۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

خانه‌ی کودکی


بهمن نود تحولی بزرگدر زندگی‌ خانواده‌مان اتفاق افتاد . الان که نگاهش می‌کنم می‌بینم چه خوب و هیجان انگیز و جالب بود این تجربه‌ی اثاث کشی و خانه‌ی جدید و...
* * * *
اینکه اولش از کی شروع شد را درست یادم نمی‌آید.‌‏
زنگ خانه را زدند و صدای کامیونشان پشت در شنیده می‌شد. درهای بالا و پایین هر دو باز بود. می‌پرسیدند شیشه هر چه دارید اول بدهید که جاسازی کنیم. بهشان گفتیم از همین در بالا بیایند تو. فرش‌ها را نیمه تا کردیم. هنوز برف اول بهمن در حیاطمان مانده بود. با کفش‌هایشان می‌آمدند تو و بدون آنکه به آن پادری دقت کنند، خیسی کفش‌هایشان روی کاشی‌ها و موکت‌ها نقش می‌بست. من؟ حرصم گرفته بود. هی پیش خودم می‌گفتم اینجا خانه‌ی ماست. قانون خودش را دارد. نباید با کفش کثیف وارد شد. هر چند خودم بارها دیرم شده بود و با کفش دویده بودم بالا و از اتاق وسیله برداشته بودم، اما ماجرای من فرق داشت. حالا چند تا غریبه آمده بودند و وسایل را یکی یکی پشتشان می‌زدند و می‌بردند.‏
بهت‌زده بودم.اما به گمانم اولش اینطوری شروع شد که گفتند چسب پنج سانتی می‌خواهند و چسب ما در آن شلوغی خانه پیدایش نبود.‏ من بدو بدو از خانه خارج شدم و از در پشتی کوچه برای خریدن چسب رفتم. اشکم روان بود. هوای آن شب از آن هواهای یخ بود. چسب را که گرفتم باز بدو بدو آمدم و با همان کفش‌هایم وارد خانه شدم و... لال شده بودم. میدانستم که حرف زدنم معادل با گریه و بعد ناراحتی همه است. انگار تازه باورم شده بود از خانه‌ی کودکی می‌رویم. نه که خیلی اهل دل بستن به خانه باشم، نه! بهت‌زده بود. کامیون اول که به سمت خانه‌ی جدید رفت، کف خانه دراز کشیدم و گذاشتم اشک‌ها آرام آرام بریزند. آن همه آشفتگی اطرافم، آشفته‌ترم می‌کرد.‏ اما دیگر باورم شده بود.‏
حالا که به آن خانه تقریبن خالی می‌روم دیگر انگار برایم عادی شده. گل رزی که نوروز هر سال به زور به دنیا می‌آمد، امسال خیلی زودتر از موعد غنچه داده، محض دهن کجی یا چه را نمی‌دانم. دیروز عصر کندیمش که از نبودنمان در این خانه باخبر نشود. آخر گل‌ها هم دل دارند.‏
 پ.ن: پنج‌شنبه ششم بهمن 90 ساعت 18:30...‏
پ.ن2: جای جدید خوب است. هیجان انگیز است. تجربه‌ی داشتن همسایه بالا و پایین برایم خنده‌دار است. اینکه نتوانم در پله‌ها هار هار بخندم و بلند حرف بزنم برایم ژانگولربازی خودش را دارد. تجربه‌های جدید صبر کنید آمدم :دی
پ.ن3: تنها جای درددار ماجرا، اسباب‌کشی دوباره است و دوباره هرج و مرج و دوباره کارتن و بسته بندی و.... شما بخوانید گشاد بازی :ی

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

همه چیز از بیرون جذاب است...*

هاه! آدمی از شنیدن یه سری چیزا هنگ می‌کنه!

*ناهنجاری و روابط مثلث‌گونه‌ی آدمای گاسیپ گرل فقط از بیرون جذابه ..

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

Last Tango at AUT*

1- جونم براتون بگه که دیروز عصر آخرین امتحان دوره‌ی ارشدم رو دادم. امتحانای تیکهوم همیشه یه جور ِ تو دل برو و فرسایشی‌ای هستن که اولاش با خنده و خوشیه، هر چی به آخر نزدیکتر میشی استرس و کارت بیشتر میشه. حالا هر چقدر مدت زمان امتحان بیشتر باشه طبعن آخرش سختتره. این امتحان ما هم هفت روزه بود. هفت روزی که ما جمعه‌ش رو هم دانشگا رفتیم و خلاصه کااار کردیم. بعد الان که تموم شده یه حس ِ آرومی دارم.یه حس خوشالانه ای. حس ِ تسلط به "یک موشک ِ با تابع تبدیل نامینیمم فاز و مینیمم فاز و الخ" :ی... و خوب دلم تنگ میشه برای تیکهوم‌های استادم :ی
2- امروز رفتیم با دوستان بام تهران. خیلی‌هاشون رو مدت‌ها بود ندیده بودم. یه دور همی خوب، کوتاه اما آرام بخش.
3- الان دو تا فیلم ِ جذاب رو میز جلوی تلویزیون دارم. آمور و وویتسِک. تشکر از رساننده‌ی فیلم، آن هم از طرز ِ یکهویی دادنش. یکیش رو امشب میبینم. از فکر کردن بهش هم قلقلکم میاد. بس که خوشالم انقد با فراخ بال روزم رو پیش بردم :))
4- دیگه عرضی نیست. فقط خواستم حال ِ خوشم رو ثبت و شر کنم :ی

*برگرفته از لست تانگو این پاریس... عکساشم تو فیس‎بوک موجوده :))



دیگه دل نیس، دیگه دل نمیشه

نیستش
نمی دونم کجاست؟
چه می کنه؟
ولی می دونم که ندارمش

هیچوقت نخواستم که تو رو با چشمات به یاد بیارم.
نه نمی‌خواستم‌ که تورو، تو گم‌ترین آرزوهام ببینم.
نمی‌خواستم که بی تو به دیوارا بگم: هنوزم دوستت دارم .
آخه تو هول و ولای پریشونی ِ تورو نداشتن، 
تو گیر و دار ِ "ای بابا! دل تو هیچ، حال اون خوش!”
ای بی مروت !
دیگه دلی می‌مونه که جور دل کبوتر بتپه؟
که با شما از جون زندگیش بگه؟
بگه که هنوز زنده‌ست...

اگه صدا، صدای منه،
نفس اگه نفسِ تو،
بذار که اون خوش غیرتاش بدونن،
که دل، دل ِ بابایی،
دیگه دل نیس، دیگه دل نمیشه...
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...



۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

لست سیتینگ

و شعار امروز مورخ 24 دی‌ماه 91: 
بنشینم و صبر پیش گیرم... دنباله‌ی کار خویش گیرم :ی

بعله آقو... شما که خواب بودید ما فازی رو تموم کردیم. حالا میریم سراغ عصبی.. بعدم متلب فازی.. سرفه هم ‌می‌کنیم همچنان.
6 ساعت تا آغاز آخرین امتحان سیتینگ ِ دوره‌ی فوق ِ.. :ی

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

طرح لبخند ِ زمستانه به آسمان آبی تهران

پنجره‌ها واااا شده..... :ی

پ.ن: چند روز بود توآلودگی هوا دست و پا می‌زدیم و لابد باید به قول جناب سعدی "هر نفسی که فرو میرفت ممد حیات می‌بود و چون برون می‌آمد مفرح ذات"*... که نبود... که سرفه‌های بی‌امان را به همراه داشت. حالا اما آسمان این حوالی، یک‌دست آبی‌ست... :)

