من ِ این روزها، یه آدم مزخرف نازک نارنجی شده
که فقط دلش میخواد بره گریزآناتومی ببینه و باهاش یه دل سیر اشک بریزه. -مازوخیست
ینی؟- که کریستینا رو ببینه و بغلش کنه و بگه آدم ِ تو، این روزا منم، نه مردیت.
که دلش تنگ شده باشه برای آدم خودش.
نمیدونم کدوم حس بیشتر رو دلم سنگینی میکنه. اصن
سنگینیش رو دلمئه یا سرم؟ اینکه امروز بیست و سوم خرداده و سه سال از اون روز
کذایی گذشته، بیشتر اذیتم میکنه یا کابوسی که چند شب قبل دیدم و..؛ یا آدمی که هنوز اثراتش رو تو زندگیم میبینم و بدترین اثرش همین
ترس از اعتماد به آدمها. هی هی هی...
به قول هنگام: "زمان، زمان همه چیز رو مشخص میکنه و من یاد
گرفتم که صبور باشم. تو زندگیم اگه هیچی رو یاد نگرفتم صبوری برای گذر زمان رو یاد
گرفتم. یاد گرفتم که گاهی لازمه تنها سکوت کنم و بذارم زمان بگذره و همه چیز خودش
برای همه ی دنیا مشخص بشه، که حتی اگه مشخص نشه هم خیلی اهمیت نداشته باشه
مهم این باشه که از من و زندگی من گذشته باشه..."
پ.ن: امسال چیزی از بیست و دوم خرداد ننوشتم، از فرداش
ننوشتم، از روزای بعدترش... اما همینطور تو زندگیم سرک میکشه. همین برنامهی
دیشب بیبیسی، که تونست به راحتی بغضم رو جلوی مهمونم بشکنه.... لنتی.
پ.ن2: یه کشور لنتی، نباید بذاره دوستای آدم از پیشش برن.
نباید.. نباید..
پ.ن3: این ذهن لنتی نمیذاره تمرکز کنم. چهار ساعت یه سره میشینم
جلوی جزوه که حفظش کنم، اما فقط سه ورق زده میشه و باز چهار ساعت بعدی...
با همه ی درد و بلاهاش اما تهش زمان واقعا همه چیز رو مشخص میکنه برامون مهرناز ... فقط بپا دیر نشه برای چیزهایی که قدمش رو ما باید برداریم تا زمان کاری برامون بکنه ...
پاسخحذف