۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

اسفندی که بنا نبود اینگونه باشد!

چهار تا دانشجوی لیسانس بهم داده که یکیشون به نظر خیلی خوبه و میدونه و بلد هم هست، اونن سه نفر علاقه‌مندند که یاد بگیرن اما بلد نیستن و باید همراهی‌شون کرد.
ماجرا وقتی ترسناک میشه که خود ِ دو سه نفری‌مون از موعد مقرر عقب هستیم. فرصت ِ آموزش و سر و کله زدن با جدیدها نیست. اونم الان که خودم از تز عقب هستم و اونقدر دغدغه‌هام زیاده که... که نداره، جمله باید همینجا تموم شه.. بین تمام بالا و پایینای این روزها...‏
شین می‌گه دوتاشون پردازش تصویر دوست دارند بهشون مقاله بده بخونن. پایان نامه‌ لیسانست رو بده، به کار بگیرشون... من موندم اینایی که چیزی نمیدونند را چطور به کار بگیرم؟ فقط برام ترمز هستند. اونم در این موقعیت...
خوب همه که از اول بلد نیستند، تقصیر منه. این ضعف منه که میترسم برم خونه و سه روز نیام... که مثلن بگم فلانی، فلان کار را بکن! اگر هم انجام نداد لابد دعواش کنم و همه کاسه کوزه ها رو سرش بشکنم! که این اصلن مرام من نیست!! این ضعف است؟ هوووم. حتمن هست...‏
میدونی چیه؟ در حال حاضر تنها حسی که دارم ترسه و استرس..... استرس.. همین..
اصلن ادامه‌ی حرفم مغالطه است...

پ.ن: یک دوستی نوت زده بود که اگر زندگی بالا پایین نداشته باشد یعنی مرده ای! ب ب به این زندگی :ی
پ.ن2: دنبال اون نیم نمره نرفتم. عصری سوار آسانسور شدم، استاد هم داخلش بود فقط بهش سلام کردم دیدم آدمی نیستم که بگم استاد نیم نمره لازم دارم برای معدل.... خوب که چی؟ خلاصه همچنان منتظر تا شنبه، شاید که استاد نیم نمره اضافه کنه به همه... کاش.. کاش..:ی

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

مرثیه‌ای برای یک رویا

باز شدم آدم لوسی که تا تقی به توقی می‌خورد اشکش روان است...
اولش شین زنگ زد. باهاش حرف زدم، قطع کرد. خسته بودم. خسته‎تر شدم. روانم یکهو له شد... شاید سر هیچ و پوچ..
دیدم چقد ناتوانم در برابر چیزی که میخواستم اتفاق بیفتد اما نیفتاد. که چه از ته دلم میخواستم بشود، اما همراهی نکردند، نشد، نرسیدم. حالا باید برای چیزی که خودم هم نگران و پیگیرش هستم، بازخواست شوم. بدتر از این امکان دارد؟ اشک از فرط استیصال...
حق سین نبود که یهو تلفنم زنگ بخوره و حالم بدتر از چیزی که بود بشود و...
میرسم خانه، به شین زنگ میزنم که کوتاهی از جانب من نبود! او هم میگوید نه، چنین منظوری نداشتم..
فیس بوک را باز می‌کنم. میم یک عکس گذاشته در آلبوم Requiem for Dreams و زیرش چند خطی رفیقانه نوشته.. عکس مال روز قبل از رفتنش است... باز تمام صورتم خیس میشود.. مرثیه؟ استیصال؟ خشم؟ ....
من آدم ِ کم آوردن نیستم...

در پست‌هایم که می‌چرخم میبینم  آخرین باری که چنین وضعیت ِ اشک دمِ مشکی داشتم، برمی‌گردد به دو ماه قبل...‏

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

سرماخورگی‌های الکی

اشکم داره میاد. چرا؟ نه که دلم بخواد گریه کنم‌ها. نه که پی‌ام‌اس باشم و حساس باشم‌ها، نه که اتفاقی افتاده باشه‌ها، نه هیچی.. فقط اعصاب ندارم. فقط حس می‌کنم چقدر از ساعت 8 صب انرژیم به ها رفت و چقدر این سرماخوردگی بی‌حالم کرده. که چقد این قرصای مسکن خوابم کرده و چقد به نظرم ناتوان میام. که چقد این بغضه چسبیده بیخ گلو م و آزارم میده. آخیـــش...‏
حالا که اینارو نوشتم اشکم تموم شده. فقط سرفه میاد هر از گاهی. ساعت 2 تا 5 صدام شبیه مرغ شده بود. نمیتونستم حرف بزنم. یواش حرف میزدم. از اون طرف هر کی امروز منو دید ازم توضیح علمی خواست. یا مثلن شین منو دیده میگه بیا ببینمت چه خبر؟ بعد میگه هه، سرما خوردی؟ صدات در نمیاد. میگم آره، میگه عب نداره توضیح بده! هی بیشتر فشار اومد به این گلوئه...
حالا که فکر می‌کنم میبینم شاید سر صبح خواجه نصیر رفتن، انرژیمو گرفت. که چقد بی روح بود و چقد حوصله سر بر. که فقط دو تا از دوستا رو دیدم و دلم بهشون خوش بود. استادم رو دیدم، که باز مثل همیشه بهم انرژی داد. ولی بقیه‌ش سرد و مسخره..‏
اصلن همه‌ی اینها به کنار. الان حالم خوب شده و برای اولین بار مطمئنم که از چقد عالی که تو خواجه نصیر نموندم و....‏

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

مرفهِ کم درد- 30 بهمن 91

آخرین ارائه پروژه دوران فوق رو هم دادیم و الان به مثابه یک مرفه بی درد هستیم.
بی درد ِ بی درد هم که نه، فردا باید 8 خواجه نصیر باشیم برای ارائه دوستی. بعد هم بیایم اینور تا کد بزنیم برای ربات. اما درسها تماااااااااام شد. اصن وضعی خوشال هستیما :))
بعد منتظر نمره ریاضیمان نیز هستیم. کاشکی، کاشکی، کاشکی، نمره مورد نظرمان را بدهد تا کبکمان خروس بخواند.
حالا هم برویم تعویض کیف کنیم و حاضر شویم برای فردا... حسش نیست! حموم هم برم؟ آقو ما رفتیم اصن...
هوراااااااااا زندگی خوب ِ تزی و مقاله ای و فیلان و بهمان... ما آمدیم :)))
یعنی الان در راهیم، 10 روز دیگر میرسیم و بی دردتر میشویم :ی

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

در ستایش زنده ماندن*

* پرامید، پیگیر و پایان ناپذیر. این گونه زیستن، زبانِ گفت و گوی من با جهان است. چندان که گاه از خود سوال می‌کنم: نشناختن، نیاموختن، و باور نیاوردن به نومیدی... آیا علت ِ عادت به تحمل رنج‌ها نیست؟ باشد...! چه کسی گفته است بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟! به وقت، که با رویاهامان به جنگ مرگ می‌رویم، در می‌یابیم که بالاتر از سیاهی، تازه سرآغاز همه‌ی رنگ‌های بی‌نهایت ِ حیات است.
  زیستن در چنین اقلیمی‌ست که پرده از رخسار رازآلود ِ چیستی‌ها را کنار می‌زند و تو بی‌آنکه در زمهریرِ هجومِ رنج‌ها به زانو درآیی، با ایمانی تمام عیار، خویش را آواز می‌دهی که توانستن در نخواستن است، هم به امید عاشقانه‌ترین آرمان‌های انسانی، که یکی از آن میان... همین پیگیری ِ بی‌پایان ِ خلاقیت است.
... اگر گفته شود که این راه را هزاران خطا در پی است، تو را چه باک! زیرا در سرنوشتی چنین، سرشتی نیز چنین باید. وقتی به راه برخاستی... تا انتهای جهان برو! مکث، مرگ است. نباید برده‌ی شرایط شد، شرایط را باید دگرگون کرد.
  شرایط سخت است؟ باشد...! انسان هم سرسخت است. ما همچنان پناه انسان‌ترین رویاها، زنده و پرامید خواهیم زیست. رخ به رخ ِ ناراستی‌ها، رو در روی کاستی‌ها. ما در خواب حتی نباید از تمرین ِ حساس ماندن در برابر سرنوشت آدمی خسته شویم. حساس ماندن در اقلیمی فراسوی خواسته‌های موقت و میرا. راز امید و روایت رویاهای زندگی همین است. انسان ِ نوشتن برای نوشتن ِ انسان. همه چیز انسان است.

*سید علی صالحی، مقدمه کتاب "ردپای برف تا بلوغ کامل گل سرخ"

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

پایه‌ی خواجه نصیری داری؟ :))

رفتم خواجه نصیر برای دفاع یکی از دوستانم. آخر دفاع چند تا از بچه های قدیم دور هم جمع شدیم و عکس میندازیم و حرف میزنیم. میم بهم می‌گوید خدایی خواجه نصیر بهتر از اون امیرکبیر نیست؟ خوبه دانشگات؟
بعد من یکجوری با نیش باز بهش گفتم اوووووووم خوبه. برگشته رو به بچه ها میگوید هه این دختر که خوش میگذرونه هر جا باشه. الان لابد رفته یه انجمن فیلم زده داره حالشو میبره و... میخندیم. میگویم ترم اول برام سخت بود هیشکی رو نمیشناختم و محیط جدید و...، الان ولی راضیم. همه تقریبن آشنا هستند، به حدی رسیدم که وقتی طبقه شش راه میرم هی باید سلام کنیم و احوالپرسی و... تو پارتیشن هم که مسخره بازیها و استرس های مشترکمان هست و خلاصه خوب است.
بعد میبینم چه همه چیز فرق کرده. چقدر دلم می‌خواهد پ هم زودتر کنکورش را بدهد، که خوب بدهد و خیلی راضی باشد از نتیجه‌ی تلاش‌هایش. که همینجا ور ِ دل خودمان بیاید و هی تجربه‌های من و ک را بگیرد و دور همی بخندیم.
حالا اینها به کنار برایم حرفهای میم جالب بود. تصورش از من، که همان آدم unstable هستم و ... خوب که نیگا کنی همه چیز ِ این دنیا جالبه :ی

اراجیف به وقت گیجی ِ نیمه‌ی دوم بهمن

یک روزهایی هم هست که نرم نرم می‌آید و از رویت می‌گذرد. نه که نخواهی جاخالی بدهی، که می‌دهی، اما انگار همه طرف باشند. و نگذارند جان سالم به در ببری.‏
این روزهایم این شکلی شده که چندین تا کار موازی باید با هم انجام بدهم (حدود پنج-شش تا). حالا یک سری‌شان اولویت دارند یک سری را هم تا جای ممکن به دقیقه نود  و شب بیداری می‌اندازم. بعد این وسط یک سری کار دیگر هم هست که در هر موقعیت دیگری که اتفاق می افتاد فان محسوب میشد، مثلن دفاع بچه‌ها، یا کادو خریدن برا استاد، یا.... اما در این موقعیت فقط اسباب مشغولیت ذهن‌ست و...
الان به این فکر کردم که چقدر لازم است دفتر شصت برگی که کنار تخت افتاده را بردارم و کارها را رویش بنویسم و با انجام تک تکشان، خطشان بزنم. نه که تا همین امروز کارهایم را ننوشته باشم‌ها... مینویسم ولی هی روی برگه های مجزا. بعد اینها گم میشوند یا دلم را میزنند یا بعد از انجامشان می‌اندازمشان دور. وقتی همه‌شان جلوی چشمم باشند و بعد از چند روز ببینم خط خوردگی های برگه های قبل زیاد شده، ذهنم آرام می‌شود. لابد اینها اتفاق می‌افند

حکایت من این است که کارهایم زیاد است. موعد تحویل هر کدامشان نزدیک شده، ذهنم متمرکز نیست. میخواهم روی فلان کار وقت بگذارم بعد هی ذهنم می‌پرد که وای پس اون چی؟ بعد کلن همه چیز را کنار گذاشتم و نشستم روی ربات که شااااااید، شاید بتوانم تا آخر بهمن به یک جایی برسانمش. از آن طرف آدم‌هایی که باید باهاشان کار کنم، هم ورودی‌های خودم. که یکیشان به قول استادم، امیربازی در میاورد و کاری نمی‌کند و مسئولیتش ریز ریز بر دوش بقیه‌مان تقسیم می‌شود. بعد هی شین میپرسد فلانی چه؟ کار می‌کند؟ اینبار کم آوردم و گفتم نه، کار نمیکند. بهم زنگ زده که "رباتتان" چطور است. بهش گفتم مگه پروژه تو عوض شده؟ گفت نه، آخه من کاری نمی‌کنم و.... بهش میگم خوب من که کاراتو گفتم هی زنگ نمیزنم که بیا کار کن. خودت بیا... میگه نه و.... آدم‌ها از یک جایی به بعد ظرفیتشان تکمیل می‌شود....
اصلن همین ربات به اندازه‌ی تمام کارهایی که قبلن گفتم دغدغه ذهنی ایجاد می‌کند. این موعد ِ آخر بهمن که بعید است بهش برسیم. من هم که برسم تمامش کنم، پزشکان دوربین اندوسکوپ را دودر کرده اند و نیاوردندش... هی زنگ میزنم چه شد؟ دفعه آخر طرف گفت باید بریم جنس چینی بخریم و دلار گرونه و فلن بمونه بیمارستان و.... وقتی بودجه نمیدن چرا باید ما تا موعد مورد نظر کارارو بکنیم؟ :/

خلاصه‌ی اراجیفم: گیج می‌زنم بین این همه کار. یک جور گ گیجه و استرس های ناگهانی و آزردگی خاطر و. ترس.... بعد یک حسی الان‌ها بهم می‌گوید اینها همه‌ش تقصیر این هورمون های لعنتی‌ست و این امیدوارکننده‌ست.
مولتی تسک باید بود. اخمخم اگر از پس کارها تا آخر امسال بر نیایم! دفتر شصت برگ بردارم و ذهنم را داخلش بنویسم. و دل بدهم به زندگی...‏

پ.ن: لازم نیست بگویم این اراجیفم خواندن ندارد و ویرایش نیز نداشته است؟ :ی

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

از آرزوها: آنجا که میگوید "رها، رها، رها من"

در موقعیتی به سر می‌برم که یک عدد بستنی ِ شاتوت‌اندود شده به وقت قبل از شام، و یک عدد بستنی سورپرایزگونه‌ی قهوه‌-نسکافه بعد از چیپس و ماست، نتوانست سرخوشم کند و یکطوری از هم بُگسلاندَم*.‏

پ.ن: پلک چشم راستم باز اذیت می‌کند... از همان صبح.. و باز همه چیز مسخره‌تر از گودی ِ کف دست است.‏


*بُگسَلاندن:  از مصدر گسلیدن، گسستن، رها شدگی
حالا اگر این کلمه وجود ندارد یا این معنی را نمی‌دهد، منظور ما این بود. آگاه باشید.‏:ی

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

ذهن‌پریشی به وقت 13 بهمن

و ذهنی که هی می‌چرخد و تمرکز ندارد. لامصب متمرکز شو... کلی کار داری... 
در واقع دلم می‌خواهد همین الان، درست در همین لحظه که جاش گروبان میخواند:
Hold on, hold on, so strong, time just carries on
 all that you thought was wrong is pure again &
You can’t hide forever from the thunder

Look into the storm and feel the rain
همه چیز استاپ شود. از تپش بایستد... که دیگر انقدر آشفته نباشد...‏که... یک‌جورهایی ناامید و بیخود و مزخرف! 
بعد یک چیزی ته ذهنم میگوید این‌ها همه‌ش مال گرسنگی است. به جای تفت این چرندیات برو بیرون یک بستنی برای شب‌نشینی تک نفره بگیر، یا مثلن یک پیراشکی شکلاتی از مغازه محبوبت، یا اصلن بی‌خیال بیرون رفتن، برو قارچ دوست داشتنی را از یخچال بردار و یک چیزی باهاش درست کن. قارچ، سوییت قارچ. یا مثلن پلو درست کن و قرمه سبزی بخور..
هوووم... بپاشم بروم. پلو یا غذای نونی؟