دست و پا میزد و اشک میریخت!
شبها! یادت که هست؟ خواب را ازمان گرفته بود. باید آرامش میکردیم. آرامش کردیم
ولی به شیوهای دیگر. اشکهایش دیگر خواب و خوراکمان را ربوده بود. باید آرامش میکردیم.
حق این را نداشتیم که به همین شکل رهایش کنیم. ما نه آن قدر معمولی بودیم که
بخواهیم با دعوا و قهر و این حرفها بگذاریمش کنار و نه آنقدر ویژه که بتوانیم
تحمل دیدن اشکهایش را داشته باشیم. باید آرامش میکردیم.
از دیشب دارم از خودم میپرسم
نکند اشتباه کردیم؟ نکند نباید اینطور آرامش می کردیم. هرچه باشد... نمیدانم، این
هم راهی بود. در اوج تمامش کردیم تا که در حضیض دست به هر کاری نزنیم. فقط باید
حواسمان باشد تا چند روز با کسی دست ندهیم، این دست ها بوی خون می دهند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر