۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

آلارم ِ لو انرژی!

خیلی یکهویی در یک لحظه، کل ِ انرژی‌ام گرفته شد..
همان ته انرژی‌ای که به زور نگهش داشته بودم یکهو نیست و نابود شد.. بازسازی‌اش می‌کنم. من آدم ِ این‌ کارم.

پ.ن: توضیح بیشتر؟ ندارد.. قرار نیست هم بزنمش..

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

روزنوشت ِ پروژه‌ای

1- این مقاله هر طور که شده باید نوشته بشه. چقدر وقت دارم؟ حدود بیست روز.. من می‌تونم..
2- دانشجوی لیسانس جدید میخواد روی پردازش تصویر کار کنه، بلکه به این بهانه خودمم یه کم برگردم رو پردازش تصویر و باز بیام تو باغ.
3- دانشجو لیسانس قدیمی رو یک‌ونیم ماهه پیچوندم. روم نمیشه دیگه بهش زنگ بزنم.. اما زنگ میزنم که کارارو کم کم ردیف کنیم.:ی
4- باید چند روزی زبان رو به صورت فشرده بخونم، حتی شلخته درو کنم :ی، بلکه یخده اعتماد به نفس ِ نوشتنم برای مقاله‌هه بره بالا..
5- کار هم که ادامه دارد..

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

شهریور، ماهی برای آدم شدن

حقیقتش این است که الان یک لحظه به خودم آمدم (این چندمین بار در یک هفته‌ی اخیر است که این اتفاق برایم می‌افتد) و گفتم : خاک تو سرت! چه غلطی داری می‌کنی؟ هیــچ! آدم باش..
و اینگونه بود که متحول شدم. حالا بروم ناهار، بعد حمام، بعد آدم‌تر می‌شوم..:|

پ.ن1- در حالی‌که آهنگ روزهای خوب کودکی-بمرانی را می‌شنیدم اتفاق افتاد.
پ.ن2- میم رفت زنجان...
پ.ن3- شهریور ماه خوبیه. مطمئنم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

روزنوشت- نیمه‌ی دوم مرداد 92

1. اثاث کشی پدیده‌ی فرسایشی بود که انجام شد. آمدیم خانه‌ی قدیم ِ جدید شده یا بهتر بگویم: زیر و رو شده. اما هنوز کامل ساکن نشدیم. کار ادامه دارد. در یک کلام کل این پاراگراف را خلاصه کنم و بگویم که هفته‌ای که گذشت، از روی ما رد شد، روان‌مان را نابود کرد. و ما جمعه آخر شب، خودمان را به زندگی بازگرداندیم و به خودمان قول دادیم هفته را درست و به بی‌خیالی و خوشی و بدون دعوا و پر از اتفاقات خوب آغاز کنیم.

2. هفته شروع شد. همچنان استاد راهنمایم در بلاد کفر به سر می‌برد. چندتایی ایمیل با هم رد و بدل کردیم، نه درباره‌ی این پروژه‌ی لنتی که مثل مرداب شده، درباره‌ی سمینار بچه‌ها و این قبیل مزخرفات. هر چه به آخر مرداد نزدیک‌تر می‌شویم استرسم برای هیچ کاری نکردن یا بهتر بگویم "لاک‌پشتی کار کردن" روی پروژه‌ام بیشتر می‌شود، احتمالن یک روز این استرس خفه‌ام کند. خلاصه که همین چند روز آتی باید تکانی‌ بهش بدهم.
شهریور هم باید بروم کارهای اداری ِ تمدید ترم و این لوس‌بازی‌ها...

3. پروژه‌ی کاری بد پیش نرفته. حدسمان این بود که سریع‌تر پیش برود، اما الان اوضاع خوب است. حداقل‌ترینش این است که از این پروژه کلی چیز یاد گرفتیم، دقیق‌تر و جدی‌تر شدیم. در همین حین با آدمهای جذابی آشنا شدم که کنار هم کار می‌کنیم و ناهار می‌خوریم و اثاث‌کشی می‌کنیم و جلسه می‌گذاریم که"میزان بهره‌وری را بالاببریم:ی" و.... مگر آدم چه می‌خواهد از زندگی‌اش؟ :)

4. میم آخر هفته می‌رود زنجان برای شروع ترم. آنجا قرار است زندگی جدید و سختی شروع کند. هنوز منتظر ِ نتایج تکمیل ظرفیت هستیم، اما اگر نتیجه مناسب هم نبود "ی" می‌تواند از پس‌اش بر بیاید و نتیجه‌ی خوبی بگیرد. اولین باری بود که امتحان می‌داد، قطعن اینبار می‌ترکاند.
میم می‌رود، از همه‌ی حواشی و حس‌ها که بگذریم عمیقن برایش خوشحالم. همین حالا که این را می‌نویسم بغض امان نمی‌دهد اما حقیقت همین استکه بهترین اتفاق برایش افتاد. نتایج تلاش‌هایش را گرفت. کاش "ی" هم زودتر بهش بپیوندد که شادی‌مان دوچندان شود.

5. همه‌ی ماجراهای خوب و بد ِ چند روزی که گذشت، آنقدر سنگین بود که حس می‌کنم زیرش خم شدم. شب‌ها خوابم نمی‌بُرد، روزها با کمترین چیزی که میشد اعصابم به هم می‌ریخت. معنی نیم-افسردگی شاید همین باشد. اما ته تهش، کنار همه‌ی اینها، سین کنارم بود. در کنارهمه‌ی بداخلاقی‌هایم.. به خودم می‌گویم ینی امکان داشت بهتر از این برایم اتفاقی بیفتد؟ بعد آدم بغضش را قورت می‌دهد و اشکش را پاک می‌کند و با همین یار ِ همیشه یار لبخند می‌شود :)

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

مرثیه‌ای بر یک اسباب‌کشی

لازم است از بارالها تشکر کنم که حمام را آفرید. واقعن اگر حمام نبود ما چه می‌کردیم؟ حالا من به بقیه مصارفش کار ندارم، فقط مصرف امشبش را بگویم که کل خستگی‌ام رو شست و برد و الان خوشحال نشستم اینجا، موهایم روی شانه‌ام ریخته (موی ناقصی دارم) و بالای بلیزم  را خیس کرده. باید زودتر این ناقص‌مو را جمع‌ کنم. خلاصه که حمام داشتن واقعن موهبت بزرگی‌ست.

غرض از این صحبت‌ها اینکه، قرار است فردا به خانه‌ی کودکیِ بازسازی شده که حالا یک آپارتمان پنج طبقه شده بازگردیم. خانه هنوز تکمیل نیست، پیاده‌رو هنوز سنگ‌کاری نشده. آسانسور هنوز راه نیفتاده. آب و برق و گاز ِ واحدها هنوز جدا نشده -البته که ما فعلن یک واحدیم و باکی نیست-.
 خلاصه که اگر قسمت باشد فردا شب با همه‌ی کاستی‌ها در خانه‌ی جدید مشغول جان کندن هستیم که وسایل را جابجا کنیم. صبح  هم فرش اتاق من و دو تا فرش دیگر، برای شستشو به فرش‌شویی می‌رود. این هم نوعی بدبختی‌ست در سبک خودش.‏

حالا شما تصور کنید رفتیم خانه جدید، ای آقا کو تا ماهواره نصب شود و ما کوزی گونی ببینیم؟ -:)))- کو تا آسانسور راه بیفتد؟ کو تا همه چیز به نحو احسنت تکمیل شود و.... شریک عوضی یعنی همین شریک ما، که دهان‌مان را به معنای واقعی کلمه صاف کرد. تازه بعد از همه‌ی اینها وکیل بازی داریم ودادگاه و شکایت و....‏
خلاصه که اگرچه به خانه‌ی جدید می‌رویم و باری از بارهایمان کاسته می‌شود و خدای را شکر عزوجل که طاعتش موجب قربت 
است و به شکراندرش مزید نعمت، اما داستان همچنان ادامه دارد. ما که می‌رویم سراغ کارهای علمی :ی

پ.ن: ما در دولت روحانی، رفتیم خانه‌ی جدید :ی

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

احمدی‌نژاد رفت

لابد انتظار می‌رود وقتی می‌گویم "احمدی‌نژاد رفت" شور و شوق در چهره‌ام موج بزند و بگویم بالاخره گندکاری‌های این آدم حتی به عنوان عروسک ِ خیمه شب‌بازی هم که شده، تمام شد. اما حال امروزم این نبود. انگار که خسته‌تر از این حرف‌ها باشم، یا حتی خیلی دیر شده باشد برای رفتنش و.... نه که برای این قضیه خوشحال نباشم، که خوشحالی‌اش را همان بیست‌ و پنج خرداد در خیابان‌ها فریاد زدیم و در کنارش آزادی میرحسین و کروبی را نیز خواستیم.
احمدی‌نژاد قرار نبود بیاید که حالا از رفتنش خوش باشم. خیلی دیر رفت، خیلی دیرتر از آنچه چهار سال قبل انتظارش را داشتم. 
هفتده تا بیست و پنج سالگی کم نیست... چهار سال اولش را هم که کنار بگذاری، آن چهار سال دوم به اندازه‌ی یک عمر گذشت. عمرمان حیف بود. فقط این را بگویم که آقای احمدی‌نژاد، آقای خامنه‌ای، شما تک تک ثانیه‌های این چند سال را برایمان لعنتی کردید.
ولی ما بزرگ شدیم، یاد گرفتیم امید بذر هویت ماست.. یاد گرفتیم از دردهایمان، پلی برای راه سبز امید ببندیم.و این یعنی خوشحالی به سبک ما..

پ.ن: میرحسین موسوی عزیز...