اشکم داره میاد. چرا؟ نه که دلم بخواد گریه کنمها. نه که پیاماس باشم و حساس باشمها، نه که اتفاقی افتاده باشهها، نه هیچی.. فقط اعصاب ندارم. فقط حس میکنم چقدر از ساعت 8 صب انرژیم به ها رفت و چقدر این سرماخوردگی بیحالم کرده. که چقد این قرصای مسکن خوابم کرده و چقد به نظرم ناتوان میام. که چقد این بغضه چسبیده بیخ گلو م و آزارم میده. آخیـــش...
حالا که اینارو نوشتم اشکم تموم شده. فقط سرفه میاد هر از گاهی. ساعت 2 تا 5 صدام شبیه مرغ شده بود. نمیتونستم حرف بزنم. یواش حرف میزدم. از اون طرف هر کی امروز منو دید ازم توضیح علمی خواست. یا مثلن شین منو دیده میگه بیا ببینمت چه خبر؟ بعد میگه هه، سرما خوردی؟ صدات در نمیاد. میگم آره، میگه عب نداره توضیح بده! هی بیشتر فشار اومد به این گلوئه...
حالا که فکر میکنم میبینم شاید سر صبح خواجه نصیر رفتن، انرژیمو گرفت. که چقد بی روح بود و چقد حوصله سر بر. که فقط دو تا از دوستا رو دیدم و دلم بهشون خوش بود. استادم رو دیدم، که باز مثل همیشه بهم انرژی داد. ولی بقیهش سرد و مسخره..
حالا که اینارو نوشتم اشکم تموم شده. فقط سرفه میاد هر از گاهی. ساعت 2 تا 5 صدام شبیه مرغ شده بود. نمیتونستم حرف بزنم. یواش حرف میزدم. از اون طرف هر کی امروز منو دید ازم توضیح علمی خواست. یا مثلن شین منو دیده میگه بیا ببینمت چه خبر؟ بعد میگه هه، سرما خوردی؟ صدات در نمیاد. میگم آره، میگه عب نداره توضیح بده! هی بیشتر فشار اومد به این گلوئه...
حالا که فکر میکنم میبینم شاید سر صبح خواجه نصیر رفتن، انرژیمو گرفت. که چقد بی روح بود و چقد حوصله سر بر. که فقط دو تا از دوستا رو دیدم و دلم بهشون خوش بود. استادم رو دیدم، که باز مثل همیشه بهم انرژی داد. ولی بقیهش سرد و مسخره..
اصلن همهی اینها به کنار. الان حالم خوب شده و برای اولین بار مطمئنم که از چقد عالی که تو خواجه نصیر نموندم و....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر