از اون شبهاییه که حس میکنم تواناییش رو دارم بطور مهارنشدنی
دربارهی همهی چیزهای بیربط اطرافم فلسفه ببافم.هی ببافم و بشکافم... از سه ساعت خواب دیشب گرفته تا امتحان مزخرف ریاضی؛ بعد خوابگاه رفتن و چایی که فقط مزه مزه میکردم و نمیتونستم حدس بزنم چیه، الف گفت چای دارچینه. دارچین؟ من؟ سست شدم، باز مزه مزهش کردم و یه خرما خوردم که مزه دهنم عوض شه و بعد ادامهی مسخره بازی و مویه کردن جفتمون برا امتحانای امروز.
تو خیابون ولیعصر قدم میزنم.باد سرد میخوره تو صورتم. سرفهم میگیره. شال رو میارم جلو دهنم و تو لاک خودم فرو میرم. هی تلفن که حال سرفهت چطوره و منی که تلگرافی حرف میزنم که صدام درد نگیره و باز لاک خودم...
چراغ قرمز چارراه ولیعصر صد و پنج رو نشون میده، مردم بدون توجه به چراغ قرمز از جلو ماشینا رد میشن، صد و خوردهای ثانیه تموم شد. آروم وسط خیابون قدم میزنم.. ماشینا و آدما و گاریِ دستفروش و آدمایی که اون وسط گل نرگس میفروشن، همه با با هم تلاقی کردن. چقدرهمه چیز شلوغ و ترسناکه... چقدر صدا...چقدر تاریکی... چه باد سردی..
مترو خلوته.. اون ته، رو صندلیهای قسمت خانوما نشستم. کسی نیست. به ندرت آدمای رنگی از جلوی چشمم رد میشن. رو بهرو م دو نفر دختر نشستن، به نظر میاد لالن، با ایما و اشاره با هم حرف میزنن. لبخند میشم بهشون. اگه لال بودم الان کجای این زندگی بودم؟ همینجا؟ قطار روبهرویی میاد، یکی از دخترا بدون اینکه از سی ثانیه قبل صدای اومدنش رو بشنوه، فقط وقتی قطار بهش رسید عکس العمل نشون داد و منی که دیگه نمیبینمشون. اگه کر بودم چی؟ کر بودن سختتره...
قطار میاد...جلوم وایمیسه، با اینرسی از جام بلند میشم انگار که نخوام پیش برم. انگار که بخوام تا آخر شب همونجا بشینم و مردم رو نگاه کنم و برای خودم فلسفه ببافم.
مهم نیست چیزای دیگهای که میخوام بگم. از سر آلرژی به آلودگی هوا و نایژهای که خسته شده از این همه استرس،موقع نوشتن همین متن، انقدر سرفه کردم که تمرکزی برای ادامه اراجیفم ندارم و همنیجا نیمه کاره تمومش میکنم و بیخیال امتحان ِ صبح تا شب ِ یکشنبه، میرم یه فیلم ببینم و سعی کنم بخوابم و به دلتنگی برای آدمهام فکر نکنم و...
چقدر لحظاتی که تو متروی خلوت وایساده بودم و با یه لبخند خانوما و دستفروشارو نگاه میکردم و... حس کردم باید دو سه تا از آدمهای خودم را در آن لحظات همراهم داشتم تا... تا ندارد.
پ.ن: متنی که حتی تیترِ درستحسابی هم ندارد به سعی شبحی که تاب ِ ویرایش متناش را نداشت و فقط نوشت که آرامتر شود... و حالا میرود که قرصها و شربتهایش را نیوش کند باشد که بهش بسازد..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر