۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

انقدر فکر نکن!

بهم میگه: تو رو خدا یه ذره به فکر خودت باش. خودخواه باش.. یه ذره‌ش لازمه..

و من تمام لحظات این چند روز رو تو ذهنم مرور می‌کنم و استرس واضطرابی که شاید از همون بچگی همراهم بوده و...
بعد یادم میاد که تو تصمیمای مختلف هم هی طرف مقابلم رو بررسی می‌کنم که چجوری برای اون بهتره؟ چه بسا که اشتباه کنم ولی اغلب این حس مامان بودگی یه گوشه‌ی ذهنم بوده.. یه درجه‌ی خیلی پایین از مامان‌ها... ترسناک به نظر میاد، نه؟
کلن یه برهه‌های زمانی هست که فقط دارم فکر می‌کنم به چیزای مختلف و هندل کردنشون و مواجهه باهاشون... بعد باید منتظر بمونم که به ایستگاه اخر برسم و یکی بیاد بیدارم کنه و بگه بسه، انقدر فکر نکن. به هیچی فکر نکن.

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

تلاش بدون مرز

- گفتين که به خدا اعتقاد ندارين. فلسفه‌اي از زندگي دارين که بهتون کمک کنه؟
  +.... يک چيز بسيار مخصوص در مورد شرايط مرزي اين جهان وجود داره، و چه چيز خاص‌تر از اينکه هيچ مرزي وجود نداشته باشه؟
براي تلاش انسان نيز نبايد هيچ مرزي وجود داشته باشه. همگي ما متفاوت هستيم. هر چقدر زندگي سخت باشه هميشه کاري هست که بتونيد انجام بديد و در اون موفق باشيد. تا زندگي هست، اميد هم هست.


 «استیون هاوکینگ، تئوری همه چیز»

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

شب‌های خانه

اومدم خونه. با مامان برگریزان دیدم و حرف زدیم. شام که قبلش بیرون یه چیزایی خورده بودم و به پاستیل بی‌مزه‌ی جدید که خریده بودم اکتفا کردم. بعد با بابا اخبار من‌وتو دیدیم. البت اون وسطا، یه ساعت هم ورزش کردم. امروز روز دوازدهم این چلنجای سی روزه‌م بود. بعدم که حموم... میخوام بگم این تقریبن روتین ِ هر روزه‌ی منه بعد از روزای کاری.. معاشرت اینجوری...
حالا نشستم رو تخت، با موهایی که هر از گاهی قطره آب ازش می‌چکه، به این فکر می‌کنم که فردا مرخصی یه ساعته بگیرم برم برگه‌ی امضاهارو از آموزش ‌بگیرم و سعی کنم امضای استادارو بگیرم.. عصرش هم برم پرینت و صحافی تز ایشالااا.
ذهنم برمی‌گرده به همین الان... کارای مونده‌ی علمی‌م؟ زبان خوندن که بخش عمده‌ی عیدم رو خواهد گرفت(در کنار فیلم دیدن)+ژورنال نوشتن. بعد این وسط هی به سالی که گذشت فکر می‌کنم.. به تمام اتفاقات خوب و بدی که داشت.به تمام آدم‌هام.. به اتفاقاتی که تو خونه افتاد، به بزرگ شدنم، به تغییر کردنم، به تمام بالا و پایین شدنام.. به تک‌بچه شدنم تو خونه... به تمام تلاشان و تنبلیام و....
یهو یادم میاد که چه خوب که بالاخره همت عالی کردم و چکیده رو نوشتم و ذوق‌مرگ میشم :))

سالی که گذشت رو باید بنویسم. یه فرصت خوبی پیدا کنم و اینجا هم ثبتش کنم. حیفه تو پلاس بره زیر خروارها پست.. فلن موهای خیسم امان نمیده. هی میگه برو یه کلیپس بزن اقلن رو شونه‌هات نیفتاده باشه. دلم برای شبح اپرا تنگ شده... مشخصه که حال و حوصله‌ی ویرایش کردنم ندارم :ی