۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

رنج‌نامه‌ی تعطیلات نوروز

واقن شما لذت می‌برید برین عیددیدنی فامیلای درجه سه-چار و اونا هم بیان عید دیدنی‌تون؟ حالا اگه بهتون عیدی بدن چی؟ حالا منو تصور کنید که اصن لذت نمیبرم ازین کار ِ حوصله‌سر بر، حتی اگر عیدی هم میدادن بهم...

ببینید مثلن من خیلی حوصلشو ندارم برم خونه ی خاله ی بابام که همه بچه‌هاشان ازدواج کردن و رفتن، وقتی میرسیم خونه‌شون  از خواب ِ بعداز ظهر بیدار شدن و هنوز یخشون وا نشده و حرف نمیزنن، بعد پاشم برم تو آشپزخونه‌شون چایی بریزم و شیرینی تارف کنم و الخ...
حالا البت انقدرها هم بد نیستم مثلن دوست دارم عصر بروم خانه‌ی دخترعمه‌ی مامان و عمه‌ی مامان را ببینم و بخندیم دور همی، ولی خوب خانه‌ی خاله‌ی بابا واقعن جای خوشی ندارد. حتی با وجود خاطرات ِ 40 سال قبل شوهرخاله‌ی بابا لعد از آنکه یخ خوابش باز شد، درباره‌ی پرستاری‌اش و...


یا مثلن حال نمی‌کنم این دخترعمه‌ی مامانم با شوهرش بیان خونه‌مون بعد تو آشپزخونه در حالیکه دارم چایی رو میریزم مامان بهم بگه ببین اون بلیز آستین بلنده رو که نپوشیدی، فقط کاش یخده این شالتو بکشی جلو، منم برگردم بگم همین که روسری میپوشم برن خدارو شکر کنن، دوست ندارن هر سال نیان... بنده خداها حالی کاری هم ندارنا، این مامان فکر میکنه باید دل همه رو بدست بیاره اونم با ریخت ِ خودشون شدن :|... بعد نیم ساعت پیششون میشینم دیگه بحث راجع به ساخت و ساز خونه‌ست (همین که بحث سیاسی نمیشه و دعواشون نمیشه جای شکرش باقیه)، هی تحمل می‌کنم میبینم نمیشه، میام اینور به بلاگ نویسی...

یا مثلن خوشم نمیاد که برا دور خانواه (بابا-مامان) بودن بشینم تلویزیون ببینم و هر از گاهی اون جلو یه لغت زبان حفظ کنم. اگه به خودم بود فقط دلم میخواست بیام پای کامپیوتر به جای چرندیات ماهواره و اخباراش، بیگ بنگ ببینم یا یه مقاله بخونم یا لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و فقط یه ساعت در روز برم پای ماهواره، اونم پای چیزی که دوست دارم نه چرندیات پارس و نه هی این کانال اون کانال زدن....

خلاصه که عید داره کم کم لوس و بیخود میشه. خانواده فکر میکنن به طور انحصاری برای اونایی، اینکه برنامه مسافرتشون رو نچیدی ینی تو چقد بدجنسی و نذاشتی اونا یه مسافرت برن و آخ از بچه ها که نمیذارن پدر مادرا فلان کنن.... یا مثلن اگه یهو بگی از فلان روز عید من میرم دانشگا به کارام برسم، یهو بابائه میگه ای بابااااا، کجااا؟ کل برنامه عید و مسافرت و الخمون رو به هم ریختی و بسه دیگه چقد درس و داداشتم که نیست و همه خانواده ها الان فلانن و... (من موندم بابام کدوم خانواده ها رو میگه؟ تصورات ذهنی عجیبی داره)
بعد همه ی اینا به کنار، سیزده به درو بگو. هی وااای.... امروز صب که از خواب پاشدم یاد سیزده به در افتادم انگار غم عالم به دلم مستولی شد :ی

چند تا فامیل جذاب هم که داشتیم مسافرت رفتن، یا بچه دار شدن الان و خلاصه نمیتونن بیرون باشن و من دلم میخوادشون. داداشمون هم که درس داره امسال و نمیشه با هم باشیم و تمام بار تنهایی و روزای اینجوری رو گذروندن پای خودمه. خاله دایی‌ها و بچه‌هاشون هم که عاشقشون هستم و میشه باهاشون چند روز تو یه سوراخ زندگی کرد خوانسارن. بعد خوب ما چند روز اول نمیریم اونجا چون میم کنکوریه و البت من به هوای اونجا حساسیت دارم و بدنم کهیر میزنه و کلن کوفتم میشه. هفته دوم عید هم که همه چیز تکراری میشه، برای جلوگیری از دپرشن نمیریم اونجا، چون من دوست ندارم تولدم رو اونجا باشم و اونا یه تولد مفصل بگیرن در حالیکه تولد بچه دایی‌ها من اونجا نیستم و....
الان هم مهمان‌مون با مامانم اومده تو بالکن داره با  مرغ عشقا حرف میزنه :|‏

خلاصه که بارالها... هیچی.. با تشکر که حرفامو گوش کردی.

۲ نظر:

  1. می‌دونی کلا درست میگیا، ولی در مورد اولای متن گاهی اینا که پیر میشن دلشون به همین چیزا خوش است که گاهی یه تعدادی آدم آشنا ببینن و خاطرات تکراری تعریف کنن
    گاهی فقط این دلخوش کردن اوناست که خوبه و این عیدم میشه بهونه (طبیعی آدم تا توی اون شرایط قرار نگیره درکش سخته)

    پاسخحذف