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

فکردرد به وقت 21 دی‌ماه


از اون شب‌هایی‌ه که حس می‌کنم تواناییش رو دارم بطور مهارنشدنی درباره‌ی همه‌ی چیزهای بی‌ربط اطرافم فلسفه ببافم.هی ببافم و بشکافم... از سه ساعت خواب دیشب گرفته تا امتحان مزخرف ریاضی؛ بعد خوابگاه رفتن و چایی که فقط مزه مزه‌ می‌کردم و نمیتونستم حدس بزنم چیه، الف گفت چای دارچینه. دارچین؟ من؟ سست شدم، باز مزه مزه‌ش کردم و یه خرما خوردم که مزه دهنم عوض شه و بعد ادامه‌ی مسخره بازی و مویه کردن جفتمون برا امتحانای امروز.
تو خیابون ولیعصر قدم میزنم.باد سرد میخوره تو صورتم. سرفه‌م میگیره. شال رو میارم جلو دهنم و تو لاک خودم فرو میرم. هی تلفن که حال سرفه‌ت چطوره و منی که تلگرافی حرف میزنم که صدام درد نگیره و  باز لاک خودم...
چراغ قرمز چارراه ولیعصر صد و پنج رو نشون میده، مردم بدون توجه به چراغ قرمز از جلو ماشینا رد میشن، صد و خورده‌ای ثانیه تموم شد. آروم وسط خیابون قدم میزنم.. ماشینا و آدما و گاریِ دست‌فروش و آدمایی که اون وسط گل نرگس میفروشن، همه با با هم تلاقی کردن. چقدرهمه چیز شلوغ و ترسناکه... چقدر صدا...چقدر تاریکی... چه باد سردی..
 مترو خلوته.. اون ته، رو صندلی‌های قسمت خانوما نشستم. کسی نیست.  به ندرت آدمای رنگی از جلوی چشمم رد میشن. رو به‌رو م دو نفر دختر نشستن، به نظر میاد لال‌ن، با ایما و اشاره با هم حرف میزنن. لبخند میشم بهشون. اگه لال بودم الان کجای این زندگی بودم؟ همینجا؟ قطار روبه‌رویی میاد، یکی از دخترا بدون اینکه از سی ثانیه قبل صدای اومدنش رو بشنوه، فقط وقتی قطار بهش رسید عکس العمل نشون داد و منی که دیگه نمی‌بینمشون. اگه کر بودم چی؟ کر بودن سختتره...
قطار میاد...جلوم وایمیسه، با اینرسی از جام بلند میشم انگار که نخوام پیش برم. انگار که بخوام تا آخر شب همونجا بشینم و مردم رو نگاه کنم و برای خودم فلسفه ببافم.
مهم نیست چیزای دیگه‌ای که میخوام بگم. از سر آلرژی به آلودگی هوا و نایژه‌ای که خسته شده از این همه  استرس،موقع نوشتن همین متن، انقدر سرفه کردم که تمرکزی برای ادامه‌ اراجیفم ندارم و همنیجا نیمه کاره تمومش می‌کنم و بیخیال امتحان ِ صبح تا شب ِ یکشنبه، میرم یه فیلم ببینم و سعی کنم بخوابم و به دلتنگی برای آدمهام فکر نکنم و...
چقدر لحظاتی که تو متروی خلوت وایساده بودم و با یه لبخند خانوما و دستفروشارو نگاه میکردم و... حس کردم باید دو سه تا از آدم‌های خودم را در آن لحظات همراهم داشتم  تا... تا ندارد.‏

پ.ن: متنی که حتی تیترِ درست‌حسابی هم ندارد به سعی شبحی که تاب ِ ویرایش متن‌اش را نداشت و فقط نوشت که آرام‌تر شود... و حالا می‌رود که قرص‌ها و شربت‌هایش را نیوش کند باشد که بهش بسازد..

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

یک سال گذشت

اووووخــــــــــــــی :)
بنده الان یک عدد آدم ِ "سرونا دیده‌ی ذوق مرگم" که از هر دری گفتیم و خندیدیم و استرس گرفتیم و خوشی کردیم.

تسلیم

آدمی هم گاهی تسلیم می‌شود. می‌گوید تسلیم و بعد منتظر می‌شود ببیند سرنوشت لعنتی چه چیزی برایش رقم می‌زند. فقط منتظر. می‌فهمی؟ منظورم این است که اگر تصمیمت تسلیم بود، حق نداری بنشینی برایش مویه کنی. به کارهایت برس، هر موقع زمانش رسید اگر لازم بود برایش مویه کن و دست و پا بزن. اما الان حق کم آوردن نداری.‏
تسلیم! اما انقدر کار برای انجام دادن هست که تسلیم برابر آنها خود ِ شکست خواهد بود. می‌خواهم بگویم همیشه چیزی برای از نو شروع کردن هست.‏ 
  پ.ن: Don’t Give up-Josh Groban رو شنیدید؟ بشنوید و لذت ببرید.