۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

چنگ بر آسمان می‌زنم بی مهابا*

سردردِ سینوزیت، تجربه‌ی عجیبی‌ست..
قبل از شروع موج اصلی درد... همان اوایل که حس می‌کنی حالت عادی نیست..  یک جور خلسه‌طور...

رقص تب با باد خنک کولر گازی، چیزی شبیه به آخر زمستان است. سوختن در تب، لباس‌های گرم زمستانی، یخی هوای اطراف که می‌زند در پیشانی و چشمانت، و صورتت ناخودآگاه جمع می‌شود، بدو بدوهای زمستان... دیگر فرصتی نمانده،  باید پروژه را تحویل دهی.. آرنجت ورم کرده، "باید جراح بیاید و معاینه کند شاید نیاز به جراحی داشته باشد"، اشکت روان است، باید تز را بنویسی، فرصت هست، مجوز دفاع را بالاخره می‌گیری.... عقد میم کی شد؟ چقدر همه چیز عجله‌ای شده این روزهای آخر اسفند... خرید عید؟ بی‌خیال، سردرد امانم را بریده...

همین‌جا، می‌خواهم همین‌جا بمانم و از تب و لرز به خود بپیچم اما چیز دیگری ذهنم را مشغول نکند.. "پنی سیلین آماده است، خودت میزنی؟" درد ندارد که، دردها را در گذشته رها کن..
می‌سوزد.. خلسه... خلسه... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر