«یک روز بیدار میشویم (توی یک گفتگوی خیلی عادی، یا
توی رخت خواب با کیف ِ نشئهگی ِ یک خواب عمیق شبانه، یا روی صندلی با فکری
سرگردان در هزار جا، یا پشت فرمان ماشین توی یک راهبندان) و میبینیم که نمیخواهیم
فکرمان به هیچجا برود، نمیخواهیم فکر کنیم به چیزهای نیامده و آمده و کارهای
نکرده و کرده و هر آنچه که پیش یا بعد از این ممکن است اتفاق بیافتد. و اصلا نمیخواهیم
فکری وجود داشته باشد تا یادمان بیاید هنوز هستیم و هنوز خیلی کارها میشود کرد.میفهمیم
دیگر پایینتر از این، تحملناپذیرتر از این، ممکن نیست.
بعضیمان
یک مرتبه بیدار میشویم، بعضی آهسته، و بعضی هیچ وقت. اما اگر بیدار شویم، دیگر
فکر و نظر دیگران هیچ تاثیری در حالمان ندارد... مهم این است که خودمان جلوی آینه
که میایستیم چه میبینیم. اگر نتوانیم جلو آینه بایستیم و به خودمان نگاه کنیم،
یا اگر نتوانیم با خیالهامان بازی کنیم، نتوانیم و نخواهیم که به هیچ چیز و هیچ
کس فکر کنیم، چه کار کنیم؟ شاید همان کارهایی که معشوق من کرد، یا من دارم میکنم.»*
*بگذار
همینروز ادامه پیدا کند، از کتاب سمت تاریک کلمات؛ نوشته حسین سناپور
اینکه نکنه ادم هیچ وقت بیدار نشه، اینه که دردناکه
پاسخحذفاوهوم...:|
حذف:*
:*****
پاسخحذف