۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

لنگیدنی‌ها کم نیست

این روزها باز شدم آدم پیچاندن..
دو تا مهمانی ِ دوست‌های دبیرستانم را پیچاندم. دلیلش برای خودم خیلی منطقی بود، حوصله‌ی کلی آدمِ بی‌ربط ِ ناشناس و لبخند الکی زدن و از اول تا آخر رقصیدن را نداشتم. بعدتر شیرینی‌ قبولی یکی دیگر از دوستان را پیچاندم. چرا؟ دانشگاه سر کارم بود و گرمم بود و حس آدم‌های ناشناس نبود و... امروز صبح خریدن پرده‌ی اتاق را پیچاندم، چون خوابم می‌امد، چون حوصله‌ی گشتن را نداشتم. حالا هم دارم خودم را می‌پیچانم و کارهای دانشگاه را به تاخیر می‌اندازم.
 هی از دیشب می‌گویم خودت را ببین. باز شدی آدم ِ بی‌حوصله‌ای که هی در پیچ به سر می‌برد. آدمی که لابد بقیه هم حوصله‌اش را ندارند. آدمی که هی جلوی یک سری چیزها کوتاه می‌آید چون دیگر توان ِ بحث کردن سر چیزهای پیش پا افتاده را ندارد.‌‏
 آخرین بار کی اینطور بودم را یادم نمی‌آید. به گمانم یک جایی از کارم که می‌لنگد اینطور می‌شوم. باید پای لنگ را کند و انداخت دور.. آهااااا.. حالا خوب شد.

پ.ن: علی‌الحساب اجازه بدهید، یکشنبه شب، مهمانی خداحافظی استادم را هم بپیچانم. هر چند هنوز حس‌م پنجاه پنجاه است :ی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر