۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

خونه‌ی مادربزرگه..

بهنام عکس قدیماشونو گذاشته و از فوبیای کودکیش خونه بابابزرگش گفته که "از زنگ در خونه‌شون می‌ترسیده. چون زنگه صدای بلبل میداد. فکر میکرده کلاغه الان حمله میکنه بهش" :)))
فوبیای کودکی من، حموم خونه‌ی پدربزرگم تو خوانسار بود. خونه‌های قدیمی و به عبارتی خونه باغ.. حمومه تو یه جایی شبیه به دالون بود، طبقه بالا خونه و و باغ و اینا بود. طبقه پایین هم یه باغ دیگه و در حیاط و یه ور هم یه دالونی بود گلی.. تاااریک.
جلوی حموم، تو همون دالون، یه حوضی بود مثلن دو متر در دو متر. همیشه لبریز از آب بود. به نظرم زیرش قنات رد میشد :ی.. ازونجایی که نوه‌ها به شدت شیطونی می‌کردیم و وقتی به هم میرسیم همه جا رو رو سرمون میذاشتیم و قایم موشک و بالا بلندی و...، فک کنم اینا برا ما خالی بسته بودن که این حوضه عمیقه، ینی اون عمقی که میبینیم عمق ِ واقعیش نیست و وقتی بیفتی توش تو گل فرو میری و قبلن فلانی هم افتاده توش و مرده. تنهایی نباید بیای اینجا..:|
- دقت کردیم گفتم "فک می‌کنم"، ینی هنوزم مطمئن نیستم اونجا باتلاق نباشه  :))
آقا خلاصه ما میرفتیم خونه پدربزرگمون، تنهایی حموم نمیرفتیم که... قایم موشک هم که بازی می‌کردیم نوه بزرگترا میرفتن تو حموم قایم میشدن ما ولی از ترسمون نزدیکش نمی‌شدیم، بعدتر خودمون شدیم نوه بزرگه و این ترفند رو به کار بردیم :ی

خلاصه فوبیای بنده به اون حوض و حموم ِ نیمه تاریک همچنان بر قوت خود باقی‌ئه ولی خدا رو شکر یه حموم جدید ساختن و نوه جدیدا هم دل و جرات قایم موشک رو ندارن :ی

پ.ن: در پلاس نگاشته شد، اینجا هم گذاشتمش که ماندگار بشه برا خودم :ی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر