1. اثاث کشی پدیدهی فرسایشی بود که انجام شد. آمدیم خانهی قدیم ِ جدید شده یا بهتر بگویم: زیر و رو شده. اما هنوز کامل ساکن نشدیم. کار ادامه دارد. در یک کلام کل این پاراگراف را خلاصه کنم و بگویم که هفتهای که گذشت، از روی ما رد شد، روانمان را نابود کرد. و ما جمعه آخر شب، خودمان را به زندگی بازگرداندیم و به خودمان قول دادیم هفته را درست و به بیخیالی و خوشی و بدون دعوا و پر از اتفاقات خوب آغاز کنیم.
2. هفته شروع شد. همچنان استاد راهنمایم در بلاد کفر به سر میبرد. چندتایی ایمیل با هم رد و بدل کردیم، نه دربارهی این پروژهی لنتی که مثل مرداب شده، دربارهی سمینار بچهها و این قبیل مزخرفات. هر چه به آخر مرداد نزدیکتر میشویم استرسم برای هیچ کاری نکردن یا بهتر بگویم "لاکپشتی کار کردن" روی پروژهام بیشتر میشود، احتمالن یک روز این استرس خفهام کند. خلاصه که همین چند روز آتی باید تکانی بهش بدهم.
شهریور هم باید بروم کارهای اداری ِ تمدید ترم و این لوسبازیها...
3. پروژهی کاری بد پیش نرفته. حدسمان این بود که سریعتر پیش برود، اما الان اوضاع خوب است. حداقلترینش این است که از این پروژه کلی چیز یاد گرفتیم، دقیقتر و جدیتر شدیم. در همین حین با آدمهای جذابی آشنا شدم که کنار هم کار میکنیم و ناهار میخوریم و اثاثکشی میکنیم و جلسه میگذاریم که"میزان بهرهوری را بالاببریم:ی" و.... مگر آدم چه میخواهد از زندگیاش؟ :)
4. میم آخر هفته میرود زنجان برای شروع ترم. آنجا قرار است زندگی جدید و سختی شروع کند. هنوز منتظر ِ نتایج تکمیل ظرفیت هستیم، اما اگر نتیجه مناسب هم نبود "ی" میتواند از پساش بر بیاید و نتیجهی خوبی بگیرد. اولین باری بود که امتحان میداد، قطعن اینبار میترکاند.
میم میرود، از همهی حواشی و حسها که بگذریم عمیقن برایش خوشحالم. همین حالا که این را مینویسم بغض امان نمیدهد اما حقیقت همین استکه بهترین اتفاق برایش افتاد. نتایج تلاشهایش را گرفت. کاش "ی" هم زودتر بهش بپیوندد که شادیمان دوچندان شود.
5. همهی ماجراهای خوب و بد ِ چند روزی که گذشت، آنقدر سنگین بود که حس میکنم زیرش خم شدم. شبها خوابم نمیبُرد، روزها با کمترین چیزی که میشد اعصابم به هم میریخت. معنی نیم-افسردگی شاید همین باشد. اما ته تهش، کنار همهی اینها، سین کنارم بود. در کنارهمهی بداخلاقیهایم.. به خودم میگویم ینی امکان داشت بهتر از این برایم اتفاقی بیفتد؟ بعد آدم بغضش را قورت میدهد و اشکش را پاک میکند و با همین یار ِ همیشه یار لبخند میشود :)
2. هفته شروع شد. همچنان استاد راهنمایم در بلاد کفر به سر میبرد. چندتایی ایمیل با هم رد و بدل کردیم، نه دربارهی این پروژهی لنتی که مثل مرداب شده، دربارهی سمینار بچهها و این قبیل مزخرفات. هر چه به آخر مرداد نزدیکتر میشویم استرسم برای هیچ کاری نکردن یا بهتر بگویم "لاکپشتی کار کردن" روی پروژهام بیشتر میشود، احتمالن یک روز این استرس خفهام کند. خلاصه که همین چند روز آتی باید تکانی بهش بدهم.
شهریور هم باید بروم کارهای اداری ِ تمدید ترم و این لوسبازیها...
3. پروژهی کاری بد پیش نرفته. حدسمان این بود که سریعتر پیش برود، اما الان اوضاع خوب است. حداقلترینش این است که از این پروژه کلی چیز یاد گرفتیم، دقیقتر و جدیتر شدیم. در همین حین با آدمهای جذابی آشنا شدم که کنار هم کار میکنیم و ناهار میخوریم و اثاثکشی میکنیم و جلسه میگذاریم که"میزان بهرهوری را بالاببریم:ی" و.... مگر آدم چه میخواهد از زندگیاش؟ :)
4. میم آخر هفته میرود زنجان برای شروع ترم. آنجا قرار است زندگی جدید و سختی شروع کند. هنوز منتظر ِ نتایج تکمیل ظرفیت هستیم، اما اگر نتیجه مناسب هم نبود "ی" میتواند از پساش بر بیاید و نتیجهی خوبی بگیرد. اولین باری بود که امتحان میداد، قطعن اینبار میترکاند.
میم میرود، از همهی حواشی و حسها که بگذریم عمیقن برایش خوشحالم. همین حالا که این را مینویسم بغض امان نمیدهد اما حقیقت همین استکه بهترین اتفاق برایش افتاد. نتایج تلاشهایش را گرفت. کاش "ی" هم زودتر بهش بپیوندد که شادیمان دوچندان شود.
5. همهی ماجراهای خوب و بد ِ چند روزی که گذشت، آنقدر سنگین بود که حس میکنم زیرش خم شدم. شبها خوابم نمیبُرد، روزها با کمترین چیزی که میشد اعصابم به هم میریخت. معنی نیم-افسردگی شاید همین باشد. اما ته تهش، کنار همهی اینها، سین کنارم بود. در کنارهمهی بداخلاقیهایم.. به خودم میگویم ینی امکان داشت بهتر از این برایم اتفاقی بیفتد؟ بعد آدم بغضش را قورت میدهد و اشکش را پاک میکند و با همین یار ِ همیشه یار لبخند میشود :)
لذت میبرم از جریان موفق زندگی دوستان با همة فراز نشیبهاش :)
پاسخحذفقربونتون برم که:)*
پاسخحذفعلی جان مرسی مرسی، خوشال شدم اینجا دیدمت.
پاسخحذفکم مینویسی این روزا. بیشتر بنویس :)
سهیل :*