۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

به بهانه‌ی جشن فارغ‌ التحصیلی

فردا جشن فارغ التحصیلی ارشدم است. عمیقن دوست داشتم اگر قرار است جشنی برگزار شود آدمهای دوست‌داشتنی و عزیز زندگی‌م هم در آن حضور داشته باشند و موقعی که سوگند می‌خوریم در چشمانشان نگاه کنم و بهشان بگویم که چه بودنشان خوب بوده و هست، چه همه زندگیم هستند. بگویم که با همه‌ی بالا-پایین‌های زندگی‌مان، همین که این بالا ایستاده‌ام به پشتوانه‌ی آنها بوده..
اما این دانشگاه مسخره، جشن گرفتنش هم مسخره است. کلن در ایران، در رشته‌های فنی چیزی به اسم جشن باشکوه فارغی هست؟ هیچ حس خاصی به فردا ندارم مگر دلتنگی... دلتنگی برای آدم‌هایم...

یکی از فامیل‌های دور(و نزدیک)، عکس فارغ التحصیلی لیسانسش را گذاشته. آلبرتا مهندسی شیمی خوانده. در عکس‌ها پدر و مدار و دو تا از عموهایش هم هستند. عکس‌ها را می‌بینم و ذوق می‌کنم از دیدن فامیل و هی می‌گویم پ چقدر بزرگ شده، چقدر زیباتر شده... بعد هی ناخودآگاه، جشن فارغی فردا را با عکسهای پ مقایسه می‌کنم و لابد اندکی هم غصه می‌خورم. -خودم قبول دارم که دیوانه‌ام :ی-
شک ندارم که با سین و الف بهترین ساعتها را بگذرانیم و از اول تا تهش خواهیم خندید. اما آدم است دیگر، گاهی دلش علاوه بر دوستان‌، آدم‌های دیگری را نیز می‌خواهد...

پ.ن: حالا همین امشب باز باید موضوع خانه و شریک لامصبمان روی اعصاب برود و موضوعات قدیمی سر باز کنند. همین امشب باید مامان از عصبی بودن، دست درد بگیرد و هر چه بهش اصرار کنم خوب بریم دکتر، گوشش بدهکار نباشد و... خوب گناه داریم :(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر