۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

فوبیا شناسی

این پست چیزی نیست مگر تخلیه ذهنی و هیچ ارزش دیگری ندارد مگر بازخوانی برای خودم.

هر آدمی یک سری فوبیاهایی دارد، مثلن یکی ترس از ارتفاع دارد، یکی از کنکور می‌ترسد، یکی از موجوداتی مثل سوسک در حد مرگ می‌ترسد... هرکدام از این‌ها هم لابد ریشه‌هایی در گذشته‌ی آن آدم دارد.
من؟ به گمانم بیشتر از همه، از دعوا می‌ترسم. دعوا نه به معنی ناراحت و دلگیر شدن از طرف مقابل و....، دعوا برایم یعنی قهرکردن، یعنی بلند شدن تن صدای آدمی از حدی بالاتر، یعنی ترس‌هایی که ناخودآگاه در دلم می‌ریزد و تمام ذهنم را پر می‌کند.
می‌خواهم بگویم همین که بدانم ممکن است کسی الان داد و هوار راه بیندازد ترسم می‌گیرد. برایم غیرقابل تحمل است -حالا بعد از  چند سال بهتر شده‌ام، تحمل می‌کنم، عقب نمی‌کشم، اما ذهنم درگیر می‌شود-. میترسم، در خودم میروم. اگر اوضاع خیلی بغرنج باشد خیلی که شانس بیاورم میتوانم آرام اشک بریزم و کمی هضمش کنم.‌ ریشه‌اش؟ میم می‌گوید مال این است که موقعی که به دنیا آمدی اوج موشک باران بود و...‏ . خوب طبعن یک چیزهایی هم بعدتر در خانواده تجدیدش کرد و...‏

هر آدمی موقع ترس عکس العمل مخصوص به خود را دارد. یکی جیغ میزند. یکی گریه می‌کند. یکی همه‌ی جد و آباد و مقدساتی که به یاد دارد را به دهان می‌آورد... و یکی هم خفه می‌شود.  هیچی نمی‌گوید، در خودش می‌رود‏.‏ حالا لزومی ندارد چیز ترسناکی که می‌بیند یک هیولا باشد، کافی‌ست هی فکر کند و اگر و اما کند و این‌ها به جانش بیفتد..‏ حتی به نظرم ریشه‌ی تمام این چیزها هم همان ترس از دعواست...‏

خلاصه، این شبحی که اینجا نشسته و ذهنش را مرتب می‌کند فوبیاهای عجیبی دارد...‏

پ.ن: میپذیرم که فوبیای بیخودی‌ست و باید خودم را اصلاح کنم. دعواست دیگر، پیش می‌یاد لابد :|‏

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

چیزهایی هست که...

  گاهی باید خیلی ساده، در چشمش نگاه کنی و چیزهایی را بهش بگویی. اگر نمی‌توانی خوب چشمت را ببند و بگو... سکوت نکن، این سکوت لعنتی از درون هی می‌خوردت، عین همان زخم‌هایی که صادق هدایت در بوف کورش گفته که عین خوره به جانت می‌افتد و...
  جراتت که بیشتر شود گوشی تلفن را برمی‌داری و برایش پیغام می‌گذاری که "چیزهایی هست که نمی‌دانی..."
وای از زمانی‌که می‌شنودش... آن حس لعنتی را باید لمس کنی. باید رسوخ کردن این حرف را در ذره ذره‌ی وجودش ببینی..
چیزهای  زیادی هست برای دانستن، کم ِ کم به زبان بیاور که "هست، اما بعدتر خواهی شنید"...

 پ.ن: حتمن فیلم "چیزهایی هست که نمی‌دانی" را یادتان هست.
 پ.ن2: چیزهایی هست که خوب می‌دانی..

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

کابوس‌ها بازمی‌گردند

باید یک روز سر صبر یا حتی گذرا، هفته‌ی قبل را بنویسم. هفته‌ی آخر خرداد 92 که چه خوب بود و...
الان آمدم که از خواب‌هایم بگویم. از کابوس‌هایی که چند روزی‌ست باز سراغم آمده‌.
مدتها بود (شما بگو دو سه ماه) آرام می‌خوابیدم. اما الان برگشتم به خوابهای خرداد 88، خواب‌های سیزدهم آبان 88 به بعد...
همه‌ش در حال تعقیب و گریز در خواب... انگار که هنوز در واقعیت به همه چیز مشکوک باشم و بترسم از تکرار 88، حالا شب‌ها کابوس‌ میبینم که زیاد هم خوب و خوش نباشم. که روزها هی کابوس‌ها جلوی چشمم رژه بروند و الان که می‌نویسمشان و یاد خواب دیشب و نرگس موسوی می‌افتم، اشک در چشمم جمع شود و...‏

اگر شنبه‌ی قبل وسط آن همه خوشی بعد از پیروزی انتخابات، از ترس و ناباوری‌ام حرف می‌زدم، غیرعادی نبود. می‌گفتیم به خوشی عادت نداریم، به اینکه آنچه نوشتیم خوانده شود عادت نداریم، به....
این کابوس‌های شبانه بهم می‌گوید هنوز ترس و استرس و ناباوری و تصاویر پر از دود و خون خیابان‌های 88، قسمتی از ذهنم را گرفته و رهایم نمی‌کند. تا کی؟ مثلن شاید وقتی میرحسین و کروبی آزاد شدند.

پ.ن: سین راست میگوید، خیاب‌های چند روز قبل از انتخابات، آن همایش‌ها، همه‌شان برایم تداعی کننده‌ی روزهای قبل از 88 بودند.. از همانجا بود که ترسم برای فردای انتخابات ریشه گرفت... همان لحظه‌ای که خواستم اسم "حسن روحانی" را روی برگه بنویسم و هی دستم به نوشتن نمی‌رفت.. همان روز شنبه که از صبح بهم گفته بودند روحانی رئیس جمهور است ومن تا لحظات آخر می‌ترسیدم حذف شود و...

کارهایی که 88 کردند واقعا برایشان سودی داشت؟ یعنی مثلن بیست سال بعد در تاریخ از خوبی‌های کودتای سال مذکور هم چیزی می‌نویسند یا برای خودی‌هایشان هم مثل ما، همه‌ش بدی بود؟

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

ترسیدنی‌ها کم نیست! -شب شمارش آرا-

آقای روحانی!
فردا صبح اگر اسم شما بیرون آمد و شما رئیس جمهورمان شدید، لابد ما شادی خواهیم کرد...
همه‌ی امیدهایی که این چند روز ذره ذره برای خودمان جمع کردیم به امید آمدن شما و حرف‌هایتان بوده... ملتمسانه ازتان خواهش می‌کنم امیدمان را ناامید نکنید... ما حق داریم حس اعتماد بهمان بازگردد، حق داریم شاد باشیم، حق داریم به همه چیز خوش‌بین باشیم، حق داریم امید داشته باشیم و به تحققش فکر کنیم...
آقای روحانی وعده‌هایتان فراموش نشود.. امیدهایمان فراموشتان نشود..


پ.ن1: ماها یک سری ادم ِ بدبین شدیم که هرکس از صندوق بیرون بیاید بهش شک داریم، روحانی باشد، قالیباف باشد یا جلیلی فرقی ندارد. شاید از این لحاظ به مرحله دوم رفتن بهتر باشد. از طرفی انقدر حجم استرسم بالاست که دستم یخ زده و سردرد گرفته ام... ماها که میگویم به خودتا نگیرید، من و یکی دو نفر دیگر از دوستانم را می‌گویم.
پ.ن2: اصلن نمیشود یک بار هم که شده به نفع ما تقلب کنند؟ مثلن همین الان بگویند روحانی با 80% ارای کل، اول شد. ما هم دیگر استرس نداشته باشیم و بخوابیم و صبح هم به کارهایمان برسیم و عصرش هم برویم جشن بگیریم؟ خوشبختی ِ سیاسی برایم محال شده.. دور و دست‌نیافتنی
پ.ن3: تا اینجای کار که بنده بیدار بودم و امار غیررسمی امده روحانی جلو است و احتمالن با قالیباف میروند مرحله دوم!
پ.ن4: برگه انتخابات ریاست جمهوری که جلویم بود دستم به نوشتن نمیرفت.. بهت زده بودم.. خانه که آمدم یک ساعتی اشک ریختم تا سبک شدم.. این هم از اوضاع ما بعد از چهار سال. حالا یک عده آدم ِ منفعل ِ تحریمی که چهار سال یک بار پیدایشان می‌شود، نشستند گوشه ی خانه‌شان و هی از ضعف حافظه تاریخی ما رای‌دهندگان می‌گویند!

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

راه سبز امید -خیابان قبل از انتخابات-

سه شنبه ساعت هشت شب، حالم خوب نبود. این رو به گواه پست قبلی که نوشتم میگم. خسته بودم از بحث کردن، از امید داشتن، از فکر کردن به فردا و...
چهارشنبه اما موضعم فرق داشت. یادم نبود که گفته‌ام تا یک هفته نمی‌خوام از خونه تکون بخورم. هی این دست و اون دست کردم و نرفتم دانشگاه. یک شال سرمه‌ای سر کردم و مقنعه رو تا کردم و چپوندم تو کیفم که دم دانشگاه سر کنم. کفشم رو پوشیدم و یهو لحظه آخر برگشتم تو اتاق و شال سبزو سر کردم و زدم بیرون، زدم بیرون که خیابونی شم، که کل روز رو با مردم رودررو شم، حرف بزنم، بهشون تراکت بدم..
تراکت ها رو پخش کردم. هی دوستام بهم اضافه شدن و با هم از کارمون لذت بردیم.
آخراش خسته بودم باز تمام تلاشم رو می‌کردم یه لبخند ِ امیدوارانه بیارم روی صورتم و بهشون بگم "بفرمایید" تراکت. آدمایی که تو صورتمون نگاه می‌کردن و لبخند میزدن، آدمایی که انگشتشون رو به نشونه‌ی پیروزی بالا میاوردن، آدمایی بودن که وقتی عکس خاتمی و بیانیه‌ش رو دستمون می‌دیدن خوشحال میشدن و عکسش رو می‌گرفتن بزنن رو ماشینشون و...، با همه‌ی اینا پر از انرژی می‌شدیم.
بودن آدمایی که این وسط انرژی‌ت رو بگیرن. آدمایی که بهمون میگفتن نکن این کارارو، یا به چه امیدی آخه؟ اون آقای پیری که تو بانک کار می‌کرد و منو گرفت به حرف زدن و تهش انقدر روند حرف زدن برام آزاردهنده بود که آرزو میکردم کاش یکی از بچه‌ها بیاد پیشم.. یا.. همه‌ی اینا هم وجود داشت. اما انقدر انرژی جمع‌ ما و آدمای اطرفامون تو خیابون زیاد بودکه اینا هیچ تاثیری نداشتن
پیاده روی مترو حقانی تا ونک و روزنامه پخش کردن بچه‌ها بین ماشینا... شب پیاده روی تا خونه و تراکت گذاشتن پشت برف پاک کن ماشینا و صدای دزدگیرشون و تند کردن قدم‌هام...

همه‌ی اینا از اتفاقات جذاب دیروز بود، خیابونی شدن من وآدمایی که دیروز باهام بودن و دوست‌داشتنی‌ترین‌هام هستن. حالا می‌گیم احتمالن روحانی و قالیباف میرن دور دوم. آخر همه‌ی این اتفاقات و بحث‌ها، اگر چیزی که میخوایم نشد، عیب نداره. ما تلاشمون رو کردیم. ما باز امیدوار شدیم. سبز شدیم. زندگی کردیم... زندگی باز هم ادامه دارد. در دانشگاه، در کافه‌ها، در خیابان‌ها، ما دست در دست هم خیابان‌ها را گز می‌کنیم و به راه چاره می‌اندیشیم.. ناامید می‌شویم اما باز راهی میابیم برای ادامه دادن این راه سبز ِ امید...

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

من رای می‌دهم!

دیگه داره حالم به هم میخوره از رفت و آمد تو شهر..
میخوام تا یه هفته‌ی دیگه از خونه تکون نخورم.. که هیچ تبلیغ ریاست جمهوری و شورای شهری، رو  زمین و در و دیوار نبینم.
حالم خوب نیست... بغض باهامه. عارف انصراف داد... مگه تو همایش‌های روحانی و عارف، هی داد نمیزدیم "عارف روحانی ائتلاف ائتلاف"؟ مگه نمی‌گفتم رای‌م به ائتلافه؟ پس الان چه‌م شده؟ عارف دیشب کنار رفت.. من اما می‌ترسم. من از این اینکه همین یه ذره امیدم هم بر باد فنا بره میترسم. خسته شدم از این اوضاع...
کی تموم میشه این تبلیغات ریاست جمهوری؟ تازه عادت کرده بودم به بی امید بودن و یه زندگی معمولی ِ بدون هیچ خبری و.... :(

من رای می‌دهم و به قول دوستی: "رای روز جمعه ی من از حب علی نیست، از بغض معاویه است!"

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شاید فرجی بشه معجزه‌ای دربیاد*

ما می‌خندیم.. ما یه سری آدمیم که جمع شدیم دور هم، تو یه کافه، تو پلاس، تو خیابون.. و می‌خندیم. خبرهارو با هم مرور می‌کنیم و فش میدیم و تهش می‌خندیم. مناظره‌ی جمعه شب رو جوک می‌کنیم و باهاش بلند می‌خندیم. حرف‌های غرضی رو می‌شنویم و از واقعی و ساده بودنش می‌خندیم. جلیلی رو می‌بینیم و حرص می‌خوریم و یه تیکه ازش برا مسخره کردن پیدا می‌کنیم و می‌خندیم. همشون خنده‌دارن...
عارف رو می‌بینیم و امیدوارم می‌شیم. مراسم خاکسپاری ایت الله طاهری‌ رو میبینیم که سبز شده و امیدوار میشیم. به "من رای می‌دهم" با بک‌گراند سبز، که عکس پروفایل دوستامون شده لبخند می‌زنیم و خوشال میشیم. باز تو همین ده روز امیدوار میشیم و خیالبافی می‌کنیم. هی احتمالات ترسناک ِ مختلف تو ذهنمون میاد، اما باز یه موضوع خنده دار پیدا می‌کنیم و می‌خندیم...

اما یکهو، اون وسط، کافیه یکی پای یکی از پست‌های انتخاباتی که زیرش مسخره بازی درمیاریم و دو نقطه پرانتزهامون به راهه، منشن‌تون کنه و اسمایلی ":(" بذاره.... به اطرافتون نگاه می‌کنید و کل این چهار سال آوار میشه روی سرتون. از همون نصفه شب ِ 22 خرداد که اشک ناباوری می‌ریختین تا...
ماها یک سری آدم ِ طفلکی هستیم که هی ذره ذره با یادآوری این چیزا آب شدیم. که هی هر از گاهی شافل گوشی رو آهنگ "سال خون-شاهین نجفی"* گیر کرد و باهاش وسط خیابون و مترو زارزدیم و... هـــــــــی..