۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

دست‌های آلوده


دست و پا می­زد و اشک می­ریخت! شب­ها! یادت که هست؟ خواب را ازمان گرفته بود. باید آرامش می­کردیم. آرامش کردیم ولی به شیوه­ای دیگر. اشک­هایش دیگر خواب و خوراکمان را ربوده بود. باید آرامش می­کردیم. حق این را نداشتیم که به همین شکل رهایش کنیم. ما نه آن قدر معمولی بودیم که بخواهیم با دعوا و قهر و این حرف­ها بگذاریمش کنار و نه آنقدر ویژه که بتوانیم تحمل دیدن اشک­هایش را داشته باشیم. باید آرامش می­کردیم.
از دیشب دارم از خودم می­پرسم نکند اشتباه کردیم؟ نکند نباید اینطور آرامش می کردیم. هرچه باشد... نمی­دانم، این هم راهی بود. در اوج تمامش کردیم تا که در حضیض دست به هر کاری نزنیم. فقط باید حواسمان باشد تا چند روز با کسی دست ندهیم، این دست­ ها بوی خون می دهند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر