صب زود به طرز وحشتناکی بیدار شدم. بعد هر چی تلاش کردم بخوابم بلکه
نصفه شب خوابیدنم جبران شه، نشد. ینی نه که نشده باشه، شد... ولی نصفه جون شدم تو
خواب از بس حوادث غیرمترقبه توش پیش اومد بعد
هم که اومدم سفره رو جمع کنم سینی برگشت و یه ظرف عزیزی رو شکوندم. البت برا من که
عزیز نبود، کلن نسبت به ظرف غذا و اینا احساسی ندارم :))... ولی میخوام بگم این
روزا همچین اعصاب رعشه و همچین زانوی جاخالیدهی دارم!
در نهایت اینکه با همین اعصاب نه چندان درست و حسابی، و با تمرکز ِ نداشته، و با خونهای که هیچ حس درس خوندنی بهم نمیده، و با استرسی تمام عیار که میدونم چقدر اوضاع میان ترم و پروژه و پایانی و باز پروژه ها وحشتناکه، تصمیم دارم بزنم تو سر خودم و از این یک و نیم روز باقیموندهی تعطیلات، یه دردی از خودم دوا کنم. شاید حداقل با شروعش یه ذره آروم بگیرم.
در نهایت اینکه با همین اعصاب نه چندان درست و حسابی، و با تمرکز ِ نداشته، و با خونهای که هیچ حس درس خوندنی بهم نمیده، و با استرسی تمام عیار که میدونم چقدر اوضاع میان ترم و پروژه و پایانی و باز پروژه ها وحشتناکه، تصمیم دارم بزنم تو سر خودم و از این یک و نیم روز باقیموندهی تعطیلات، یه دردی از خودم دوا کنم. شاید حداقل با شروعش یه ذره آروم بگیرم.
پ.ن: اولین باریه
که میخوام تو خونهی جدید درس بخونم. همیشه نهایتش این بود که پای کامپیوتر مشق
نوشتم. اوضاع داغونه!
پ.ن2: یه
دوستی هم داشتم که هر چقدر به دوست بودنش بیشتر فکر میکنم بیشتر حالم ازش به هم
میخوره. اگر منو بشناسید باید بدونید که آدمی نیستم که تو دوستیام، پا پس بکشم و
وقتی با یکی دوستم ینی واقن دوسش دارم. حالا شما تصور کن با یکی دوست بودم اما
گندی زده که من به این اوضاع رسیدم. پس پر بیراه نمیگم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر