۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

زندگی در لحظه؛ گریز آناتومی

آدم‌ها خیلی از وقتشون رو صرف تمرکز روی آینده‌شون می‌کنن. برنامه‌ریزیش می‌کنن. بعد از مدرسه، بعد از لیسانس، بعد از تخصص، بعد از...
اما زود می‌فهمی زندگیت جریان داره. نه بعد از مدرسه، نه بعد از... همین الان. درست همین لحظه. اینجاست. تو یه چشم به هم زدن از دستش میدی.

تو اینارو گفتی؟ گفتی دوستت دارم؟ گفتی من حتی نمیخوام بدون تو زنده باشم؟ تو زندگی من رو عوض کردی. تو اینو گفتی؟ یه نقشه بکش. هدف داشته باش، روش کار کن. اما هر از گاهی نگاهی به دور و برت هم بنداز. چون همینه. شاید فردا همه چیز تموم بشه...

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

میهن از زبان گلستان


اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجا هست. میهن، آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب می‌شود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم می‌آید نه از اطاعت بی‌گفت‌وگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد.

ابراهيم گلستان

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

گردش روزگار

وقتی جسدم افتاد خواهی دید اتفاق فرخندهای است
آب می پوساندم و خورشید خشکم میکند 
باد مرا به پای علفی میبرد 
تمام شرافتم سبز میشود و گوسفندی مرا با هزاران دیگر 
بی ملاحظه آسیاب میکند 
آیا در روحیه اش مفیدم؟

چرندیاتِ یک سرماخورده‌ به وقت مهرماه 91

1- یک جور بی‌حال ِ خسته‌ی بدی هستم. با اینکه این دو روز خوابم کامل است و سمینار را هم داده ام و فقط یک اصلاحیه گزارش پژوهشگاه مانده و در یک سال اخیر تقریبن از معدود روزهای بیکارانه‌ام را می‌گذرانم، این سرماخوردگی نمیگذارد سرخوش باشم. سرم درد می‌کند. چیزی که میخورم تا بالا نیاورم هی سرفه می‌کنم... زیر چشمانم گود افتاده. همین الان که اینجا نشسته‌ام از فرط سرفه، نصف صبحانه‌ی دوست داشتنی را بالا آورده ام و چندین بار دسشویی رفته ام تا همه‌ی چایی‌ها و آب‌میوه ها و نوشیدنی‌ها از بدنم خارج شود. سرفه‌م کمتر از یک ساعت قبل است. بعد فکر می‌کنم آخر بار که اینجور شدم کی بود؟ هوووم زمستانی 89 که برای کنکور میخواندم. همان موقع که از آلودگی هوا دانشگاه‌ها را تعطیل کردند و....
  1-1- شاید نباید همه چیز را نوشت. خوب شما نخوانید همه‌ش‌ را..
2- فردا سیزن نه گریز آناتومی می‌آید. همین بهانه‌ای کوچک برای خوشی در این روزها. می‌گذارم هـ دانلود کند تا ازش بگیرم :ی
3- این پست را که بنویسم اگر حالش بود میروم سریال شیملس ببینم. این هم خوشی دیگری..
4- باید گزارش سمینارم را مرور کنم. دو فصل کرنل و موچوال.. قسمت آناتومی فک را هم باید تکمیل کنم، نه برای سمینار، برای تزم.
5- این روزها که می‌گذرد مثلن همین چند روزی که گذراندیم و در پیش است تولد کلی از عزیزانم است.
6- من سرفه می‌کنم بابا هی میگوید بخواب، استراحت کن... یعنی مثلن اینطور است که صبح از خواب بیدار میشوم، صبحانه میخورم سرفه میکنم. بابا میگوید خودت را خسته نکن باید بخوابی. من هم به این جمله آلرژی دارم. خسته‌ی چی؟ چقدر خواب... در اتاق را میبندم که صدایم جایی نرود....
7- دلم برای چند تا از دوستانم به شدت تنگ است. باید زنگ بزنمشان. صدایم درد می‌کند.
8-.... حسش نیست. سرم درد می‌کند. تب دارم... حس ادامه نیست... همین‌ها دیگر..

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

تاب خوردن خیال در روزهای تعبیرنشدنی*


  شکست خوردن گزینه‌ای نیست که انتخاب کنیم. تا آخرین لحظه دست نمی‌کشیم. برای به آخر خط نرسیدن می‌جنگیم. چیزی که ما رو هر روز صبح از تخت بیرون میاره فکر تهدید ِ زندگیمونه. به راحتی نمی‌ترسیم. شونه خالی نمی‌کنیم. عقب نمی‌کشیم. تسلیم نمی‌شیم. برای انجام دادن کارهامون، باید باور داشته باشیم شکست خوردن، انتخابمون نیست.
  اما وقتی آرزوهامون جاشون رو به واقعیت میدن و بالاخره مجبور می‌شیم تسلیم حقیقت بشیم، فقط به این معنیه که ما نبرد امروز رو باختیم، نه نبرد فردا رو، نه...
   اینجا موضوع در مورد تسلیم شدنه. وقتی این کار رو میکنی، وقتی تسلیم ساده‌ترین چیزای اطرافت میشی، ینی تو فراموش کردی. فراموش کردی که حتی اون اول داشتی باهاش می‌جنگیدی...


پ.ن: آقامون گریز آناتومی... یادم نیست اینو کجاش گفته، یه جا برای خودم نوشته بودمش.
*  زندگی تاب خوردن خیال در روزهاییست که هرگز تعبیر نمی شوند. عباس معروفی

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

به وقت ِ اول پاییزِ بی‌قراری

یک حس ترس از پاییز. نه که فکر کنی پاییز برایم خاطرات بدی داشته باشد یا هر چیز این فرمی. یه حس ترس ناشناخته که الان دارم تجربه‌ش می‌کنم. دلهره... هی حس می‌کنم دیر است، کلی کار عقب افتاده دارم که البت دوتاش را الان در ذهنم دارم. اما حس می‌کنم دیر است. استرس دارم. بعد این حس برای من بد نیست. ینی نه که اذیت نشوم، که ممکن است بدخواب هم بشوم -حالا امشب اینو چک می‌کنم-، اما این حس تشویش باعث میشود بدوم، عجله کنم، برنامه ریزی داشته باشم. چیزی که در تابستان ندارم. که فکر می‌کنم همیشه روز است و روشنایی ادامه پیدا می‌کند و... اما الان تا ذهن کار می‌کند شب است.
از بچگی وقتی مدارس شروع می‌شد، با ورودبه پاییز، همیشه یک جور ترسی داشتم که به ساعت 6-7 نزدیک بشوم. که اگر ساعت به شش برسد و هوا تاریک بشود یعنی روزم تمام شده. یعنی دیگه وقتی ندارم برای کارهام، برای انجام دادن برنامه هام....
دانشجو که شدم قضیه فرق کرد. هر چه زودتر تاریک میشد من هم زودتر خانه بودم، پس وقت بیشتری برای خانه بودن و خودم داشتم.
حالا میگویم این استرس شاید بد نباشد. چون اولین روز پاییز است، که چند تا کار عقب افتاده دارم و میدانم تا آخر هفته تمامشان میکنم. که حس بدی دارم از انجام نشدنشان تا حالا....
خلاصه که بدانید و آگاه باشید بعد از چند روز تهران نبودن و دیوانه بازی و عروسی رفتن و زمان را با دختر دایی‌هایی عزیز دل گذراندن، باید بنشینم و کلی وقت به خودم اختصاص بدهم و خودم را جمع و جور کنم.

پ.ن: قرار نبود این متن اینجوری کتابی نوشته شود. اما شد.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

سنگی با نا‌م ِ.. نامش مهم نیست!‏

  «حالا دل‌ام می‌خواهد برایت بگویم اصلا کلمات دروغ‌اند. اما حتا وقتی که می‌دانی فقط نقاب‌اند، آن‌قدر واقعی به نظر می‌رسند که دل‌ات می‌خواهد باورشان کنی. می‌خواهم بگویم این تو نبودی که کلمات را به‌‌کار می‌بردی، این کلمات بودند که تو را به‌کار می‌گرفتند و مصرف‌ات می‌کردند تا برای خودشان چیزی بشوند که ارزش به‌ذهن ماندن داشته باشد. می‌خواهم بگویم حالا هر سنگی نام توست و جلوه‌ی توست که می‌تواند آن جنب‌و‌جوش عظیم پشت دروازه را، شهر را، بی‌رنگ و محو کند.»
(ویران می‌آیی- حسین سناپور)

   خرداد نود..... گوشه‌ای از ویران می‌آیی نوشتم: یک ماه از خواندن فصل اول "تماس آخر: نیمکت‌ها همیشه یک‌جورند" می‌گذرد. وقفه‌ای که بعدش ایجاد شد، تمام آن خوب نبودن‌‌ها و نتایج و انتخاب رشته و چه و چه، تماس آخر را از یادم برد. ادامه را که می‌خوانم خود را کنار آدمی می‌بینم که در گورستان بین آدم‌های آن بالا و آن زیر راه می‌رود و دنبال سنگی‌ست با نام همه‌ی دختران آبان ۵٣... نامی که مهم نیست چه باشد، فردوس لیلا نازنین... تا آخر می‌روم و باز شبیه سیکلی بسته فصل اول را می‌خوانم. هوووم نیمکت‌ها همیشه یک‌جورند. و حالا من سرگردان در گورستان درون، دنبال سنگی می‌گردم...

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

جملگی موکوتاه شویم

از کی موهام انقدر بلند شدن؟ تابستون 89 زمان دفاعم که کوتاه بود. کنکور بهمن 89؟ نه. یه عکس از صبح کنکور دارم که با میم خوشالانه تو دوربین نگاه می‌کنیم، موهام ریخته رو پیشونیم. بعدتر میشه عید 90. ای داره بلند میشه. من آدمی بودم که تا موهام به اندازه ای میرسید می‌دوییدم آرایشگاه یا خودم با قیچی میفتادم به جونش و موهای جلوی صورتم رو کوتاه میکردم و خیلی هم راضی بودم از دیوونه‌بازیم.
شاید از موقعی که رفتم سر کار ینی اردی‌بهشت 90 موهام بلند شد... اولاش سخت بود که کوتاهشون نکنم، بعدتر عادت کردم.
ولی الان مدتهاست که یه روز میگم بسه دیگه برم کوتاه کنم و اصن اونجوری باحالتره و آسونتره و ... بعد دوباره میرم و میام جلوی آینه موهام رو میبینم که رو شونه‌هام ریخته و میگم نــــــــه، نیگا چه خوشگله، حیفه. بعد هی این حالت صفر و یکی ادامه داره تا ببینم چی پیش میاد.
فلن عروسی آخر هفته رو برم، بعدش یه فکری به حالشون می‌کنم...

پ.ن: اینایی که خیلی ساله موهاشون بلنده، خسته نشدن از خودشون؟ کلن از زندگیشون؟ خوب چرا؟
پ.ن2: این پستم مال چند ماه پیش تو آرایشگاهه. بیا سریع عوض میشه نظرم. ثبات شخصیت ندارم :))

منو ببر از ویرونی*

کاش میشد همه چیز دو هفته منو ول می‌کرد و میرفت...

*

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تجربه‌ی افسردگی؟

یادم نیست چند روز ولی شاید یک هفته‌ای بود که هر شب دو سه ساعتی را اختصاص می‌دادم به گریه کردن. در راه بازگشت به خانه، پای کامپیوتر،  موقع خواب... گریه نه اینکه بنشینم گوشه ای و هق‌هق کنم. فقط اشک... دلیل یا بهتر بگویم دلایلش؟ این روزها اوضاع خانه و خانواده در آرمانی‌ترین روزهای ممکن است. اما شاید اتفاقات اطراف. وضعیت اقتصادی و سیاسی. کارم. فکر کردن به آینده‌ی اینجا و خودمان. فکر کردن به یک سال دیگرم.

حالا اما دو شبی هست که گریه‌ام نمی‌گیرد. انگار که خوب شده باشم. اما یک اتفاق جدید اینکه همش دوست دارم بخوابم. منی که 7 ساعت خواب شبانه برایم بس است و زیر بار خواب ظهر نمی‌رفتم، الان ظهرها یکهو منگ خواب می‌شوم. ذهنم دیگر باهام نیست. به محض اینکه سرم را روی بالشت می‌گذارم خوابم و خواب می‌بینم.‏

