طبق معمول که
دقیقه نود به همه کارها میرسم، اینبار هم دیر میروم، همه هی زنگ میزنند که
پاشو برو رای بده، شلوغه، تموم میشهها. منم با نیش باز
میگم نه بابا، تمدید میکنن.. بالاخره تو آخرین لحظهها میزنم بیرون، جزوه به دست
(امتحان ماشین داشتم)، دوربین رو شونه، و خندان. چقدر شلوغه همه جا.. بالاخره یه
مدرسه پیدا میکنم که انگار خلوتتره. دور حیاط پر از آدم، وسط حیاط چند تا دختر
کوچولو و پسرکوچولو مشغول فوتبال، که ملت رو تو اون صف طولانی سرگرم کردن... منم
که دوربین به دست هی عکس میگیرم. از پسره که افتاد زمین و دختره رفت بلندش کنه،
عجب عکس دوست داشتنیایه. از دختره که دستبند سبزش رو داره میده به مامانش داد تا
براش ببنده...
تعرفه کم
اومد! طبق پیشبینیم مهلت رای دادن تمدید شد. بالاخره اولین رای زندگیم رو
دادم... اولین رای...
شب هی خبرهای
مختلف میاد، خبرای عجیب، خبرای بد... اوضاع انگار وخیم شده بود! باورم نمیشد، هی
منتظر خبر خوب بودم.. یه دوستی تو ستاد داشتم، همون نصفه شب بهم زنگ زد، اما انقدر
حالم از خبرایی که میشنیدم خراب بود که جواب ندادم، فکر میکردم اگر جواب ندم
شاید همه چیز بهتر بشه. تا خود صبح فقط بهت، فقط بغض. صبح همون دوستم زنگ زد، اینبار
حال جفتمون خراب بود، صداش در نمیاومد، زور میزد گریهش نگیره...
انقدر زار زده
بودم که حالا دیگه خانواده داشتن آرومم میکردن! برادرم هی با تیر 78 مقایسه میکرد،
میگفت میفهممت، تجربه کردم این حس رو... حس یاس، حس شکست به معنای واقعی...
بابام هی بهم امیدواری میداد.. بابایی که همیشه من آرومش میکردم..
رفتم دانشگاه،
تو کل راه فقط چشمم پر از اشک میشد و ... ملت همه تو بهت بودن و فحش میدادن..
هه! نمیدونم چرا ولی دستبند سبزم رو هم بسته بودم. وارد دانشگاه که میشم همه
مشغول حرف زدنن! بچههایی که طرفدار کروبی بودن، با خنده بهم میگن باز شماها برین
حال کنید، ما که رایمون از باطلهها هم کمتره.. گفتن الان باید اون دستبند سبزت
رو میبستیها، دستم رو میارم بالا که یعنی حواسم هست.. بغض دیگه امان نمیده...
سه سال
گذشت... سه سال گذشت از زمانی که فکر میکردم زمین به آسمون رسیده، اما الان میبینم
چه همه بزرگتر شدیم، چه همه بزرگتر از سه سال شدیم... چه همه درد رو یاد گرفتیم
شدیم و میفهمیم همدیگر رو...
پارسال نوشته بودم دو
سالگیمان مبارکباد ندارد، که هنوز و لابد هی باید با داغ بر دل نشستهها
خداحافظی کنیم.... که فردا سومین ٢٢ خردادیست که پر از استرس و ترس خواهد
گذشت."
اما امسال خبری از آن استرس ِ خردادی هم نبود. فقط چند لباس شخصی و باتوم به دست در خیابانها به چشم میخورد که نشان از ترس همیشگیشان است و دیگر هیچ... فصل آگاهی دادنمان مبارک...
اما امسال خبری از آن استرس ِ خردادی هم نبود. فقط چند لباس شخصی و باتوم به دست در خیابانها به چشم میخورد که نشان از ترس همیشگیشان است و دیگر هیچ... فصل آگاهی دادنمان مبارک...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر