۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

از چی بدم میاد؟

بازی وبلاگی به دعوت الی، که از چه چیزی بدم میاد.
الی و بهنام و پروشات نوشتن. دیدم چقدر خیلی چیزامون مشترک بود. که حس کردم چقدر هممون از یه سری چیزا بدمون میاد.
من اونقدی بدم نمیاد از همه چیز. ینی اونقدی بدم نمیاد که هی و همیشه اذیت باشم. اما چند موردی رو شاید بشه لیست کرد.

1- از هوای گرم بدم میاد. تابستون باشه، یه جای گرم باشم که نفسم به زور بره و بیاد، از این حالت متنفرم. احتمال پاچه‌گیری هم در این مواقع بالاست.
2- از آب کرفس بدم میاد. ینی تا حالا نخوردما ولی فکرشم که می‌کنم حالم بد میشه.

3- از دیکتاتوری بدم میاد. چه دیکتاتوری حاکم باشه چه دیکتاتوری تو خونه و دیکتاتور ِ داخل خودم.
4- از اینکه بشینم برنامه بریزم و بعد یهو خیلی الکی برنامه‌م خراب بشه بدم میاد. اعصابم راحت به هم می‌ریزه.

5- از یه سری شوخی‌ها بدم میاد. نمی‌فهممشون. حالا ممکنه شوخی روی من صورت نگرفته باشه، ولی کلن بدم میاد. اصن یه سری شوخی‌ها رو نباس انجام داد. نه اینکه نشه باهام شوخی کردا، نـــــــه، که فکر می‌کنم شاید حتی آدم باجنبه‌ای هم هستم. اما یه سری چیزا دیگه ربطی به جنبه نداره. شاید من حساس شدم.

6- از اینکه جلوی روی آدما و تو فضای مجازی هی براشون ماچ و بوسه بفرستن، اما پشت سرشون حرف بزنن متنفرم. از آدمای دو رو بدم میاد. از آدمایی که منت میذارن سر آدم بدم میاد.

7- از اینکه به جای یه آدم تصمیم بگیرن بدم میاد.
از آدمایی که وقتی نمیتونن به دستت بیارن میرن پیش یه آدم جدید و تا جایی که میتونن خرابت می‌کنن، حالم به هم می‌خوره.
از اینکه نمی‌تونم برم پیش این آدما و یکی بخوابونم تو گوششون، یا بهشون بگم خیلی آشغالی، بدم میاد.


8- از اینکه خر فرض بشم بدم میاد. از سوء تفاهم بدم میاد. از اینکه دوستام رو برا یه دلیل الکی از دست بدم، بدم میاد.
9- از اینکه یه کاری رو دوست نداشته باشم انجام بدم اما مجبورم کنن یا بهم اصرار کنن انجامش بدم، بدم میاد.
10- از اینکه یه کاری رو بخوام انجام بدم و نتونم انجامش بدم بدم میاد. دپرسم می‌کنه.

11- از اینکه برنامه‌م نامشخص باشه بدم میاد. مثلن ترم قبلم که همش رو هوا بود و هی و هر لحظه ممکن بود برنامم تغییر کنه. از  اینکه استاد راهنمام نسبت به استاد قبلیم بی‌برنامست بدم میاد.
12-.......

هه... چقد بدم میاد... من خیلی چیزام دوست دارم. ولی اینا در راس دوست نداشتنام بود که الان تو ذهنم اومد. حتی ممنون میشم تو کامنت‌دونی بهم یادآوری کنین دیگه از چی بدم میاد :))


برنامه‌ را باید ریخت

باید یه برنامه درست درمون بچینم.
فیلم ببینم. سریال ببینم. بیرون برم. مقاله ها رو مرتب کنم. چند تا مقاله‌ی درست درمون بخونم و بعد از این تعطیلات برم پیش استادم.
خلاصه یه برنامه باید بچینم که امید به زندگیم چندین برابر بشه. :ی

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

تسلیت گفتن،از سخت‌ترین‌های زندگی

سخت‌ترین کار دنیا اینه که بدونی عزیزترین آدم دوستت فوت شده باشه و تو نتونی تا وقتی خود ِ اون آدم حرفی از رفتنش بزنه، بهش تسلیت بگی.
که زنگ بزنی بهش. از اوضاع پروژه و کار و آدماش بگی و بخندونیش. ماجرا رو بکشونی به رابطه‌ی اخیرش و از این بگه که چقدر اذیتش میکنه. که نه تنها بار غمش رو کم نکرده، یه چیزی هم بهش اضافه کرده. که کاش فقط یه تسلیت می‌گفت و میذاشت به حال خودم باشم...
من؟ اینور خط سکوت می‌کنم. میذارم حرفاشو بگه. "تسلیت..." اولین بار بود که بعد از این چند وقت حرف زدنامون بهم میگفت. بعد که حرفش تموم شد و حقو بهش دادم سکوت کردیم... بالاخره بهش تسلیت گفتم. بغضم رو خوردم و گفتم کاش پیشت بودم. حرف زدیم. از امسالشون گفت که چه آرزوهایی داشتن، که بیان اینجا، دور هم زندگی کنن، خوشی کنن... من اما اینور به سختی نفس می‌کشیدم، با گریه جوابش رو می‌دادم. خودش اونور خط گریه می‌کرد...‌
باز مسیر حرفارو به یه جای خوب بردم. که با گریه از هم خداحافظی نکنیم. تلفنو که قطع می‌کنم میرم صورتمو میشورم. خط چشم مشکی که کشیده بودم کار دستم داده بود. چی میگن هی میگن با آب از بین نمیره و... این که نصفش پای چشممه..‏

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

بارالها؟ ماچ رو بده بیا

سرعت اینترنتم داغونه... برای اینکه یه متن اینجا پست شه 10 دقیقه تلاش میکنم و... اینو از همین دو تا دوتا اومدن پستام میشه فهمید...
ولی اومدم اینو بگم: به نظرم صدای رعد و برق شنیدم. شوکه شدم :|

رعد و برق لازم

1- همون موقعی که بهم گفتن عین سگ نمره میده و همه رو میندازه و طرف دانشجوشه و مقاله داده از کاراش و بهش ماکزیمم 17 داده باید بیخیالش میشدم. هر چقدر هم که از اول ترم بگم دیگه بیخیال معدل تو این دانشگاه شدم و اصن همینکه 16 بیارم کلامو میندازم هوا و... ولی تهش وقتی برای یه درس اونقدر بیدار مونده باشم و کار کرده باشم و کل ترمم رو گرفته باشه، وقتی نمره‌ی چهارده ببینم کپ می‌کنم. میدونی شبیه کی شدم؟ روزی که رتبه های ارشد اومد. انتظار اون رتبه رو نداشتم. خندیدم. مسخره کردم. خوشالی کردم با رتبه ی خوب دوستام. آروم بودم. نیم ساعت بعدش های های گریه کردم. الان؟ گریه نمی‌کنم، نمیشه ناراحت نباشم. ولی عصبانی نیستم.

2- نیم ساعت گذشته از زمانی که نمره داده. از صبح قرار بود نمره بیاد. از صبح تو پورتال بودم و دستم رو ریفرش بود. خورد تو ذوقم. حالا انتظار نداشتم مثلن هفده شم ولی... الان بغض دارم. اعصابم خورد نیست ولی فردا که استادو ببینم و بی منطقیش رو حتمن خورد میشه.
همین الان انقد دلم بارون میخواد که... که نداره. تنها چیزی که حس میکنم یه مقدار میتونه این حال گرفته رو بعد از شش ماه یه آرامشی بده، زیر بارون بودنه..

3- هاه.. به همین مزخرفی... بیخیااااااال

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

قرار ما این نبود

- اون عکس منو یادته که از هفت تیر تا میدون ولیعصر پیاده رفتیم؟ من باختم که. آبروم رفته که....
بعدن به بچه‌هامون چی بگیم؟ ما نسل بی‌آبرویی شدیم..

عکسی که میم تو راهپیمایی 27 خرداد 88 دستش بود، موسوی بود در کنار مصدق. و زیرش نوشته بود: نمی‌گذاریم تاریخ تکرار شود.....
اما گذاشتیم تاریخ تکرار بشه. تنها کاری که می‌کنیم اینه که حرص می‌خوریم. غصه می‌خوریم. بغض می‌کنیم.سکوت می‌کنیم...

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

میرحسین

معتقدم نباید اینجوری باشه که تو بعد از دو ساعت خوشی کردن بیای پشت مانیتور و بخوانی "میرحسین موسوی در بیمارستان تخصصی قلب"... قلب آدم یکهو می‌ایستد.دردش می‌گیرد. بعد آدمی هی برود همان چند منبع خبری محدودی را که دارد جستجو کند که ببینید حالش رضایت بخش است.
هی بغض داشته باشد که اینجای لعنتی چرا باید این ریختی میشد؟ چرا باید کم کم از همه چیزش متنفر بشوم؟ چرا....
بعدتر اسمس دوستم بیاید.. دوستی که بیست روز دیگر از اینجا میرود، به جایی که قطعن در آن خوشحالتر است و همین برای خوبی ما بس.
ناگهان آن بغض میترکد و هی اشک و اشک.. با خنده جواب اسمس را میدهم و اینور با استیصال اخبار را دنبال میکنم و به دوستت نمیگویم آی چقدر دلم برایت تنگ میشود لامصب... که چقدر اینجا جایت خالی خواهد بود، حتی با همین ماهی یک بار دور هم جمع شدنمان..لابد قرار است یکی یکی‌تان بروید. که... درد دارد... اینها برای من درد دارد...
ناتمام میگذارم نوشته را.

پ.ن: امروز عصر همسایه بالایی حداقل یک ساعت "رویای ما" شادمهر و ابی را با صدای زیاد گوش میکرد و من باهاش میخوندم دنیای بی کینه رویای من اینه. چیز زیادیه؟ شت :(

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

از اخلاقیاتم؛ دقیقه‌ی نود سپری شد، به میدان بیا!

زیروزبر نوشته "من همیشه آدم آخرین لحظه‌ها بوده‌ام. صبر می‌کنم تا راهنمای سمت چپ زده بشود، فرمان با نیم گردش وارد خیابان اصلی منتهی به کوچه بشود بعد تازه من‌من‌کنان هول‌هول حرفم را میزنم......"

من اما نه... ینی نه که آدم دقیقه‌ی نود نباشم، که هستم، نمونه‌اش همین پروژه‌های آخر ترم. اما آدمی نیستم که صرفن به خاطر آمدن دقیقه‌ی نود و ترس از تمام شدن زمان حرف‌هایم را بزنم. می‌گذارم لحظات آخر هم بگذرد. حتی گاهی دلم هزار راه میرود که بگویمش، اما باز فرصت میدهم، آنقدر که به خودم مطمئن شوم. بعد هی دنبال زمان و حال درست می‌گردم تا حرفم را بزنم. می‌بینی؟ من گاهی آدم از دست دادن لحظه‌ها هستم.
به گمانم این اخلاق را نباید دیگران بپسندند، حتی گاهی خودم هم به آن شک می‌کنم، اما گفته بودم گاه خودخواهم... از اینکه کاری بکنم و بعد پشیمان شوم بدم می‌آید. آنقدر صبر می‌کنم که دلم آرام شود و بعد خودش هولم دهد.
من همیشه هم آدم دقیقه‌ی نود نیستم، گاهی دقایق بعد از سوت پایان، زندگی را از سر می‌گیرم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

دنیای بی کینه

هی "رویای ما"ی شادمهر و ابی راگوش میدهم و تکرار می‌کنم: رویای آزادی، رویای یک رقص بی‌وقفه از شادی
 میبینم چه همه رویای من است... سر درد می‌گیرم از این همه تکرارش در ذهنم و میخوانمتعبیرِ این رویا درمون دردامه...

هی گوش میدهم و هی سر تا پا حسرت می‌شوم:
 رویای یک رقص بی وقفه از شادی.. رویای دنیایی سبز و بدون جنگ.. رویایی از جنس بیداری.. دنیای بی کینه.. رویایی که غیرممکن نیست..


۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

روایت چهار روز و حس‌هایش

حرف آخرم را همین اول بگویم و از آن سریع بگذرم: این روزها حوصله‌ام اندک است..
1- زلزله‌ی 6.2 ریشتری در آذربایجان شرقی و تخریب کامل بیش از 10 روستا و... امروزمان با درد خبرهایش سپری شد و دست و پا زدن برای کمک رساندن و... نمیشود که همه چیز خوب باشد..

2- دوازده ساعت خواب! رویایی که هرگز به محقق شدنش ایمان نداشتم و حالا تجربه اش میکنم. می‌آیم از خوشی خوابیدنم و تجربه کردنش بگویم، از شماره سوم رادیو آسمان که چقدر شنیدنش آرامم کرد و چقدر دوست دارمش و.... میبینم همه جا زده آذربایجان تسلیت... کام شیرینم یکهو تلخ شد..

3- پروژه مکاترونیک ارائه شد. اگرچه کار گروهی شیرینی و هیجان خودش را دارد و بسی خنده میشود و تجربه و... اما سختی‌ها و اعصاب خردی‌های خودش را هم دارد. کار را ارائه میدهیم، اگرچه خود ربات درست حسابی نتوانست همه کاری کند اما حداقل از پس پرسش‌های استاد برآمدیم و نتیجه خوب بود. اما بعدش... loomeo کار دستم دارد. همین نرم افزار مسخره لعنتی احتمالن به تنهایی گند میزند به نمره ی این درسم... شت..
بیخیال. یک مرحله به پایان ترم 2 نزدیکتر شدم، میروم خانه و خوااب برای جبران مافات این چند روز بیداری و خستگی و..

4- یک روز خوشی در کنار دوستان در جنگل آلاشت. خوشی کاملتر میشود وقتی سر به جنگل میگذاریم و خیسی ابرها صورتمان را نم‌دار می‌کند. بالای ابرها بودن برای من یعنی خود زندگی. یعنی تجربه‌ی یکی از فانتزی‌هایم. یعنی خوشی محض.
فقط میماند شب بیداری برای اتمام پروژه و...

5- تمام روزهای قبل از آلاشت را میتوان در پنج جای داد و دست و پا برای انجام پروژه‌های پی در پی که هنوز ادامه دارد اما حالا سبکتر هستم و آرام‌تر.

6- حوصله ندارم. این را باید همان اول می‌گفتم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

شرح شادی‌های المپیکی جهت ثبت در تاریخ

 بهداد سلیمی و سجاد انوشیروانی طلا و نقره‌‌ی وزنه‌برداری سنگین‌وزن را بردند و قوی‌ترین مردان المپیک 2012 شناخته شدند تا وقتی پرچم سرخ و سفید سبز ایران بالا می‌رود حسی را برای بار اول در عمر بیست و چهار ساله‌ام تجربه کنم و از ته دلم خوشحال باشم. همان دیشب، احسان حدادی برای اولین بار در تاریخ المپیک در رشته‌ی دومیدانی مدال نقره آورد که به قول فردوسی‌پور، نقره‌ای به رنگ طلا بود برایمان. قاسم رضایی سومین کشتی‌فرنگی‌کار بود که برنده‌ی مدال طلا شد و ایران برای اولین بار در تاریخ المپیک در مجموع رتبه‌ی اول در کشتی فرنگی شد.
حالا همه‌ی اینها به کنار با این طلاها دیشب یکهو آمدیم به رتبه‌ی یازده جدول. نوت علی عبدی در پلاس: "از یک ایرانی میپرسند شما توی المپیک چند تا مدال گرفتید؟ میگه الان؟ یا الان؟". این بهترین توصیف هفده مرداد ماه 91 بود.
دیشب یک شب عالی بود در تاریخ المپیک ایران. که عین دو ساعتش را پای تلویزیون نشسته بودم و با هر کدامشان هی بالا پایین میپریدم و... بیش باد.

از اخلاقیات‌ام

 یه موقع‌هایی همه چیز بر وفق مرادم پیش نمیره، مهم نیست. نره. باهاش میسازم. اما تو یه شرایطی آمادگی کامل دارم که کم بیارم، بذارم برم. دور شم. اشکام خیلی یواش و ناخودآگاه با باد گرمی که از پنجره ماشین میاد، همراه شه. از مبارزه دست بکشم. از پیش رفتن. از پس کشیدن. از هر چیزی...‏
فقط دور بشم و بذارم آروم اشکم بریزه. ذهنم رو مرتب کنم. بیست دقیقه دیگه میشم همون آدمی که باز میتونه پیش بره. هوووم.  وقتی اعصابم خورد بود و یهو برنامم به هم ریخته بود (گفته بودم وقتی برنامه ای بذارم اگه توش گند بخوره انگار به اعصاب من گند خورده دیگه؟) بذارین برم.. بذارین حداقل 10 دقیقه با خودم تنها باشم تا به خودم مسلط شم. بعد میشم همون ‏آدم قبل.‏‏
اخلاق بدیه؟ خوب دچارشم :|‏

پ.ن: خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ اوهوم لابد. اما  دیگه خیلی یا حداقل در مورد این لحظه‌های من جواب نمیده. متسفانه 

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

پلک‌ام درد می‌کند

فیلم fountain را دیده‌اید؟ آهنگ first snow را از دیروز گذاشتم و هی تکرار و تکرار.
اما الان هی تکرار و اشک. راستش را که بگویم شاید از ترس باشد. از خواب این شب‌هایم. ترس برم میدارد از فکر کردن بهش. این شبها یکی از کابوس‌هایم جنگ است. مهاجرت است. اینکه چند سال قبل از زندگی در اینجا چنین حسی نداشتم و حالا هی ترسم برم میدارد و می‌برد به فکر، دردناک است.
حالا هی این آهنگ میرسد به زمان اوجش و اشک‌های من یواش یواش می‌ریزند.. اشک‌هایم اوج می‌گیرند وقتی میبینم پ وبلاگش را آپ کرده و... پووووووف... آهنگ برای بار چندم در یک ساعت اخیر که رسیده‌ام خانه اجرا می‌شود و...

پ.ن: پلک چشمم درد می‌کند. میسوزد. خارش دارد. حساسیت؟ شاید از این باشد که دیشب هی گریه کردم، که میدیدم خواب بوده اما باز گریه و... یگر حتی میترسم از خود ِ این روزهایم.... آهنگ قطع شد..