هی فکر می‌کنم چه‌ شده که اینطور شدم؟ هوووم شاید مال آن یک روزی باشد که غذای دانشگاه را خوردم؟ شنیدید که می‌گویند غذاهای دانشگاه اخ است و.. نه.. بعد به این فکر می‌کنم که چه بد شده که حوصله تمرکز کردن روی کارم را ندارم. که حوصله جدی بودن ندارم. یکهو یاد پست پگاه مدنی می‌افتم که از علائم افسردگی گفته بود. خواب‌الودگی هم از علائمش بود؟ دوباره متن را میاورم. آره... خودم را با مواردش تطبیق می‌دهم:

1-  تا چند روز قبل که اشکم دم مشکم بود، نمیتوانستم شبها را بخوابم. الان زیاد میخوابم.
2-   "نمی توانید تمرکز کنید یا فعالیت های ذهنی که پیش از این به نظرتان راحت می رسیده اند اکنون سخت به نظر می رسند.تغییرش نمیدهم بس که خودم استم.
3-  ناامید شدنم هم ناامیدم کرده است.
4- آنقدری افکار منفی سراغم نمی‌آید. فقط هر شب بک‌گراند خواب‌هایم سیاه و روزهای بعد از جنگ است..
5-  دائم در حال خوردنم. نه که زیاد بخورم. ولی هی حس می‌کنم باید چیزی خورد.
مورد 6 تا 11 را هم ندارم. حالا یعنی من افسرده شدم؟! یادم بماند شب با میم صحبت کنم...

پ.ن: اه چقدر فونت اینجا بد است :|

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بگذار همین‌روز ادامه پیدا کند


«یک روز بیدار می‌شویم (توی یک گفتگوی خیلی عادی، یا توی رخت خواب با کیف ِ نشئه‌گی ِ یک خواب عمیق شبانه، یا روی صندلی با فکری سرگردان در هزار جا، یا پشت فرمان ماشین توی یک راه‌بندان) و می‌بینیم که نمی‌خواهیم فکرمان به هیچ‌جا برود، نمی‌خواهیم فکر کنیم به چیزهای نیامده و آمده و کارهای نکرده و کرده و هر آنچه که پیش یا بعد از این ممکن است اتفاق بیافتد. و اصلا نمی‌خواهیم فکری وجود داشته باشد تا یادمان بیاید هنوز هستیم و هنوز خیلی کارها می‌شود کرد.می‌فهمیم دیگر پایین‌تر از این، تحمل‌ناپذیرتر از این، ممکن نیست.
بعضی‌مان یک مرتبه بیدار می‌شویم، بعضی آهسته، و بعضی هیچ وقت. اما اگر بیدار شویم، دیگر فکر و نظر دیگران هیچ تاثیری در حال‌مان ندارد... مهم این است که خودمان جلوی آینه که می‌ایستیم چه می‌بینیم. اگر نتوانیم جلو آینه بایستیم و به خودمان نگاه کنیم، یا اگر نتوانیم با خیال‌هامان بازی کنیم، نتوانیم و نخواهیم که به هیچ چیز و هیچ کس فکر کنیم، چه کار کنیم؟ شاید همان کارهایی که معشوق من کرد، یا من دارم می‌کنم.»*
  *بگذار همین‌روز ادامه پیدا کند، از کتاب سمت تاریک کلمات؛ نوشته حسین سناپور

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

مقصد واژه‌ای بیگانه بیش نیست

رفتن، ترسیدن
و باز هم نرسیدن
مقصد امّا مگر جز راهی بود که رفته‌ای؟
جز آنچه که نبودی و شدی؟
پیروزی و شکست را هجوم کدامین قالب اینچنین پایبند کرده است
که به مدالی که بر سینه نداری غبطه می‌ورزی؟

راه امّا هنوز پیچ واپیچ، منتظر ِ استواری حماسه‌وار ِ توست...
مقصد واژه‌ای بیگانه بیش نیست
شاید زاده‌ی پنداری پوچ!

:(

بی سرانجام توی فکر آسمونه
که بباره
بلکه تو قطره‌ی بارون
بتونه اشک خدا رو هم ببینه
نمی‌دونه حتی اشکم 
دیگه فایده‌ای نداره...

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

آدم يه جاهايي رو مجبوره*

دیشب نوشتم:  نباید اینجوری میشد که تو یه جمع رفیقانه‌ی کوچیک، هممون نخوایم که بمونیم. که تکلیفمون با آیندمون و موندن و نموندنمون مشخص نباشه.. که بترسیم.. که...

امروز عصر با هم رفتیم خرید. آخر سر آنقدر با هم به انتخاب لباس برای روزهای مختلفش خندیدیم که نیشمان درد گرفته بود. از حال کرختی و خواب‌آلود بیرون آمدم. خواب آلود برای خواب نرفتن دیشبم، که ساعتها غلت میزدم سر جایم و ذهنم به جاهای مختلف غوطه می‌خورد. 
خانه که میرسم لباسم را عوض می‌کنم.یکهو هی اشک و اشک.. اشکی که بی صدا روان است. حتی منی که میدانم برای او نماندن بهترین است. اصلن تو بگو یک سال، همین که بدانم آنجا کلی از رویاهایش محقق می‌شود برای من یعنی خود ِ شادی. همین که عکس‌های دو نخطه‌دی وارانه‌اش را از آنجا ببینم لبخندم می‌کند. 
سین هم یک سال قبل از ایران رفت. برای او هم همینطور شدم. همینطور کرخت... هیمنطور ناراحت و بغض...

به قول هـ ما آدمایی که یک روز امیدوار بودیم-میگویم یک روز چون درخود توانایی قبل را نمیبینم و همین هم اذیتم می‌کند- ، برایمان سخت است که نسبت به اینجا ناامید شویم . که یکی را دوست داشته باشیم اما برایش آرزو کنیم برود، که خوشیش را اینجا نبینیم... که وقتی تبریک تولد و سال نوی دو سال اخیر را مرور می‌کنم هر بار بهش گفتم امیدوارم سال دیگه کارای رفتنت درست شده باشه و....

از آنور وبلاگ میم را می‌خوانم که انگار فضای ایرانِ جنگ‌زده در خوابهایم را توصیف کرده و نوشته "اره دوباره موشک بارون شده و من خسته از پناهگاها و ترسای حقیرانه ی مردم از مرگ  با سیگارم از پارک وی راه افتادم که بیام سمت میدون ولی‌عصر بعد کریمخان رو برم تا برسم حسینی و بعد کافه‌کا. چرا همه ترسیدن؟ چرا هیچ کی نمیاد ولی عصر رو پیاده بالا پایین کنه؟ چرا دیگه اون آقاهه دور ِ ونک سنتور نمی زنه؟ چرا پارک ساعی خالیه؟ چرا سینما آزادی سوخته باز؟چرا میدون ولی‌عصر قیافه‌ش سیاه شده؟ این کریم‌خانه؟ کافه‌کا کو؟ چرا من تنهام؟ مهدی؟ مامان؟ بابا؟ وحید؟ اه چرا اینقدر رومانیک شدم؟:("


پ.ن: اشکم روونه. با هـ چت می‌کنم. که یهو خودم و حالم رو براش شرح میدم. که انگار بهتر میشم. بعد یهو میگه زنگ بزن. زنگ میزنم که یه آهنگ برام بذاره. سکوت.. صدای انگشتاش روی پیانو... صداش... صداش... تعجب می‌کنم. آروم میشم. ذوق می‌کنم. اشک میریزم... و نمیدونه که چقدر خوبه حس شنیدنش در اون لحظه، حس غافلگیر شدنم تو اون شرایط...
خوشی یعنی داشتن همین آدم‌ها و بس..



پ.ن2: به قول میم پست غم‌انگیز آذین لحظه درباره رفتن:
به من بگویند نام بگذار روی خودت و دور و بری‌های هم‌سن و سال، حالا یک‌دوسه‌چهار سالی بالا و پایین‌تر، می‌گذارم «نسل رفته».
فرقی ندارد که رفته باشیم از این خاک غریب‌کش، یا کسی از ما رفته باشد. فرقی ندارد که در آزوی رفتن باشیم، این‌در و آن‌در زده باشیم و از این دارالترجمه به آن صف حقارت‌بار سفارت پا کشیده باشیم، یا در آرزوی بازگشتن باشیم، برای دمی در خیابان‌های زشت و ناامن و کثیف و نمی‌دانم چرا باز این‌همه دوست‌داشتنی شهرمان قدم زدن، برای صدا و بو و خنده و گریه‌ی آشنا، برای دیدار آشنا؛ همه‌مان زخمی رفتن‌ایم.
بخشی از ما، یا چه می‌دانم، شاید تمام ِ ناتمام ما، دست کم یک‌بار پشت گیت خروجی فرودگاه کوفتی بی‌رحمی، دست تکان داده و از چشم ما، دل و دست و نگاه و جان ما، گُم شده، کم شده است.


* آقا یزدانی میفرماد: رفتن هميشه اختياري نيست، آدم يه جاهايي رو مجبوره...

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

گزارش کاری که با ما عناد می‌ورزد

فقط کافیه حس خوبی به یه استاد- آدم- پروژه- کار و... نداشته باشم. دیگهسمتش نمیرم.‏
یا اگه مجبور باشم انجامش بدم انقدر توش وقفه میندازم و انقدر پشت گوش می‌ندازمش که دقیقه نود برسه یا اعصاب خودم به هم بریزه و....‏
ماجرای من و گزارش آخر پژوهشگاه دقیقن همینه. حس خوبی به اون دو تا آدم تو پروژه ندارم. از موضوع هم از اول خوشم نمیومد. با وجود دکتر قبولش کردم. حالا دیگه دکتر هم نیست که به بهانه‌ی اون انجامش بدم و.... حس  مزخرفیه...‏ باید خودمو اصلاح کنم.‏

بارالها؟ قاشق داری؟!*

زندگی همین قاشق‌های یافت‌نشده‌ است برای رفتن..

*آدمی هستم که تازه کلاه قرمزی دیده و دنبال قاشق می‌گرده که گاهی وقتا در بره...:)

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

سکانس‌‌هایی از پازل ِ یک خواب

کل پیاده روی امروز عصر به خواب دیشب گذشت. سکانسایی که یهو از جلوی چشمم رد می‌شد. انگار که با هر کدومشون قرار بود پازلی که قطعه‌هاش گم شده پر بشه...
صبح یه روز سرد دی‌ماه که هوا گرگ و میش و آسمون ابری بود... دوچرخه‌ای که علاوه بر کوله‌بارم تنها چیزی بود که به فکرش بودم، که رهاش کنم و برم. رها؟ نه، میخواستم به یکی بسپرمش که جاش امن باشه.. ماشینی که بعد از مدتها اومد و بهش نرسیدم.
فضای ترسناکی داشت، استرس‌زا حتی... ولی نتونستم دلیل گریه‌های شبانه‌م رو پیدا کنم... هیچ وقت نشده به خاطر این فضا گریه کنم... حالا چه‌م شده که...‏ 

پیچش از هر طرف آزاد

به درجه ای از سلوک رسیدم که خودم رو هم می‌پیچونم...

نامردی ینی همین سازمان سنجش...


خبرای مزخرف و غم‌دار مردودی بچه های ارشد امسال، همه‌ش از گور آقا بلند میشه. از همون سخنرانیش که باید دانشگاها تصفیه شه. که یه بار روز رتبه دادن به حال دوستامون و نقص پرونده‌شون گریه کردیم و یه بار الان با نتیجه مردودیشون....
کسی مردود شده که قرار بود روز اعلام رتبه ها با هم جشن بگیریم.. که چقدر رتبه‌ش خوب شده.. که...
اینا همه درد داره..... یه سال از عمر آدم هیچ بشه درد داره... من شرمنده‌م! من با تک تکشون فقط بلدم حرض بخورم، بغض کنم و اشک بریزم و لعنت بفرستم به این اوضاع آشغال...
ترسوهای بدبخت....


پ.ن: سگ در انتخابات...

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

از امروز*

یه هفته (چند روز کمتر از هفت روز) هیچ کاری نکردم جز کارایی که دوست داشتم. اسمشو میشه گذاشت همون تفریحی که استاد گفت لازم داری و.. حالا لابد باید بعد از یه هفته پر از شوقِ برگشت باشم. برگشت به کار و تز و...
چرا هیچ خبری از این شوق نیست؟ چرا حتی میترسم زنگ بزنم پژوهشگاه و بپرسم آقای الف اومده که من برم برای ویرایش گزارش؟ یا حتی بترسم که فردا شه و بیفتم روی مقاله‌هایی که دانلود کردم و چند تا درست درمونش رو بخونم؟ چی شد اون شوقی که تو دو تا پست قبل داشتم برای برنامه ریزی حرفش رو زدم؟ اینا همش حرفه، نه؟
نباید بذارم فردا شه. از همین امروز خودمو بندازم توش...

*سلام پرام جان ِ کنکوری ِ عزیز