ترس یعنی همین فریادهای تبدیل به سکوت شده..
یعنی همین بغضهای خورده شده...
همین بغضی که انتظار میکشد نوک ِ باروت آتش بگیرد تا فریادها هجوم بیاورند به گلویت و هق هق شوند...
یعنی همین هقهقهای بیامان ِ ملتمسانه که آتشبس میدهند..
همین دستمال کاغذی خیس روی تخت..
همین لیوان آب نصفه روی میز...
همین سر ِ در حال انفجار و پناه آوردن به نوشتن برای نظم بخشیدن به آن..
ترس یعنی یک من ِ مستاصل که پشت ِ هقهقهایش دست و پا میزند که خوشی ادامه یابد..
پ.ن: قبلتر گفته بودم من آدم ترسویی هستم و برخلاف خیلی از آدمهای شهرم که منتظرند دعوا ببینید، از فریاد و دعوا فرار میکنم..
یعنی همین بغضهای خورده شده...
همین بغضی که انتظار میکشد نوک ِ باروت آتش بگیرد تا فریادها هجوم بیاورند به گلویت و هق هق شوند...
یعنی همین هقهقهای بیامان ِ ملتمسانه که آتشبس میدهند..
همین دستمال کاغذی خیس روی تخت..
همین لیوان آب نصفه روی میز...
همین سر ِ در حال انفجار و پناه آوردن به نوشتن برای نظم بخشیدن به آن..
ترس یعنی یک من ِ مستاصل که پشت ِ هقهقهایش دست و پا میزند که خوشی ادامه یابد..
مهرناز داری چی کار میکنی با خودت؟ :(
پاسخحذف