دیشب نوشتم: نباید اینجوری میشد که تو یه جمع رفیقانهی کوچیک، هممون نخوایم که بمونیم. که تکلیفمون با آیندمون و موندن و نموندنمون مشخص نباشه.. که بترسیم.. که...
امروز عصر با هم رفتیم خرید. آخر سر آنقدر با هم به انتخاب لباس برای روزهای مختلفش خندیدیم که نیشمان درد گرفته بود. از حال کرختی و خوابآلود بیرون آمدم. خواب آلود برای خواب نرفتن دیشبم، که ساعتها غلت میزدم سر جایم و ذهنم به جاهای مختلف غوطه میخورد.
خانه که میرسم لباسم را عوض میکنم.یکهو هی اشک و اشک.. اشکی که بی صدا روان است. حتی منی که میدانم برای او نماندن بهترین است. اصلن تو بگو یک سال، همین که بدانم آنجا کلی از رویاهایش محقق میشود برای من یعنی خود ِ شادی. همین که عکسهای دو نخطهدی وارانهاش را از آنجا ببینم لبخندم میکند.
سین هم یک سال قبل از ایران رفت. برای او هم همینطور شدم. همینطور کرخت... هیمنطور ناراحت و بغض...
به قول هـ ما آدمایی که یک روز امیدوار بودیم-میگویم یک روز چون درخود توانایی قبل را نمیبینم و همین هم اذیتم میکند- ، برایمان سخت است که نسبت به اینجا ناامید شویم . که یکی را دوست داشته باشیم اما برایش آرزو کنیم برود، که خوشیش را اینجا نبینیم... که وقتی تبریک تولد و سال نوی دو سال اخیر را مرور میکنم هر بار بهش گفتم امیدوارم سال دیگه کارای رفتنت درست شده باشه و....
از آنور وبلاگ میم را میخوانم که انگار فضای ایرانِ جنگزده در خوابهایم را توصیف کرده و نوشته "اره دوباره موشک بارون شده و من خسته از پناهگاها و ترسای حقیرانه ی مردم از مرگ با سیگارم از پارک وی راه افتادم که بیام سمت میدون ولیعصر بعد کریمخان رو برم تا برسم حسینی و بعد کافهکا. چرا همه ترسیدن؟ چرا هیچ کی نمیاد ولی عصر رو پیاده بالا پایین کنه؟ چرا دیگه اون آقاهه دور ِ ونک سنتور نمی زنه؟ چرا پارک ساعی خالیه؟ چرا سینما آزادی سوخته باز؟چرا میدون ولیعصر قیافهش سیاه شده؟ این کریمخانه؟ کافهکا کو؟ چرا من تنهام؟ مهدی؟ مامان؟ بابا؟ وحید؟ اه چرا اینقدر رومانیک شدم؟:("
پ.ن: اشکم روونه. با هـ چت میکنم. که یهو خودم و حالم رو براش شرح میدم. که انگار بهتر میشم. بعد یهو میگه زنگ بزن. زنگ میزنم که یه آهنگ برام بذاره. سکوت.. صدای انگشتاش روی پیانو... صداش... صداش... تعجب میکنم. آروم میشم. ذوق میکنم. اشک میریزم... و نمیدونه که چقدر خوبه حس شنیدنش در اون لحظه، حس غافلگیر شدنم تو اون شرایط...
خوشی یعنی داشتن همین آدمها و بس..
پ.ن2: به قول میم پست غمانگیز آذین لحظه درباره رفتن:
به من بگویند نام بگذار روی خودت و دور و بریهای همسن و سال، حالا یکدوسهچهار سالی بالا و پایینتر، میگذارم «نسل رفته».
امروز عصر با هم رفتیم خرید. آخر سر آنقدر با هم به انتخاب لباس برای روزهای مختلفش خندیدیم که نیشمان درد گرفته بود. از حال کرختی و خوابآلود بیرون آمدم. خواب آلود برای خواب نرفتن دیشبم، که ساعتها غلت میزدم سر جایم و ذهنم به جاهای مختلف غوطه میخورد.
خانه که میرسم لباسم را عوض میکنم.یکهو هی اشک و اشک.. اشکی که بی صدا روان است. حتی منی که میدانم برای او نماندن بهترین است. اصلن تو بگو یک سال، همین که بدانم آنجا کلی از رویاهایش محقق میشود برای من یعنی خود ِ شادی. همین که عکسهای دو نخطهدی وارانهاش را از آنجا ببینم لبخندم میکند.
سین هم یک سال قبل از ایران رفت. برای او هم همینطور شدم. همینطور کرخت... هیمنطور ناراحت و بغض...
به قول هـ ما آدمایی که یک روز امیدوار بودیم-میگویم یک روز چون درخود توانایی قبل را نمیبینم و همین هم اذیتم میکند- ، برایمان سخت است که نسبت به اینجا ناامید شویم . که یکی را دوست داشته باشیم اما برایش آرزو کنیم برود، که خوشیش را اینجا نبینیم... که وقتی تبریک تولد و سال نوی دو سال اخیر را مرور میکنم هر بار بهش گفتم امیدوارم سال دیگه کارای رفتنت درست شده باشه و....
از آنور وبلاگ میم را میخوانم که انگار فضای ایرانِ جنگزده در خوابهایم را توصیف کرده و نوشته "اره دوباره موشک بارون شده و من خسته از پناهگاها و ترسای حقیرانه ی مردم از مرگ با سیگارم از پارک وی راه افتادم که بیام سمت میدون ولیعصر بعد کریمخان رو برم تا برسم حسینی و بعد کافهکا. چرا همه ترسیدن؟ چرا هیچ کی نمیاد ولی عصر رو پیاده بالا پایین کنه؟ چرا دیگه اون آقاهه دور ِ ونک سنتور نمی زنه؟ چرا پارک ساعی خالیه؟ چرا سینما آزادی سوخته باز؟چرا میدون ولیعصر قیافهش سیاه شده؟ این کریمخانه؟ کافهکا کو؟ چرا من تنهام؟ مهدی؟ مامان؟ بابا؟ وحید؟ اه چرا اینقدر رومانیک شدم؟:("
پ.ن: اشکم روونه. با هـ چت میکنم. که یهو خودم و حالم رو براش شرح میدم. که انگار بهتر میشم. بعد یهو میگه زنگ بزن. زنگ میزنم که یه آهنگ برام بذاره. سکوت.. صدای انگشتاش روی پیانو... صداش... صداش... تعجب میکنم. آروم میشم. ذوق میکنم. اشک میریزم... و نمیدونه که چقدر خوبه حس شنیدنش در اون لحظه، حس غافلگیر شدنم تو اون شرایط...
خوشی یعنی داشتن همین آدمها و بس..
پ.ن2: به قول میم پست غمانگیز آذین لحظه درباره رفتن:
به من بگویند نام بگذار روی خودت و دور و بریهای همسن و سال، حالا یکدوسهچهار سالی بالا و پایینتر، میگذارم «نسل رفته».
فرقی ندارد که رفته باشیم از این خاک غریبکش، یا کسی از ما رفته باشد. فرقی ندارد که در آزوی رفتن باشیم، ایندر و آندر زده باشیم و از این دارالترجمه به آن صف حقارتبار سفارت پا کشیده باشیم، یا در آرزوی بازگشتن باشیم، برای دمی در خیابانهای زشت و ناامن و کثیف و نمیدانم چرا باز اینهمه دوستداشتنی شهرمان قدم زدن، برای صدا و بو و خنده و گریهی آشنا، برای دیدار آشنا؛ همهمان زخمی رفتنایم.
بخشی از ما، یا چه میدانم، شاید تمام ِ ناتمام ما، دست کم یکبار پشت گیت خروجی فرودگاه کوفتی بیرحمی، دست تکان داده و از چشم ما، دل و دست و نگاه و جان ما، گُم شده، کم شده است.
بخشی از ما، یا چه میدانم، شاید تمام ِ ناتمام ما، دست کم یکبار پشت گیت خروجی فرودگاه کوفتی بیرحمی، دست تکان داده و از چشم ما، دل و دست و نگاه و جان ما، گُم شده، کم شده است.
* آقا یزدانی میفرماد: رفتن هميشه اختياري نيست، آدم يه جاهايي رو مجبوره...
یهو دلم گرفت مرناز
پاسخحذفرفيق جان، ممنون بابت همراهي ديروز و هميشهات :) براي اين چند خط رفيقانه و آرزو كردن شبيه حقيقت شدن روياهام... ممممم... بگم يه روز برميگرديم؟ ميداني؟ داشتم چند روز پيش با گلزار -كه دو سال پيش وقت رفتنش دلم گرفته بود و در عين حال فكر ميكردم از آنهايي است كه نبايد بماند و چه خوب كه دارد ميرود- حرف ميزدم، برگشته بود براي سفر چند هفتهاي و از اين ميگفتيم كه چه همه رفتهاند، چه پخش و پلا شدهايم گوشه گوشهي دنيا، چه رفقا ميروند قبل از آنكه بفهميم حتي، كه گفتم "گلي اينطوري نميشه، تهش يه چند سال ديگه هممون بايد جمع شيم يه جا، يه جايي بهتر از اينجا"، گفت آره فكر كنم تنها راهش اينه كه يه كشور واسه خودمون تاسيس كنيم... بعد حالا هر دفعه به فكر چيزهاي غصهدار دوري و غربت كه ميافتم، ياد اين ايده ميافتم و فكر ميكنم يه روزي يه آرمانشهر خواهيم داشت كه ساكناش همين رفقاي آدم حسابيان، يه جور خوبي بسته و ديكتاتوري كه همه هي ميخوان ويزا بگيرن، در به در دنبال اقامتن، هر سال لاتاري ثبتنام ميكنن، چون ما فقط يه عدهي محدود خيلي خاص رو راه ميديم كه كشورمون همينقد خوب و حسابي و دوسداشتني بمونه :ي
پاسخحذف:*
حذفچقدر خوب بود این محیا. میدونی بار اول با خوندن کامنتت باز اشکم درومد.. ولی الان بعد از یه ساعت باز خوندمش، چقدر آروم کننده بود. چقدر خوب و دوستداشتنی مثل فکرای همیشگیت.
اوهوم.. آره باید تهش همه یه جا جمع شیم. میشه، میتونیم. :)
برو خوشی کن. اونجا رو ارزیابی کن ببین خوبه برا جمع شدن یا باید جاهای دیگه رو هم امتحان کنیم :ی :**
هم بغض کردم هم دو نقطه دی شدم :** :ی
پاسخحذفبالاخره یه روزی میشه که همین بودن های دور و نزدیک یه جایی دور هم جم بشن، با همه بی امیدی و خستگی این روزا اما باز هم دل خوشیم به همین بودن های دور و نزدیک اما واقعی :)
یوتاب جان میفهمم و عذر میخوام :*
پاسخحذفهنگام آره... اصن همینی که محیا گفت :ی :)