۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

لنگیدنی‌ها کم نیست

این روزها باز شدم آدم پیچاندن..
دو تا مهمانی ِ دوست‌های دبیرستانم را پیچاندم. دلیلش برای خودم خیلی منطقی بود، حوصله‌ی کلی آدمِ بی‌ربط ِ ناشناس و لبخند الکی زدن و از اول تا آخر رقصیدن را نداشتم. بعدتر شیرینی‌ قبولی یکی دیگر از دوستان را پیچاندم. چرا؟ دانشگاه سر کارم بود و گرمم بود و حس آدم‌های ناشناس نبود و... امروز صبح خریدن پرده‌ی اتاق را پیچاندم، چون خوابم می‌امد، چون حوصله‌ی گشتن را نداشتم. حالا هم دارم خودم را می‌پیچانم و کارهای دانشگاه را به تاخیر می‌اندازم.
 هی از دیشب می‌گویم خودت را ببین. باز شدی آدم ِ بی‌حوصله‌ای که هی در پیچ به سر می‌برد. آدمی که لابد بقیه هم حوصله‌اش را ندارند. آدمی که هی جلوی یک سری چیزها کوتاه می‌آید چون دیگر توان ِ بحث کردن سر چیزهای پیش پا افتاده را ندارد.‌‏
 آخرین بار کی اینطور بودم را یادم نمی‌آید. به گمانم یک جایی از کارم که می‌لنگد اینطور می‌شوم. باید پای لنگ را کند و انداخت دور.. آهااااا.. حالا خوب شد.

پ.ن: علی‌الحساب اجازه بدهید، یکشنبه شب، مهمانی خداحافظی استادم را هم بپیچانم. هر چند هنوز حس‌م پنجاه پنجاه است :ی

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

مستِ بی سر سرخوش

این‌بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این‌بار من یک‌بارگی از عافیت بُبریده‌ام
دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
...

شعر مولانا، صدای همایون شجریان..

دفاع نمی‌کنم*

دکتر ازم پرسید دفاع میکنی؟ (از دانشجویان سال دوم دکتراست و به شدت باسواد و کاردرست).
گفتم نه، ترم پنج هم هستم. گفت تو که از پارسال کار کردی خیلی، خیلی از بچه‌ها دو ماهه کار رو شروع کردن و چهار ترمه هم تموم می‌کنن.
من؟ به دو سه ماه ِ اخیر نگاه کردم و از خودم ناامید شدم. نه که بیکار نشسته باشم و هیچ نکرده باشم، اما میشد تمام شده باشد.. حالا تا آخر مهر نه، تا آخر آبان.. خلاصه که این من، من ِ پارسال نیست. انگار انگیزه‌هایش را مرده‌اند! حالا باید هی به خودم تلنگر بزنم و خودم را برای سخت کار کردن آماده کنم.. حق‌م این نیست که با آن همه کاری که از اول کردم، تهش چیز خوبی از آب در نیاید و... حقم بهترین است، آن را خواهم گرفت.

*من از خود ِ سه چهار ماه ِ اخیرم، دفاع نمی‌کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دل تنگ

برخی آدم‌ها هم دلتنگ هستند. بدین صورت که عزیزی را می‌بینند، یکهو از فکر نبودنش اشکشان روان می‌شود.
زندگی همین است.. اما این زندگی بر آدم‌های دلتنگ سخت‌تر می‌گیرد.

پ.ن: لابد برای همین است که رفتن برایم سخت است، که حس می‌کنم نمی‌توانم یکهو حجم عظیمی از آدم‌هایم را نتوانم هر موقع که قصد کردم ببینم.
پ.ن2: پارسال تابستان که یکی از رفقای جانی رفت، از چند روز قبلش هی فکر نبودش در ذهنم می‌گذشت و اشکم می‌شد. این هم از مصداق‌های غمگینی ِ یک آدم ِ دلتنگ.
پ.ن3: این فکر نبودن و دلتنگی، فقط محدود به مهاجرت نمی‌شود..
پ.ن4: فردا میم بعد از بیست روز، چند ساعتی می‌آید. :)