سختترین کار دنیا اینه که بدونی عزیزترین آدم دوستت فوت شده باشه و تو نتونی تا وقتی خود ِ اون آدم حرفی از رفتنش بزنه، بهش تسلیت بگی.
که زنگ بزنی بهش. از اوضاع پروژه و کار و آدماش بگی و بخندونیش. ماجرا رو بکشونی به رابطهی اخیرش و از این بگه که چقدر اذیتش میکنه. که نه تنها بار غمش رو کم نکرده، یه چیزی هم بهش اضافه کرده. که کاش فقط یه تسلیت میگفت و میذاشت به حال خودم باشم...
که زنگ بزنی بهش. از اوضاع پروژه و کار و آدماش بگی و بخندونیش. ماجرا رو بکشونی به رابطهی اخیرش و از این بگه که چقدر اذیتش میکنه. که نه تنها بار غمش رو کم نکرده، یه چیزی هم بهش اضافه کرده. که کاش فقط یه تسلیت میگفت و میذاشت به حال خودم باشم...
من؟ اینور خط سکوت میکنم. میذارم حرفاشو بگه. "تسلیت..." اولین بار بود که بعد از این چند وقت حرف زدنامون بهم میگفت. بعد که حرفش تموم شد و حقو بهش دادم سکوت کردیم... بالاخره بهش تسلیت گفتم. بغضم رو خوردم و گفتم کاش پیشت بودم. حرف زدیم. از امسالشون گفت که چه آرزوهایی داشتن، که بیان اینجا، دور هم زندگی کنن، خوشی کنن... من اما اینور به سختی نفس میکشیدم، با گریه جوابش رو میدادم. خودش اونور خط گریه میکرد...
باز مسیر حرفارو به یه جای خوب بردم. که با گریه از هم خداحافظی نکنیم. تلفنو که قطع میکنم میرم صورتمو میشورم. خط چشم مشکی که کشیده بودم کار دستم داده بود. چی میگن هی میگن با آب از بین نمیره و... این که نصفش پای چشممه..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر