۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

به وقت ِ اول پاییزِ بی‌قراری

یک حس ترس از پاییز. نه که فکر کنی پاییز برایم خاطرات بدی داشته باشد یا هر چیز این فرمی. یه حس ترس ناشناخته که الان دارم تجربه‌ش می‌کنم. دلهره... هی حس می‌کنم دیر است، کلی کار عقب افتاده دارم که البت دوتاش را الان در ذهنم دارم. اما حس می‌کنم دیر است. استرس دارم. بعد این حس برای من بد نیست. ینی نه که اذیت نشوم، که ممکن است بدخواب هم بشوم -حالا امشب اینو چک می‌کنم-، اما این حس تشویش باعث میشود بدوم، عجله کنم، برنامه ریزی داشته باشم. چیزی که در تابستان ندارم. که فکر می‌کنم همیشه روز است و روشنایی ادامه پیدا می‌کند و... اما الان تا ذهن کار می‌کند شب است.
از بچگی وقتی مدارس شروع می‌شد، با ورودبه پاییز، همیشه یک جور ترسی داشتم که به ساعت 6-7 نزدیک بشوم. که اگر ساعت به شش برسد و هوا تاریک بشود یعنی روزم تمام شده. یعنی دیگه وقتی ندارم برای کارهام، برای انجام دادن برنامه هام....
دانشجو که شدم قضیه فرق کرد. هر چه زودتر تاریک میشد من هم زودتر خانه بودم، پس وقت بیشتری برای خانه بودن و خودم داشتم.
حالا میگویم این استرس شاید بد نباشد. چون اولین روز پاییز است، که چند تا کار عقب افتاده دارم و میدانم تا آخر هفته تمامشان میکنم. که حس بدی دارم از انجام نشدنشان تا حالا....
خلاصه که بدانید و آگاه باشید بعد از چند روز تهران نبودن و دیوانه بازی و عروسی رفتن و زمان را با دختر دایی‌هایی عزیز دل گذراندن، باید بنشینم و کلی وقت به خودم اختصاص بدهم و خودم را جمع و جور کنم.

پ.ن: قرار نبود این متن اینجوری کتابی نوشته شود. اما شد.

۱ نظر: