بهم میگه: تو رو خدا یه ذره به فکر خودت باش. خودخواه باش.. یه ذرهش لازمه..
و من تمام لحظات این چند روز رو تو ذهنم مرور میکنم و استرس واضطرابی که شاید از همون بچگی همراهم بوده و...
بعد یادم میاد که تو تصمیمای مختلف هم هی طرف مقابلم رو بررسی میکنم که چجوری برای اون بهتره؟ چه بسا که اشتباه کنم ولی اغلب این حس مامان بودگی یه گوشهی ذهنم بوده.. یه درجهی خیلی پایین از مامانها... ترسناک به نظر میاد، نه؟
کلن یه برهههای زمانی هست که فقط دارم فکر میکنم به چیزای مختلف و هندل کردنشون و مواجهه باهاشون... بعد باید منتظر بمونم که به ایستگاه اخر برسم و یکی بیاد بیدارم کنه و بگه بسه، انقدر فکر نکن. به هیچی فکر نکن.
و من تمام لحظات این چند روز رو تو ذهنم مرور میکنم و استرس واضطرابی که شاید از همون بچگی همراهم بوده و...
بعد یادم میاد که تو تصمیمای مختلف هم هی طرف مقابلم رو بررسی میکنم که چجوری برای اون بهتره؟ چه بسا که اشتباه کنم ولی اغلب این حس مامان بودگی یه گوشهی ذهنم بوده.. یه درجهی خیلی پایین از مامانها... ترسناک به نظر میاد، نه؟
کلن یه برهههای زمانی هست که فقط دارم فکر میکنم به چیزای مختلف و هندل کردنشون و مواجهه باهاشون... بعد باید منتظر بمونم که به ایستگاه اخر برسم و یکی بیاد بیدارم کنه و بگه بسه، انقدر فکر نکن. به هیچی فکر نکن.