۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

روایت چهار روز و حس‌هایش

حرف آخرم را همین اول بگویم و از آن سریع بگذرم: این روزها حوصله‌ام اندک است..
1- زلزله‌ی 6.2 ریشتری در آذربایجان شرقی و تخریب کامل بیش از 10 روستا و... امروزمان با درد خبرهایش سپری شد و دست و پا زدن برای کمک رساندن و... نمیشود که همه چیز خوب باشد..

2- دوازده ساعت خواب! رویایی که هرگز به محقق شدنش ایمان نداشتم و حالا تجربه اش میکنم. می‌آیم از خوشی خوابیدنم و تجربه کردنش بگویم، از شماره سوم رادیو آسمان که چقدر شنیدنش آرامم کرد و چقدر دوست دارمش و.... میبینم همه جا زده آذربایجان تسلیت... کام شیرینم یکهو تلخ شد..

3- پروژه مکاترونیک ارائه شد. اگرچه کار گروهی شیرینی و هیجان خودش را دارد و بسی خنده میشود و تجربه و... اما سختی‌ها و اعصاب خردی‌های خودش را هم دارد. کار را ارائه میدهیم، اگرچه خود ربات درست حسابی نتوانست همه کاری کند اما حداقل از پس پرسش‌های استاد برآمدیم و نتیجه خوب بود. اما بعدش... loomeo کار دستم دارد. همین نرم افزار مسخره لعنتی احتمالن به تنهایی گند میزند به نمره ی این درسم... شت..
بیخیال. یک مرحله به پایان ترم 2 نزدیکتر شدم، میروم خانه و خوااب برای جبران مافات این چند روز بیداری و خستگی و..

4- یک روز خوشی در کنار دوستان در جنگل آلاشت. خوشی کاملتر میشود وقتی سر به جنگل میگذاریم و خیسی ابرها صورتمان را نم‌دار می‌کند. بالای ابرها بودن برای من یعنی خود زندگی. یعنی تجربه‌ی یکی از فانتزی‌هایم. یعنی خوشی محض.
فقط میماند شب بیداری برای اتمام پروژه و...

5- تمام روزهای قبل از آلاشت را میتوان در پنج جای داد و دست و پا برای انجام پروژه‌های پی در پی که هنوز ادامه دارد اما حالا سبکتر هستم و آرام‌تر.

6- حوصله ندارم. این را باید همان اول می‌گفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر