1- هـ رفته استانبول. با الف عکس گذاشتهاند. عکسها را میبینم و لبخند میشوم از لبخند دلنشین و آرامشان. هی پای هر عکس، هر بدجنسی که میکنم هـ با حالت تهدید آمیزی میگوید من برمیگردم تور میبینم دیگه؟:ی یا مثلن من میگویم اومدی فلان کار رو هم بکنیم و... یک لحظه از دید الف به قضیه نگاه میکنم که چه سختش است هـ برگردد. بعد باز یاد خودم میفتم که هر بار میگویم الف شهریور میآید ایران، باید کارهایم را زود بکنم چقدر پر از ذوق میشوم. بعد خیالم برای جمع خودمان راحتتر میشود. باز دور هم جمع میشویم و حرف میزنیم و بغض میشویم و میخندیم و...
2- ف از رفتن ِ هـ در آیندهی نه چندان دور گریهاش میگیرد. من؟ نه.. خوشحالم برایش. ف را خوب میفهمم. اما فکرش را بکن، حداقل شش ماه دیگر با هم هستیم. بعد از الان که بخواهی خودت را اذیت کنی هیچی ازت نمیماند. مدتهاست که از فکر کردن به آینده سردرد میگیرم، دوست دارم با روزهایم پیش بروم و از لحظهلحظهاش لذت ببرم. از بودن هـ، از دور هم جمع شدنهای کوتاهمان بین کار.. از دور همی دیروز آن یکی اکیپمان بعد از 2 ماه که چه خوب و هیجان انگیز و انرژی بخش بود....
3- میم قرار بود برود. کجایش هنوز معلوم نبود ولی رفتنش حتمی. برایش خوشحال بودم. ماه آخر که مشخص بود قرار است برود بلژیک، خودش هیجان داشت. ما هم همینطور.. با هم میرفتیم بیرون، خرید، اینور آنور.. من دیگر همان آدم ِ خوشحالی که در پاراگراف دوم شرحش را دادم نبودم. شبها بعد از هر دور ِ همیای، اشکم روان بود که چرا باید یکی برود چون قطعن آنجا برایش بهتر است و حالش خوشتر خواهد بود و...؟ چرا اینجا اینطور شد که حتی من هم گاه به رفتن فکر کنم و امیدم به اینجا را از دست بدهم و.... دیشب جای میم بین جمعمان خالی بود..
4- خانهی سین بودیم و در جمع اوری لباسها و مواد مورد نیاز در چمدانها کمکش بودیم و در لحظات آخر خاطره بازی میکردیم. فردایش بلیط داشت. همه چیز خوب بود. لحظهی خداحافظی جلوی در خانهشان، همدگیر را بغل کرده بودیم و اشک میریختیم. یکهو گفتم گریه شگون ندارد، خودم را جمع کردم و شوخی مسخره ای کردم و با لبخند روی لبمان خداحافظی کردیم..... میخواهم بگویم همین آدم ِ خوشحالی که تا با لحظات پیش میرود و نمیخواهد خیلی چیزها را باور کند، یکهو جای نبود آدمهایش درد میگیرد و....
5- هـ تا چند روز دیگر از استانبول برمیگردد و من بار قبلی که دیدمش نگرانی نداشتم از رفتنش، که مطمئن بودم خوش میگذراند با الف. که مطمئن بودم از برگشت زودهنگامش... که الان هربار میگویم دیدمت فلان فیلم را هم بده، فلان ماجرا را هم تعریف کن... بعد یکهو به رفتارم دقت میکنم.... پووووووووف.... کاش میشد هر کس میرود همینقدر اطمینان داشته باشم که زود برمیگردد. که اینجا انقدر گل و بلبل هست که او فقط برای دیدن دوستانش یک ماهی رفته مسافرت و برمیگردد همینجا ور دل خودمان....
چقدر ما آدمهای بی دفاعی شدیم که اینطوری رفقا و آدمهای زندگیمان را از دست میدهیم...
تگنوشت- کاوه یغمایی میخواند: حرف تردید ِ یه نسله میون رفتن و موندن...
2- ف از رفتن ِ هـ در آیندهی نه چندان دور گریهاش میگیرد. من؟ نه.. خوشحالم برایش. ف را خوب میفهمم. اما فکرش را بکن، حداقل شش ماه دیگر با هم هستیم. بعد از الان که بخواهی خودت را اذیت کنی هیچی ازت نمیماند. مدتهاست که از فکر کردن به آینده سردرد میگیرم، دوست دارم با روزهایم پیش بروم و از لحظهلحظهاش لذت ببرم. از بودن هـ، از دور هم جمع شدنهای کوتاهمان بین کار.. از دور همی دیروز آن یکی اکیپمان بعد از 2 ماه که چه خوب و هیجان انگیز و انرژی بخش بود....
3- میم قرار بود برود. کجایش هنوز معلوم نبود ولی رفتنش حتمی. برایش خوشحال بودم. ماه آخر که مشخص بود قرار است برود بلژیک، خودش هیجان داشت. ما هم همینطور.. با هم میرفتیم بیرون، خرید، اینور آنور.. من دیگر همان آدم ِ خوشحالی که در پاراگراف دوم شرحش را دادم نبودم. شبها بعد از هر دور ِ همیای، اشکم روان بود که چرا باید یکی برود چون قطعن آنجا برایش بهتر است و حالش خوشتر خواهد بود و...؟ چرا اینجا اینطور شد که حتی من هم گاه به رفتن فکر کنم و امیدم به اینجا را از دست بدهم و.... دیشب جای میم بین جمعمان خالی بود..
4- خانهی سین بودیم و در جمع اوری لباسها و مواد مورد نیاز در چمدانها کمکش بودیم و در لحظات آخر خاطره بازی میکردیم. فردایش بلیط داشت. همه چیز خوب بود. لحظهی خداحافظی جلوی در خانهشان، همدگیر را بغل کرده بودیم و اشک میریختیم. یکهو گفتم گریه شگون ندارد، خودم را جمع کردم و شوخی مسخره ای کردم و با لبخند روی لبمان خداحافظی کردیم..... میخواهم بگویم همین آدم ِ خوشحالی که تا با لحظات پیش میرود و نمیخواهد خیلی چیزها را باور کند، یکهو جای نبود آدمهایش درد میگیرد و....
5- هـ تا چند روز دیگر از استانبول برمیگردد و من بار قبلی که دیدمش نگرانی نداشتم از رفتنش، که مطمئن بودم خوش میگذراند با الف. که مطمئن بودم از برگشت زودهنگامش... که الان هربار میگویم دیدمت فلان فیلم را هم بده، فلان ماجرا را هم تعریف کن... بعد یکهو به رفتارم دقت میکنم.... پووووووووف.... کاش میشد هر کس میرود همینقدر اطمینان داشته باشم که زود برمیگردد. که اینجا انقدر گل و بلبل هست که او فقط برای دیدن دوستانش یک ماهی رفته مسافرت و برمیگردد همینجا ور دل خودمان....
چقدر ما آدمهای بی دفاعی شدیم که اینطوری رفقا و آدمهای زندگیمان را از دست میدهیم...
تگنوشت- کاوه یغمایی میخواند: حرف تردید ِ یه نسله میون رفتن و موندن...
مرناز :(( نمیری
پاسخحذفوسط کار زدم زیر گریه
ناجور
هی دخترک :*
حذفبیا بغلم.. بمیرم خو... گریه نکن، به قول داریوش:
هی کودک بی سرزمین، شب میشکنه، طاقت بیار
مرناز شدیم مث بچه ای که تو خونه پدر مادرش امنیت و ارامش نداره، دلش میخواد بره بچه ی همسایه بشه... آخه بچه های همسایه خیلی خوشبخت و آرومن...
پاسخحذفروز زن مبارک دختر :*
پاسخحذفهیه... یوتاب جان کاش شهرزادت به حال الان ما نیفته..:)
حذفمبارکه برا توام :*
الف نشسته اینجا اینو می خونه و آه می کشه و فحش رو می کشه به خیلی چیزا.... منتظره که ه امتحانش تموم شه... حوزه امتحانی ه خر است...بسان مادرهایی که دم مدرسه می شینن بچه شون از امتحان در بیاد.... چرا من هنوز حس رفته شدن ندارم... 6 ماه.... می یام...می رم به طالبی می گم هئووووی مهرناز یه هفته مال منه!
پاسخحذفبه خاطر اینکه هنوز بغل گوشمونی اولدوز... بخوای میتونی سریع برگردی. همین عالیه :*
حذف6 ماه دیگه میااااااای :ی
مامان پشت حوزه امتحانو خوب اومدی :))