لابد انتظار میرود وقتی میگویم "احمدینژاد رفت" شور و شوق در چهرهام موج بزند و بگویم بالاخره گندکاریهای این آدم حتی به عنوان عروسک ِ خیمه شببازی هم که شده، تمام شد. اما حال امروزم این نبود. انگار که خستهتر از این حرفها باشم، یا حتی خیلی دیر شده باشد برای رفتنش و.... نه که برای این قضیه خوشحال نباشم، که خوشحالیاش را همان بیست و پنج خرداد در خیابانها فریاد زدیم و در کنارش آزادی میرحسین و کروبی را نیز خواستیم.
احمدینژاد قرار نبود بیاید که حالا از رفتنش خوش باشم. خیلی دیر رفت، خیلی دیرتر از آنچه چهار سال قبل انتظارش را داشتم.
هفتده تا بیست و پنج سالگی کم نیست... چهار سال اولش را هم که کنار بگذاری، آن چهار سال دوم به اندازهی یک عمر گذشت. عمرمان حیف بود. فقط این را بگویم که آقای احمدینژاد، آقای خامنهای، شما تک تک ثانیههای این چند سال را برایمان لعنتی کردید.
ولی ما بزرگ شدیم، یاد گرفتیم امید بذر هویت ماست.. یاد گرفتیم از دردهایمان، پلی برای راه سبز امید ببندیم.و این یعنی خوشحالی به سبک ما..
ولی ما بزرگ شدیم، یاد گرفتیم امید بذر هویت ماست.. یاد گرفتیم از دردهایمان، پلی برای راه سبز امید ببندیم.و این یعنی خوشحالی به سبک ما..
پ.ن: میرحسین موسوی عزیز...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر