صبح بیدار شدم دیدم بیرون از اتاق، حرف از آن قرص ِ زیرزبانیست... خودم را به خواب میزنم که حتمن اینها خواب بوده و...
بلند شدم دیدم بابا با فشارسنج ور میرود. میگوید دیشب که فشار را گرفتی پایین بود، آخر شب حالم بد شد و تپش به هم ریخت و قرص خوردم، بعد قرص خواب هم خوردم و...
خلاصه باز فشار را میگیرم. به وضوح ترس را در صورت بابا میبینم. فشارسنج عجیب است، تپشها عادی نیست. بهش میگویم حتمن خراب شده، 10 روی 6 که امکان ندارد! نگران نباشید. فشار خودم را میگیرم.. معمولیست... ترسیدهام، میگویم چیزی نیست. قرص خواب خوردید و الانم فلان و بهمان، اصن چرا نمیخوابین؟ قیافتون از اثر قرصا هنوز خوابالوده... همهی اینها را به شکل مادری میگویم که به بچه ی کوچکش سرکوفت میزند که سرماخوردی و نباید بروی تو حیاط بازی کنی. ولی پشت حرفهایم ترس موج میزند.. اصرار میکنم برویم دکتر. میگوید نه، الان مامانت قرصها رو میاره. -میدانم که از دکتر و بیمارستان میترسد برای همین مقاومت میکند-. میم زنگ میزند و بهش میگوید همین الان به جای راه رفتن، بخوابد...
میخوابد... بهتر میشود.. شکر
حالا هی گاه به گاه میگوید فشارم را بگیر.. به حال صبح تا ظهر ِ امروز که نگاه میکنم میبینم چقدر ترسوام.. چقدر بلد نیستم ترسم را مهار میکنم.. چقدر ترسناک است ماجرا...
پ.ن: لعنت به این هوای آلودهی تهران..
بلند شدم دیدم بابا با فشارسنج ور میرود. میگوید دیشب که فشار را گرفتی پایین بود، آخر شب حالم بد شد و تپش به هم ریخت و قرص خوردم، بعد قرص خواب هم خوردم و...
خلاصه باز فشار را میگیرم. به وضوح ترس را در صورت بابا میبینم. فشارسنج عجیب است، تپشها عادی نیست. بهش میگویم حتمن خراب شده، 10 روی 6 که امکان ندارد! نگران نباشید. فشار خودم را میگیرم.. معمولیست... ترسیدهام، میگویم چیزی نیست. قرص خواب خوردید و الانم فلان و بهمان، اصن چرا نمیخوابین؟ قیافتون از اثر قرصا هنوز خوابالوده... همهی اینها را به شکل مادری میگویم که به بچه ی کوچکش سرکوفت میزند که سرماخوردی و نباید بروی تو حیاط بازی کنی. ولی پشت حرفهایم ترس موج میزند.. اصرار میکنم برویم دکتر. میگوید نه، الان مامانت قرصها رو میاره. -میدانم که از دکتر و بیمارستان میترسد برای همین مقاومت میکند-. میم زنگ میزند و بهش میگوید همین الان به جای راه رفتن، بخوابد...
میخوابد... بهتر میشود.. شکر
حالا هی گاه به گاه میگوید فشارم را بگیر.. به حال صبح تا ظهر ِ امروز که نگاه میکنم میبینم چقدر ترسوام.. چقدر بلد نیستم ترسم را مهار میکنم.. چقدر ترسناک است ماجرا...
پ.ن: لعنت به این هوای آلودهی تهران..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر