فقط کافیه حس خوبی به یه استاد- آدم- پروژه- کار و... نداشته باشم. دیگهسمتش نمیرم.
یا اگه مجبور باشم انجامش بدم انقدر توش وقفه میندازم و انقدر پشت گوش میندازمش که دقیقه نود برسه یا اعصاب خودم به هم بریزه و....
ماجرای من و گزارش آخر پژوهشگاه دقیقن همینه. حس خوبی به اون دو تا آدم تو پروژه ندارم. از موضوع هم از اول خوشم نمیومد. با وجود دکتر قبولش کردم. حالا دیگه دکتر هم نیست که به بهانهی اون انجامش بدم و.... حس مزخرفیه... باید خودمو اصلاح کنم.
اره مرناز، هیچی مثل عشق آدمو به تکاپو نمیندازه.
پاسخ دادنحذفراستی مرسی بابت نیم فاصله. خیر ببینی الهی :)
قربون شما :)
حذفهمه ش که شد پروژه!!
پاسخ دادنحذفدغدغه ی این روزامه که بین بقیه دغدغه هام در حال گم شدنه..
حذف