«حالا دلام میخواهد برایت بگویم اصلا کلمات
دروغاند. اما حتا وقتی که میدانی فقط نقاباند، آنقدر واقعی به نظر میرسند که
دلات میخواهد باورشان کنی. میخواهم بگویم این تو نبودی که کلمات را بهکار میبردی،
این کلمات بودند که تو را بهکار میگرفتند و مصرفات میکردند تا برای خودشان
چیزی بشوند که ارزش بهذهن ماندن داشته باشد. میخواهم بگویم حالا هر سنگی نام
توست و جلوهی توست که میتواند آن جنبوجوش عظیم پشت دروازه را، شهر را، بیرنگ
و محو کند.»
(ویران میآیی- حسین سناپور)
خرداد
نود..... گوشهای از ویران میآیی نوشتم: یک ماه از خواندن فصل اول
"تماس آخر: نیمکتها همیشه یکجورند" میگذرد. وقفهای که بعدش ایجاد
شد، تمام آن خوب نبودنها و نتایج و انتخاب رشته و چه و چه، تماس آخر را از یادم
برد. ادامه را که میخوانم خود را کنار آدمی میبینم که در گورستان بین آدمهای آن
بالا و آن زیر راه میرود و دنبال سنگیست با نام همهی دختران آبان ۵٣... نامی که
مهم نیست چه باشد، فردوس لیلا نازنین... تا آخر میروم و باز شبیه سیکلی بسته فصل
اول را میخوانم. هوووم نیمکتها همیشه یکجورند. و حالا من سرگردان در گورستان
درون، دنبال سنگی میگردم...
"..
پاسخحذفConfusion will be my epitaph.
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh.
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying.
.."