۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

سکانس‌‌هایی از پازل ِ یک خواب

کل پیاده روی امروز عصر به خواب دیشب گذشت. سکانسایی که یهو از جلوی چشمم رد می‌شد. انگار که با هر کدومشون قرار بود پازلی که قطعه‌هاش گم شده پر بشه...
صبح یه روز سرد دی‌ماه که هوا گرگ و میش و آسمون ابری بود... دوچرخه‌ای که علاوه بر کوله‌بارم تنها چیزی بود که به فکرش بودم، که رهاش کنم و برم. رها؟ نه، میخواستم به یکی بسپرمش که جاش امن باشه.. ماشینی که بعد از مدتها اومد و بهش نرسیدم.
فضای ترسناکی داشت، استرس‌زا حتی... ولی نتونستم دلیل گریه‌های شبانه‌م رو پیدا کنم... هیچ وقت نشده به خاطر این فضا گریه کنم... حالا چه‌م شده که...‏ 

۴ نظر:

  1. هیچ وقت دوچرخه تو ول نکن جایی...

    ;)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ایکاروس تعبیری دیدی براش؟
      هوم حواسم هست..

      حذف
  2. دوچرخه رویای کودکانه ی ماست، شوق رفتن ، شناختن ، حس بیتابی باد میان گیسوان ، شوق بستن چشمها ولمس خنکای پاییز. دوچرخه میل خفته ی ماست به پشت پا زدن به دنیای آدم بزرگ ها .دوچرخه بوی چمن خیس... یادگاراولین طپش های رازآلود قلبمان
    ... پیاده نخواهیم شد ازین رویاساز ، ما باگذر فصل ها جان نمی دهیم...

    ..."
    si nous sommes engagés à la découverte de la clarté divine, - loin des gens qui meurent sur les saisons.
    ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حواسم به دوچرخه هست.. تو خوابم هم هی دنبال یه جای امن بودم براش. که مبادا خراب شه و...
      جال بود، مچکر2 :)

      حذف