طبق گفتهی معلم، بعد از زنگ پشت در کلاس منتظر موندیم. معلم بیرون اومد و بدون توجه به من و دوستم به دفتر مدرسه رفت و دیگه در مورد اون سوال و جواب ما چیزی نگفت. بعد از اون با خودم عهد کرده بودم که هیچوقت به سوالهای عجیب معلمها جوابی ندم. دلیلش هم ترس از اتفاقی مشابه دفعهی قبل بود!
تصور اینکه معلم بپرسه چه فصلی رو دوست داری و من بگم پاییز، بپرسه چرا و من بگم "برای گرفتگی هوا و باد و ریزش برگا و باران های دوست داشتنیش... و اینکه من میمیرم برای بارون و رعد و برق و اون آسمون گرفته!"، بپرسه چه منظرهای رو دوست داری و من بگم اوووم؟ کویر! و معلم از جوابام نتیجه بگیره "این دختر حتمن از بیماری افسردگی رنج می بره" آزارم می داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر