگرمم کند. حالا آن یک و نیم ماه مهم نیست، مهم مدت زمان جلسه است. از ساعت ده صبح تا 1.5.. اصلن بهش فکر که میکنم هی تعجبم میشود. دکتر ط و این همه وقت گذاشتن؟ اووووووف.  البت وسطش حدود یک ساعتی خرکاری کردیم برای استادمان، استادمان هم دنبال کار ما گشت :ی.
استادم که سرش خلوت باشد و حالش خوب، بهترین و دوست داشتنی ترین استاد دنیا میشود، البت بعد از استاد راهنمای لیسانسم :ی

* تایید میشود که اسمایلی بی جنبه :ی

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

گرمای آرامش بخش دست‌ها

ثبت حس خوب و آروم این روزها...
انقدر آروم که تو اوج ناآرومی،، باز یه گوشه‌ی ذهنم هست که آرومم می‌کنه و میگه بیخیالِ دنیا. الان رو بچسب.

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

فوبیا شناسی

این پست چیزی نیست مگر تخلیه ذهنی و هیچ ارزش دیگری ندارد مگر بازخوانی برای خودم.

هر آدمی یک سری فوبیاهایی دارد، مثلن یکی ترس از ارتفاع دارد، یکی از کنکور می‌ترسد، یکی از موجوداتی مثل سوسک در حد مرگ می‌ترسد... هرکدام از این‌ها هم لابد ریشه‌هایی در گذشته‌ی آن آدم دارد.
من؟ به گمانم بیشتر از همه، از دعوا می‌ترسم. دعوا نه به معنی ناراحت و دلگیر شدن از طرف مقابل و....، دعوا برایم یعنی قهرکردن، یعنی بلند شدن تن صدای آدمی از حدی بالاتر، یعنی ترس‌هایی که ناخودآگاه در دلم می‌ریزد و تمام ذهنم را پر می‌کند.
می‌خواهم بگویم همین که بدانم ممکن است کسی الان داد و هوار راه بیندازد ترسم می‌گیرد. برایم غیرقابل تحمل است -حالا بعد از  چند سال بهتر شده‌ام، تحمل می‌کنم، عقب نمی‌کشم، اما ذهنم درگیر می‌شود-. میترسم، در خودم میروم. اگر اوضاع خیلی بغرنج باشد خیلی که شانس بیاورم میتوانم آرام اشک بریزم و کمی هضمش کنم.‌ ریشه‌اش؟ میم می‌گوید مال این است که موقعی که به دنیا آمدی اوج موشک باران بود و...‏ . خوب طبعن یک چیزهایی هم بعدتر در خانواده تجدیدش کرد و...‏

هر آدمی موقع ترس عکس العمل مخصوص به خود را دارد. یکی جیغ میزند. یکی گریه می‌کند. یکی همه‌ی جد و آباد و مقدساتی که به یاد دارد را به دهان می‌آورد... و یکی هم خفه می‌شود.  هیچی نمی‌گوید، در خودش می‌رود‏.‏ حالا لزومی ندارد چیز ترسناکی که می‌بیند یک هیولا باشد، کافی‌ست هی فکر کند و اگر و اما کند و این‌ها به جانش بیفتد..‏ حتی به نظرم ریشه‌ی تمام این چیزها هم همان ترس از دعواست...‏

خلاصه، این شبحی که اینجا نشسته و ذهنش را مرتب می‌کند فوبیاهای عجیبی دارد...‏

پ.ن: میپذیرم که فوبیای بیخودی‌ست و باید خودم را اصلاح کنم. دعواست دیگر، پیش می‌یاد لابد :|‏

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

چیزهایی هست که...

  گاهی باید خیلی ساده، در چشمش نگاه کنی و چیزهایی را بهش بگویی. اگر نمی‌توانی خوب چشمت را ببند و بگو... سکوت نکن، این سکوت لعنتی از درون هی می‌خوردت، عین همان زخم‌هایی که صادق هدایت در بوف کورش گفته که عین خوره به جانت می‌افتد و...
  جراتت که بیشتر شود گوشی تلفن را برمی‌داری و برایش پیغام می‌گذاری که "چیزهایی هست که نمی‌دانی..."
وای از زمانی‌که می‌شنودش... آن حس لعنتی را باید لمس کنی. باید رسوخ کردن این حرف را در ذره ذره‌ی وجودش ببینی..
چیزهای  زیادی هست برای دانستن، کم ِ کم به زبان بیاور که "هست، اما بعدتر خواهی شنید"...

 پ.ن: حتمن فیلم "چیزهایی هست که نمی‌دانی" را یادتان هست.
 پ.ن2: چیزهایی هست که خوب می‌دانی..

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

کابوس‌ها بازمی‌گردند

باید یک روز سر صبر یا حتی گذرا، هفته‌ی قبل را بنویسم. هفته‌ی آخر خرداد 92 که چه خوب بود و...
الان آمدم که از خواب‌هایم بگویم. از کابوس‌هایی که چند روزی‌ست باز سراغم آمده‌.
مدتها بود (شما بگو دو سه ماه) آرام می‌خوابیدم. اما الان برگشتم به خوابهای خرداد 88، خواب‌های سیزدهم آبان 88 به بعد...
همه‌ش در حال تعقیب و گریز در خواب... انگار که هنوز در واقعیت به همه چیز مشکوک باشم و بترسم از تکرار 88، حالا شب‌ها کابوس‌ میبینم که زیاد هم خوب و خوش نباشم. که روزها هی کابوس‌ها جلوی چشمم رژه بروند و الان که می‌نویسمشان و یاد خواب دیشب و نرگس موسوی می‌افتم، اشک در چشمم جمع شود و...‏

اگر شنبه‌ی قبل وسط آن همه خوشی بعد از پیروزی انتخابات، از ترس و ناباوری‌ام حرف می‌زدم، غیرعادی نبود. می‌گفتیم به خوشی عادت نداریم، به اینکه آنچه نوشتیم خوانده شود عادت نداریم، به....
این کابوس‌های شبانه بهم می‌گوید هنوز ترس و استرس و ناباوری و تصاویر پر از دود و خون خیابان‌های 88، قسمتی از ذهنم را گرفته و رهایم نمی‌کند. تا کی؟ مثلن شاید وقتی میرحسین و کروبی آزاد شدند.

پ.ن: سین راست میگوید، خیاب‌های چند روز قبل از انتخابات، آن همایش‌ها، همه‌شان برایم تداعی کننده‌ی روزهای قبل از 88 بودند.. از همانجا بود که ترسم برای فردای انتخابات ریشه گرفت... همان لحظه‌ای که خواستم اسم "حسن روحانی" را روی برگه بنویسم و هی دستم به نوشتن نمی‌رفت.. همان روز شنبه که از صبح بهم گفته بودند روحانی رئیس جمهور است ومن تا لحظات آخر می‌ترسیدم حذف شود و...

کارهایی که 88 کردند واقعا برایشان سودی داشت؟ یعنی مثلن بیست سال بعد در تاریخ از خوبی‌های کودتای سال مذکور هم چیزی می‌نویسند یا برای خودی‌هایشان هم مثل ما، همه‌ش بدی بود؟

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

ترسیدنی‌ها کم نیست! -شب شمارش آرا-

آقای روحانی!
فردا صبح اگر اسم شما بیرون آمد و شما رئیس جمهورمان شدید، لابد ما شادی خواهیم کرد...
همه‌ی امیدهایی که این چند روز ذره ذره برای خودمان جمع کردیم به امید آمدن شما و حرف‌هایتان بوده... ملتمسانه ازتان خواهش می‌کنم امیدمان را ناامید نکنید... ما حق داریم حس اعتماد بهمان بازگردد، حق داریم شاد باشیم، حق داریم به همه چیز خوش‌بین باشیم، حق داریم امید داشته باشیم و به تحققش فکر کنیم...
آقای روحانی وعده‌هایتان فراموش نشود.. امیدهایمان فراموشتان نشود..


پ.ن1: ماها یک سری ادم ِ بدبین شدیم که هرکس از صندوق بیرون بیاید بهش شک داریم، روحانی باشد، قالیباف باشد یا جلیلی فرقی ندارد. شاید از این لحاظ به مرحله دوم رفتن بهتر باشد. از طرفی انقدر حجم استرسم بالاست که دستم یخ زده و سردرد گرفته ام... ماها که میگویم به خودتا نگیرید، من و یکی دو نفر دیگر از دوستانم را می‌گویم.
پ.ن2: اصلن نمیشود یک بار هم که شده به نفع ما تقلب کنند؟ مثلن همین الان بگویند روحانی با 80% ارای کل، اول شد. ما هم دیگر استرس نداشته باشیم و بخوابیم و صبح هم به کارهایمان برسیم و عصرش هم برویم جشن بگیریم؟ خوشبختی ِ سیاسی برایم محال شده.. دور و دست‌نیافتنی
پ.ن3: تا اینجای کار که بنده بیدار بودم و امار غیررسمی امده روحانی جلو است و احتمالن با قالیباف میروند مرحله دوم!
پ.ن4: برگه انتخابات ریاست جمهوری که جلویم بود دستم به نوشتن نمیرفت.. بهت زده بودم.. خانه که آمدم یک ساعتی اشک ریختم تا سبک شدم.. این هم از اوضاع ما بعد از چهار سال. حالا یک عده آدم ِ منفعل ِ تحریمی که چهار سال یک بار پیدایشان می‌شود، نشستند گوشه ی خانه‌شان و هی از ضعف حافظه تاریخی ما رای‌دهندگان می‌گویند!

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

راه سبز امید -خیابان قبل از انتخابات-

سه شنبه ساعت هشت شب، حالم خوب نبود. این رو به گواه پست قبلی که نوشتم میگم. خسته بودم از بحث کردن، از امید داشتن، از فکر کردن به فردا و...
چهارشنبه اما موضعم فرق داشت. یادم نبود که گفته‌ام تا یک هفته نمی‌خوام از خونه تکون بخورم. هی این دست و اون دست کردم و نرفتم دانشگاه. یک شال سرمه‌ای سر کردم و مقنعه رو تا کردم و چپوندم تو کیفم که دم دانشگاه سر کنم. کفشم رو پوشیدم و یهو لحظه آخر برگشتم تو اتاق و شال سبزو سر کردم و زدم بیرون، زدم بیرون که خیابونی شم، که کل روز رو با مردم رودررو شم، حرف بزنم، بهشون تراکت بدم..
تراکت ها رو پخش کردم. هی دوستام بهم اضافه شدن و با هم از کارمون لذت بردیم.
آخراش خسته بودم باز تمام تلاشم رو می‌کردم یه لبخند ِ امیدوارانه بیارم روی صورتم و بهشون بگم "بفرمایید" تراکت. آدمایی که تو صورتمون نگاه می‌کردن و لبخند میزدن، آدمایی که انگشتشون رو به نشونه‌ی پیروزی بالا میاوردن، آدمایی بودن که وقتی عکس خاتمی و بیانیه‌ش رو دستمون می‌دیدن خوشحال میشدن و عکسش رو می‌گرفتن بزنن رو ماشینشون و...، با همه‌ی اینا پر از انرژی می‌شدیم.
بودن آدمایی که این وسط انرژی‌ت رو بگیرن. آدمایی که بهمون میگفتن نکن این کارارو، یا به چه امیدی آخه؟ اون آقای پیری که تو بانک کار می‌کرد و منو گرفت به حرف زدن و تهش انقدر روند حرف زدن برام آزاردهنده بود که آرزو میکردم کاش یکی از بچه‌ها بیاد پیشم.. یا.. همه‌ی اینا هم وجود داشت. اما انقدر انرژی جمع‌ ما و آدمای اطرفامون تو خیابون زیاد بودکه اینا هیچ تاثیری نداشتن
پیاده روی مترو حقانی تا ونک و روزنامه پخش کردن بچه‌ها بین ماشینا... شب پیاده روی تا خونه و تراکت گذاشتن پشت برف پاک کن ماشینا و صدای دزدگیرشون و تند کردن قدم‌هام...

همه‌ی اینا از اتفاقات جذاب دیروز بود، خیابونی شدن من وآدمایی که دیروز باهام بودن و دوست‌داشتنی‌ترین‌هام هستن. حالا می‌گیم احتمالن روحانی و قالیباف میرن دور دوم. آخر همه‌ی این اتفاقات و بحث‌ها، اگر چیزی که میخوایم نشد، عیب نداره. ما تلاشمون رو کردیم. ما باز امیدوار شدیم. سبز شدیم. زندگی کردیم... زندگی باز هم ادامه دارد. در دانشگاه، در کافه‌ها، در خیابان‌ها، ما دست در دست هم خیابان‌ها را گز می‌کنیم و به راه چاره می‌اندیشیم.. ناامید می‌شویم اما باز راهی میابیم برای ادامه دادن این راه سبز ِ امید...

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

من رای می‌دهم!

دیگه داره حالم به هم میخوره از رفت و آمد تو شهر..
میخوام تا یه هفته‌ی دیگه از خونه تکون نخورم.. که هیچ تبلیغ ریاست جمهوری و شورای شهری، رو  زمین و در و دیوار نبینم.
حالم خوب نیست... بغض باهامه. عارف انصراف داد... مگه تو همایش‌های روحانی و عارف، هی داد نمیزدیم "عارف روحانی ائتلاف ائتلاف"؟ مگه نمی‌گفتم رای‌م به ائتلافه؟ پس الان چه‌م شده؟ عارف دیشب کنار رفت.. من اما می‌ترسم. من از این اینکه همین یه ذره امیدم هم بر باد فنا بره میترسم. خسته شدم از این اوضاع...
کی تموم میشه این تبلیغات ریاست جمهوری؟ تازه عادت کرده بودم به بی امید بودن و یه زندگی معمولی ِ بدون هیچ خبری و.... :(

من رای می‌دهم و به قول دوستی: "رای روز جمعه ی من از حب علی نیست، از بغض معاویه است!"

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شاید فرجی بشه معجزه‌ای دربیاد*

ما می‌خندیم.. ما یه سری آدمیم که جمع شدیم دور هم، تو یه کافه، تو پلاس، تو خیابون.. و می‌خندیم. خبرهارو با هم مرور می‌کنیم و فش میدیم و تهش می‌خندیم. مناظره‌ی جمعه شب رو جوک می‌کنیم و باهاش بلند می‌خندیم. حرف‌های غرضی رو می‌شنویم و از واقعی و ساده بودنش می‌خندیم. جلیلی رو می‌بینیم و حرص می‌خوریم و یه تیکه ازش برا مسخره کردن پیدا می‌کنیم و می‌خندیم. همشون خنده‌دارن...
عارف رو می‌بینیم و امیدوارم می‌شیم. مراسم خاکسپاری ایت الله طاهری‌ رو میبینیم که سبز شده و امیدوار میشیم. به "من رای می‌دهم" با بک‌گراند سبز، که عکس پروفایل دوستامون شده لبخند می‌زنیم و خوشال میشیم. باز تو همین ده روز امیدوار میشیم و خیالبافی می‌کنیم. هی احتمالات ترسناک ِ مختلف تو ذهنمون میاد، اما باز یه موضوع خنده دار پیدا می‌کنیم و می‌خندیم...

اما یکهو، اون وسط، کافیه یکی پای یکی از پست‌های انتخاباتی که زیرش مسخره بازی درمیاریم و دو نقطه پرانتزهامون به راهه، منشن‌تون کنه و اسمایلی ":(" بذاره.... به اطرافتون نگاه می‌کنید و کل این چهار سال آوار میشه روی سرتون. از همون نصفه شب ِ 22 خرداد که اشک ناباوری می‌ریختین تا...
ماها یک سری آدم ِ طفلکی هستیم که هی ذره ذره با یادآوری این چیزا آب شدیم. که هی هر از گاهی شافل گوشی رو آهنگ "سال خون-شاهین نجفی"* گیر کرد و باهاش وسط خیابون و مترو زارزدیم و... هـــــــــی..

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

آدم ِ ندانستن‌های عمدی

قبلن گفته بودم که آدم ِ تصمیم گیری ِ حال شده‌ام. نمی‌خواهم به آینده‌م فکر کنم و برنامه ریزی بلند مدت کنم. نمی‌خواهم فکر کنم فلان موقع درسم تموام میشود، بعدش باید فلان موقع اپلای کنم و فلان موقع رفته باشم و....
اصلن به گمانم برای همین تصمیم و اخلاق جدیدم است که خیالم آرام‌تر شده و دغدغه‌ی ذهنی‌ام کمتر.
حالا تصور کن کسی که قبولش داری یکهو بی مقدمه ازت بپرسد "برنامه‌ی بعدت چیست؟"من؟؟ هیچ! فقط تته پته می‌کنم و می‌گویم نمی‌دانم و بعد هر دو خنده‌ی تلخی می‌کنیم و ادامه می‌دهیم..
بهش نمی‌گویم که دوست ندارم بدانم بعدش را.. که لابد این نداستن و اصرار بهش، از ضعف‌هایم است. و حالا باز ذهنم آشفته شده.

در نهایت اینکه خبری نیست. :)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

دوست دارم زندگی رو

این اهنگ جدید سیروان رو شنیدین؟ دوس دارم زندگی رو
یه سری حرفای شعارگونه‌ست که من استاد ِ گفتنش به خودم بودم مثلن:

یه صبح دیگه، یه صدایی توی گوشم میگه، ثانیه‌های تو داره میره ... امروزو زندگی کن فردا دیگه دیره 
نم نم بارون، میزنه به کوچه و خیابون، یکی می‌خنده یکی غمگینه، زندگی اینه، همه‌ی قشنگیش اینه 
....
چشماتو وا کن. یه نگاه به خودتو دنیا کن 
اگه یه هدف تو دلت باشه، میتونه کل دنیا تو دستای تو جا شه ....
...
اگه ابرای سیاه و دیدی، اگه از آینده ترسیدی، پاشو و پرواز کن تو افق‌های پیش ِ رو 
نگو به سرنوشت میبازی، تو بخوای فردا رو میسازی 
پس دستاتو ببر بالا و بگوووو 
دوست دارم زندگی رو، خوب یا بد، اگه آسون یا سخت، نا امید نمیشم 
چون دوس دارم زندگی رو


خلاصه تیپ حرفای شعارگونه که بنده هی ازین چیزا به خودم میگم و انرژی می‌گیرم یا بهتر بگم "میگفتم و میگرفتم". ولی خوب مدتیه ازین چیزا نمیگم و فک کنم به خاطر همینه که بیخیال شدم و خودمو حدود یه ماهه که رها کردم!
یکی باید اینارو بهم میگفت. حالا سیروان داره میگه. به سلامتیش. منم میذارم اینجا که حواسم باشه بهش و به خودم و اصن به خودت :)


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

زندگی ِ دایره‌ای


برام جالبه که ما آدما -حداقل من و آدمای اطرافم-، می‌چرخیم ومی‌چرخیم و گاهی همدیگه رو دور می‌زنیم و دور میشیم و از هم فرار می‌کنیم و باااااز بعد از چند وقت (چند سال)، برمیگردیم به هم. همدیگه رو تو فیس بوک اد می‌کنیم، اکسپت می‌کنیم... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! میریم تو پیج همدیگه، عکسای همو می‌بینیم، میگیم اااا چه بزرگ شده و...

یه حس جالب نوستالژیک گونه‌ای هم داریم. و به نظرم این حس جالب وقتی امکان پذیرتره که تو دو تا قاره‌ی مختلف باشیم... خنده داره ..

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

تصادف :((

امروز ظهر با میم چت میکردم. وسط حرفاش گفت بابا این ژ هی از پروژه و دفاع و خارج میگه. البت همیشه نمیگه برم خارجا، مثلن اگه قبل از کتابخونه اومدن پشت ترافیک مونده باشه میگه اه و این مملکت مزخرف و ... ولی اگه شب قبلش پارتی و مهمونی باشه میگه همینجام خوبه‌ها... بمونیم.
حالا حس می‌کنم ماجرای منه.
همه چیز خوب و آروم بود. خبر تصادف اتوبوس رو تو رسالت خوندم که راننده اتوبوس با مسافرش دعواش میشه و از ماشین پیاده میشه و ماشینو وسط خیابون میذاره. یهو راننده مینی‌بوس شاکی میشه و میره ماشینو ببره کنار خلاصه بلد نبوده و ماشینا رو زیر میگیره و مردم رو له میکنه و آخرش هم تا نصفه میره تو میدون و.... چند نفر که به طرز فجیعی مردن...
این صحنه‌ای که یکی از بچه‌ها دیده بود و تعریفش کرد رو تصور می‌کنم. گریه‌م می‌گیره.. هق هق... اینجا کجاست؟ کلن زندگی چیه؟ :((

بازم تصادف... تو اردی‌بهشت.. متنفرم از تصادف و این اردی‌بهشتای لعنتی :((

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

جوانی هستم جویای کار*

دنبال یه کار میگردم که سه روز تو هفته باشه از ساعت نه صب تا 7 شب، مهمه که ساعت شروعش از نه به بعد باشه و نه زودتر :ی. نزدیک خونه هم باشه خوبه. جالب هم باشه. در راستای درسم هم باشه که چه بهتر. در واقع من هم دنبالش نگردم، خودش بیاد و خودشو بهم معرفی کن.
مثلن تدریس خصوصی. یا مثلن بازاریابی. بازاریابی فک کنم خیلی چیز جذابی باشه، نه؟ حالا دیگه نشد همون کار پروژه ای تو پژوهشگا رو میرم با اینکه همشون مرد گنده هستن و ایح ایح. :ی

دیگه خلاصه بعید میدونم همچین کاری که در پاراگراف اول گفتم گیرم بیاد، همون دو سال پیش که دوستم بهم زنگ زد گفت بیا یه کار بازاریابی داریم که به درد تو میخوره باید کار پژوهشگاهو ول میکردم میرفتم. جوگیر بودم آقا، جوگیر:ی
حالا خلاصه فانتزی هام اینجوریه دیگه :ی

*واقعی :)))))

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

گم شدن در خویشتن

مدت‌ها بود این حسو نداشتم، ولی الان، خیلی یکهو، دلم خواستم برم گم شم.. نباشم.. خبری از خودم نداشته باشم.. ایزوله باشم...
کاش صبح که پامیشم این حسم رو فراموش کرده باشم...

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

عطر بارون‌زده‌ی کاج‌

بهار یعنی حس خوب ِ دیوانه‌بازی زیر باران فروردین...
لازم نیست من هی هربار بگویم که عاشق ِ بارانم و قدم زدن زیرش و آرام شدن از بوی خاک باران‌خورده و... باید بسپارم برایم عطر کاج ِ باران‌خورده بگیرند. هی هر از گاهی که حالم خوش نبود بو بکشمش و از خوشی دیوانه شوم...
هوم.. اصلن زندگی یعنی همین قدم زدن بین کاج‌های خیس از باران و نفس کشیدن ِ هوایش و مست شدن...


۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

روزنوشت به وقت بیست فروردین 92


شین زنگ زده ربات چطوره؟ بگیم بیان دیدنش؟ میگم خوبه بیان ببینن. فقط باید چهار تا مهره بخریم و رک رو سفت کنیم و کیس رو بذاریم توش و.... کار صب تا ظهره.. اما بهش نمیگم که هنوز کد یکی از میکروها مشکل داره. خودم درستش می‌کنم.:ی
میگه مسئله بعدی اینکه یکی یه مقاله رو فارسی نوشته، میخواد ترجمه‌ش کنه به انگلیسی، شما میتونید کمکش کنید؟ اسمتونم میزنه.پیش خودم گفتم: "هاه عامو خوشالیا... یکی بیاد دست خودمو بگیره بشینم کارایی که کردمو مقاله کنم!" ولی فقط گفتم نه وقت ندارم.
بعد میگه خوب تمرینای سری بعدو کی طرح کنیم؟اگه موافقی چند جلسه اول کلاسو من برم سر کلاسشون، بعدش شما برو، چون ته ترم من وخ ندارم و 12 واحد دارم و... میخواستم بگم خوب درساتو بخون. سختاشو من برم آسونا و جذاباشو تو بری؟ اما همونجوری که مشخصه نگفتم. گفتم باشه. من دوشواری ندارم.

حس می‌کنم بزرگ شدم. خیلی... خیلی بیشتر از پارسال... بیشتر از سه چار سال قبل که دیگه تابلوئه. از کی این افتاد تو ذهنم؟ از پریروزا که رفتیم قاعده تصادف بهزادی رو دیدیم. چیزی که دغدغه‌ی چند سال قبلم بود، اختلاف نظر با بابا مامان (البت که تو خانواده ما فقط بابام :ی)، و چیزی که ذره ذره حل شد و... میدونی خیلی چیزا با گذشت زمان بهتر میشه، فقط باید بجنگی و امید داشته باشی و کم نیاری.
از 91 تا الان بزرگتر شدم، خیلی چیزا یاد گرفتم. حتی تو زمینه علمی، درسته هی میگم کاری نکردم و عقبم، ولی فکرشو بکن، این همه کارای مختلف سر ساخت و راه اندازی ربات یاد گرفتم. چه کارایی که نکردم، همین دیروز که کد میکرو رو مینوشتم و پروگرمش میکردم سراسر ذوق بودم. به همین بی جنبگی :ی
خلاصه که خواستم اینها را ثبت کنم اینجا.. که قرار است از امروز در کنار کار عملی ربات، مقاله بخوانم و شبیه سازی کنم و بنویسم و... سخت هست، ولی همینه که هست. یه کاریم باز باید برای خودم جور کنم. خلاصه که اردی‌بهشت ماه سختیه، ماه استارت جدی برای من، ماه امتحان میم... هی! ما داریم میایم :ی

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

نامه ای به سال 1402

بیا به هم قول بدیم وقتی بزرگ شدیم آدمای متوهمی نشیم. خوب؟
پ.ن: کاش یکی باشد که ده سال بعد همین را بهم گوشزد کند. که دوستانه بهم بگوید هی حواست باشد، این اخلاقت توهم است. بپا عادتت نشود که ترسناک است..

۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

ربع قرن تجربه :ی

گاهی وقت‌ها هم آدمی از خوشی و دوس داشتن و دوست داشته شدگی، لال می‌شود، بغض میشود، میبارد‏..‏
همین الان که اسمس میم را خواندم اشکم راه افتاد... پ چیزی نمی‌گوید و من می‌دانم‌َش و باز اشک...
من آدم خوشبختی هستم که این همه آدم دوست داشتنی را همیشه کنارم داشته‌ام و دارم.
بعد هی به خودم می‌گویم تو قرار است جایی بروی؟ با این اوضاع لوس‌بازی‌ت؟ زندگی‌ت را بکن. با خانواده ای که دلت برایشان می‌تپد.. با...
این دستمال کووووو؟ :))

پ.ن: یازده فروردین 89- آزمایشگاه رباتیک ارس- پروژه لیسانس :ی
یازده فروردین 92- رفت و آمد بین آزمایشگاه رباتیک و کنترل صنعتی- پروژه ارشد
بارالها به به :)).. خودت به خیر کن :ی

بعدترنوشت یازده فروردین: تولدم مبارکه :ی، میدونی چرا؟ یازده فروردین 92 خیلی بهتر از 89 شد :))... رباتم راه رفت بالاخره :ی

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

اندر حکایت روزهای کودکی و باب راس

امروز خیلی یکهویی زدم کانال آموزش ِ صدای سیمای خودمون، میدونید با چی مواجه شدم؟
با یه بوم نقاشی و یه آقا با موهای فرفری که کسی نبود جز باب راس. نیش من به ابعاد صورتم باز شد که ئع این؟ کل خاطرات شیرین دوران راهنمایی و دبیرستانم تو ذهنم تکرار شد.

بچه دبستانی که بودم میرفتم کانون پرورشی فکری کودکان نوجوانان. تابستونا صب تا شب اونجا بودم. اولاش هر هفته دو تا کتاب میگرفتم میخوندم، یه دفتر هم داشتم که توش عکس کتاب رو میکشیدم و خلاصه‌ش رو مینوشتم. خیلی هم بصورت جدی این قضیه رو دنبال می‌کردم. تا کم کم همه ی کتاب داستان‌های اونجارو تموم کردم.
بعد کم کم رفتم کلاسای سفالگری و نقاشی... سفالگری معرکه بود. به یاد موندنی‌ترین کارام یه آرم کانون بود و یه قوری. بعد که خشک میشدن رنگشون می‌کردیم. گل بازی به شیوه‌ی باکلاس واقن حس خوبی داره. کلاس نقاشی هم با گواش و آبرنگ بود. معلم‌ نقاشی منو به معلم طراحی معرفی کرد که سطح کاریش از نقاشی ای که من میگم بالاتره و.... رفتم کلاس طراحی، معرکه‌تر از چیزی بود که فکرشو می‌کردم. همه دور هم می‌نشستیم، سوژه رو میذاشتیم وسط و طراحیش می‌کردیم.. روی کاغذ آ4، با مداد ب2 بود به گمانم. یادمه یه مسابقه‌ی ساختن بادبادک بود. چه هیجانی بود تو خیابون روبروی کتابخونه. یادمه بادباکم رفت هوا بعد یهو سقوط کرد و چوبش شکست :)). البت اون زمان به همین خوشالی الان نبودم :ی

 معلما و مسئولای کانون دوست داشتنی بودن.از خونه‌مون تا کتابخونه پیاده حدود بیست دقیقه راه بود. ظهرای تابستون منی که از گرما بدم میاد پامیشدم میرفتم کتابخونه. مامان هم همیشه منو همراهی می‌کرد. بابا از همون موقع اعتقاد داشت خطرناکه و باید یکی همراهیت کنه، البت اون موقع بچه تر بودم، منطقی بود
عادت نداشتم -هنوز هم ندارم- که خیلی به آدم بزرگا که مثلن در حد معلمم بودن نزدیک بشم. یادمه یه بار خانوم آزموده به مامانم گفته بود این بچه که صب تا عصر اینجاست، ناهارا آزاده اینا میان پیش ما، ولی این خودشو اونور یا یکی دو نفر دیگه مشغول میکنه و با اونا میخوره غذاشو. چرا پیش ما نمیاد و بگو بیاد و.... حالا که دقت می‌کنم میبینم از بچگی عادت نداشتم به آدم بزرگا نزدیک شم. ینی میدونی، یه مرزهای دارم که حس می‌کنم برای حفظ احترام لازمه و... یه جورایی خیلی کله شق :ی
یه گروه شعرخوانی هم داشتیم. یادم نیست اولای آشناییم با هـدیه تو همین گروهه بود؟ نــه، فک کنم قبلتر تو کانون دیده بودمش و.... میخوام بگم یه سری چیزهای خوب از همون زمان هنوز دارم و برام عزیزن.

تو همون کلاسای طراحی که میرفتم با نگار هم آشنا شدم. بعدن تو راهنمایی و دبیرستان باهاش هم‌کلاسی شدم و یکی از رقبای درسی همدیگه بود. با همدیگه طراحی می‌کردیم. حرف می‌زدیم. نمایشنامه می‌نوشتیم و بازیگری می‌کردیم. از آینده هنری‌مون می‌گفتیم. نقاشی‌هامون رو به هم نشون میدادیم و نقد می‌کردیم. همچین آدمای خوشحالی بودیم. این همه خاطرات بی ربط گفتم اینم بگم :ی، یادمه کارنامه‌ی سوم راهنمایی‌مون رو گرفته بودیم و با مامان‌هامون به سمت خونه رهسپار بودیم.  اون زمان برج میلاد تازه اولاش بود، مثلن طبقه چار-پنج‌ش رو زده بودن. بعد من و نگار خیلی جدی به مامانامون گفتیم اینو می‌بینید؟ طرح ماست، قراره کلی طبقه داشته باشه. حالا پس فردا هم مهندس میشیم و امضای پایان کارش رو میدیم. احتمالن از همون موقع بود که  یه وابستگی‌هایی به برج میلاد پیدا کردم :ی

داشتم باب راس رو میگفتم. چقدر پرت شدم از ماجرا. ‏
همون روزا  شبکه هفت نقاشی باب راس رو نشون میداد. دیدینش حتمن. یه مرد دیوانه ست، معرکه. یه نقاشی میکشه، در کف نقاشیش هستی یهو اون وسط یه خط سیاه میکشه و به تمام چیزی که کشیده بود گند میزنه و تو فش میدی که "نکن دیوانه"، بعد یهو میبینی این یه درخت خوشگل شده. من و نگار قرار بود رو همین سبک کار کنیم. عاشق باب بودیم. منتها من از سال دوم دبیرستان رفتم سمت شیمی و عشق شیمی شدم و فقط طراحی با مداد اونم هر از گاهی. اما نگار کلاس‌های طراحی رو ادامه داد، طراحی چهره میرفت.  بعد هم که رفت معماری و هر بار با هم صحبت می‌کردیم بهم میگفت دیوونگی کردی که نیومدی معماری، معماری  خیلی بیشتر به تو میخورد تا من....‏ گاه گاهی خود ِ معمارم رو تصور میکنم. چقد فرق دارم با من الان و رباتم... :)‏

باب راسِ امروز  یه دنیا زندگی و خاطره به همراه داشت. مرسی از برنامه‌های بیخود ِ ماهواره که یکهو منو برد سمت صداسیمای ایران و حرف زدن با نگار و.... :))‏


۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

روزشمار- 31

بالطبع نوشته‌م خاص بود اما انتظار اون بغض و اشک بعدش رو نداشتم... و من سراسر ذوق شدم و ...
از امروز دقیقن یک ماه مونده تا کنکور... باشد که تا شب کنکور بدون استرس و با انرژی بره جلو :)

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

رنج‌نامه‌ی تعطیلات نوروز

واقن شما لذت می‌برید برین عیددیدنی فامیلای درجه سه-چار و اونا هم بیان عید دیدنی‌تون؟ حالا اگه بهتون عیدی بدن چی؟ حالا منو تصور کنید که اصن لذت نمیبرم ازین کار ِ حوصله‌سر بر، حتی اگر عیدی هم میدادن بهم...

ببینید مثلن من خیلی حوصلشو ندارم برم خونه ی خاله ی بابام که همه بچه‌هاشان ازدواج کردن و رفتن، وقتی میرسیم خونه‌شون  از خواب ِ بعداز ظهر بیدار شدن و هنوز یخشون وا نشده و حرف نمیزنن، بعد پاشم برم تو آشپزخونه‌شون چایی بریزم و شیرینی تارف کنم و الخ...
حالا البت انقدرها هم بد نیستم مثلن دوست دارم عصر بروم خانه‌ی دخترعمه‌ی مامان و عمه‌ی مامان را ببینم و بخندیم دور همی، ولی خوب خانه‌ی خاله‌ی بابا واقعن جای خوشی ندارد. حتی با وجود خاطرات ِ 40 سال قبل شوهرخاله‌ی بابا لعد از آنکه یخ خوابش باز شد، درباره‌ی پرستاری‌اش و...


یا مثلن حال نمی‌کنم این دخترعمه‌ی مامانم با شوهرش بیان خونه‌مون بعد تو آشپزخونه در حالیکه دارم چایی رو میریزم مامان بهم بگه ببین اون بلیز آستین بلنده رو که نپوشیدی، فقط کاش یخده این شالتو بکشی جلو، منم برگردم بگم همین که روسری میپوشم برن خدارو شکر کنن، دوست ندارن هر سال نیان... بنده خداها حالی کاری هم ندارنا، این مامان فکر میکنه باید دل همه رو بدست بیاره اونم با ریخت ِ خودشون شدن :|... بعد نیم ساعت پیششون میشینم دیگه بحث راجع به ساخت و ساز خونه‌ست (همین که بحث سیاسی نمیشه و دعواشون نمیشه جای شکرش باقیه)، هی تحمل می‌کنم میبینم نمیشه، میام اینور به بلاگ نویسی...

یا مثلن خوشم نمیاد که برا دور خانواه (بابا-مامان) بودن بشینم تلویزیون ببینم و هر از گاهی اون جلو یه لغت زبان حفظ کنم. اگه به خودم بود فقط دلم میخواست بیام پای کامپیوتر به جای چرندیات ماهواره و اخباراش، بیگ بنگ ببینم یا یه مقاله بخونم یا لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و فقط یه ساعت در روز برم پای ماهواره، اونم پای چیزی که دوست دارم نه چرندیات پارس و نه هی این کانال اون کانال زدن....

خلاصه که عید داره کم کم لوس و بیخود میشه. خانواده فکر میکنن به طور انحصاری برای اونایی، اینکه برنامه مسافرتشون رو نچیدی ینی تو چقد بدجنسی و نذاشتی اونا یه مسافرت برن و آخ از بچه ها که نمیذارن پدر مادرا فلان کنن.... یا مثلن اگه یهو بگی از فلان روز عید من میرم دانشگا به کارام برسم، یهو بابائه میگه ای بابااااا، کجااا؟ کل برنامه عید و مسافرت و الخمون رو به هم ریختی و بسه دیگه چقد درس و داداشتم که نیست و همه خانواده ها الان فلانن و... (من موندم بابام کدوم خانواده ها رو میگه؟ تصورات ذهنی عجیبی داره)
بعد همه ی اینا به کنار، سیزده به درو بگو. هی وااای.... امروز صب که از خواب پاشدم یاد سیزده به در افتادم انگار غم عالم به دلم مستولی شد :ی

چند تا فامیل جذاب هم که داشتیم مسافرت رفتن، یا بچه دار شدن الان و خلاصه نمیتونن بیرون باشن و من دلم میخوادشون. داداشمون هم که درس داره امسال و نمیشه با هم باشیم و تمام بار تنهایی و روزای اینجوری رو گذروندن پای خودمه. خاله دایی‌ها و بچه‌هاشون هم که عاشقشون هستم و میشه باهاشون چند روز تو یه سوراخ زندگی کرد خوانسارن. بعد خوب ما چند روز اول نمیریم اونجا چون میم کنکوریه و البت من به هوای اونجا حساسیت دارم و بدنم کهیر میزنه و کلن کوفتم میشه. هفته دوم عید هم که همه چیز تکراری میشه، برای جلوگیری از دپرشن نمیریم اونجا، چون من دوست ندارم تولدم رو اونجا باشم و اونا یه تولد مفصل بگیرن در حالیکه تولد بچه دایی‌ها من اونجا نیستم و....
الان هم مهمان‌مون با مامانم اومده تو بالکن داره با  مرغ عشقا حرف میزنه :|‏

خلاصه که بارالها... هیچی.. با تشکر که حرفامو گوش کردی.